لویی از دفتر رومن بیرون اومد هری از روی صندلی بلند شده بود و با تعجب و ترس به پشت سر لویی نگاه میکرد البته که ترسیده، قطعا اون صدای جر و بحث اونا رو شنیده بود.
لویی لبخندی زد تا از استرس هری کم کنه خواست سمتش بره که صدای لیام اون رو متوقف کرد برگشت و نگاهی به لیام انداخت اون مرد جلو اومد و سعی کرد کاری کنه لویی از تصمیم عجولانه اش برای به هم زدن قرار دادش با رومن منصرف بشه.
" لویی خواهش میکنم یکم منطقی باش بیا باهم حرف بزنیم یه کاری میکنیم که هم تو راضی باشی هم اون، انتشارات رومن مشهور و معتبره و میتونه روی فروش
کتابت تأثیر بزاره و......"لویی انگشت اشاره اش رو بالا آورد و لیام رو ساکت کرد " بعد این همه مدت که باهام کار کردی هنوز منو نمیشناسی لیام؟ "
"این یعنی چی؟ "
" من قرار نیست به ساز کسی برقصم کار خودمو
میکنم.. الانم وقت صحبت کردن نیست چون به هری
قول دادم که باهم بریم بیرون " لویی گفت و نگاهی به
هری انداختلیام مسیر نگاه لویی رو دنبال کرد و هری رو دید با چشمای درشت شده و وحشت زده تماشا کرد و گفت
" وات د هل لویی... اون کیه؟ "
" مگه به تو ربطی داره؟ اصلا دوست پسرمه " لویی گفت و دیگه توجهی به لیام نکرد و سمت هری دوید و دست پسر رو گرفت.
هری با کنجکاوی تمام حرکات اونها رو زیر نظر داشت و وقتی که لویی دستش رو گرفت هیهی گفت و دنبال لویی سمت آسانسور دوید لویی هیچ فرصتی به هری نداد تا سوالی بپرسه فقط با شیطنت خندید و تند تند دکمه اسانسور رو پشت سرهم فشرد
اما وقتی که متوجه شد لیام ول کن قضیه نیست و داره دنبالشون میاد جیغی زد و به هری گفت
"بدو، راه پلههههه"
هری خندش گرفته بود و نمیدونست که اصلا چه اتفاقی داره میوفته و فقط دنبال لویی میدوید لویی با اون صدای نازک و مردونش غر غر میکرد و فقط به هری میگفت که بدونه
اونا خودشون رو به پارکینک رسوند و لویی بالاخره متوقف شد خم شد و دستاشو روی زانوهاش گذاشت و نفس نفس زد و بعد بلند شد گونه هاش حسابی سرخ شده بودن و از همیشه زیبا تر شده بود
"داریم چیکار میکنیم؟ " هری بالاخره پرسید
"بازیگوشی بیا بریم الان دوباره سرو کله اش پیدا
میشه... بدو"گفت سمت ماشین راه افتادن و سوار شدن. هلن با شنیدن صدای در ماشین از خواب بیدار شد و کشو قوسی به بدنش داد و میویی کرد هری نشست و بعد اینکه کمربندش رو بست هلن رو از جعبه بیرون آورد و روی پاش گذاشت.
لویی ماشین رو روشن کرد و خیلی سریع از پارکینگ زد بیرون موبایل لویی شروع کرد به زنگ خوردن لویی پوزخندی زد و جواب داد
ESTÁS LEYENDO
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanficلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...