اون روز وقتی هری به خونه برگشت تمام فکرش مشغول نایل و زین بود اونا حق داشتن آدم نباید بهترین دوستاش رو فراموش کنه و همین که یه آدم جدید سرو کله اش توی زندگیت پیدا میشه افراد قبلی رو دور بندازی این باعث میشه که به مروز زمان تنها بشی و هری از هیچ چیز به اندازه تنهایی و طرد شدن وحشت نداشت.
شروع کرد به برنامه ریزی تا روز جمعه اش رو به بهترین شکل ممکن بگذرونه بنابراین دیگه خونه لویی نرفت و گذاشت کمی افکارش ازون مرد فاصله بگیره.
لیندا از برنامه هری برای وقت گذروندن با دوستاش استقبال کرد به خاطر مریضی یک روزه هری در دو ماه پیش بیش از حد نگران پسرش شده بود
چیز دیگه ای که ازش وحشت داشت این بود که باعث
بشه هری ازش فاصله بگیره و دیگه باهاش حرف نزنه و با شروع کردن یه رابطه مخفی خودش رو توی دردسر بندازه دوباره....خونه رو برای پسرا خالی نگه داشت و تصمیم گرفت خودش پیش هاوارد بره اما بعد اینکه کلی هری رو نصیحت کرد تا پسر خوبی باشه و خونه رو با پسرا بهم نریزن و کارای احمقانه انجام ندن.
^^^
نايل بشکن می زد و موهای بلوندش رو با اون یکی دستش کنار مرتب می کرد و به خوراکی ها و مخصوصا پیتزا فکر می کرد و قدم زنان خودش رو به جلوی در خونه زین رسوند.
زنگ در به صدا درآورد و شروع کرد به سوت زدن و بعد چند دقیقه دختر بچه ای که حدودا 10 ساله به نظر میرسید و موهاش رو خرگوشی بسته بود و پیراهن صورتی جیغی به تن داشت در رو باز کرد.
نایل لبخندی زد و گفت " سلام ولیحا زین کوشش؟"
وليحا خندید " داره حاضر میشه بیا تو"
نایل با کمال میل پذیرفت و وارد شد و بعد از اینکه به تریشا سلام کرد یک راست خودش رو به اتاق زین رسوند.
اون پسر موهاش رو مرتب کرده بود و داشت لباساش رو انتخاب میکرد که از توی اینه قدی اتاقش نایل رو
دید" هعی زود اومدی"
نایل با بلندترین صدای ممکن زد زیر خنده زین با تعجب نگاهش کرد.
"چه مرگته؟"
" زد داری چیکار میکنی ما فقط داریم میریم پیش هری... مهمونی و پارتی که نیست"
" خوب باشه خودم مگه ادم نیستم من باید همیشه
مرتب باشم"خوب بله زین خیلی به ظاهرش اهمیت میداد حتی اگه قرار نبود جای مهمی بره اون همیشه به قیافش میرسید
تا هات باشه اما این مرتب بودن فقط به استایل بر میگشت و هیچ نقشی در تمیزی اتاقش نداشت؛ اتاق زین همیشه طوری بود که انگار یه بمب اتم توش منفجر شده و پدرش یاسر مدام از یه ضرب المثل برای توصیف این موقعیت استفاده میکرد و میگفت شتر با بارش تو اتاقت گم میشه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...