این پارت رو تقدیم می کنم به KIWIISHERE28
و mitraShHS بابت کامنت های رگباری که پارت قبل و تو کل فف گذاشتن 🥲 قربونتون برم________________
هری مادرش رو نادیده گرفت طوری رفتار کرد انگار اون زن وجود نداره همه ی این ها درست وقتی اتفاق افتاد که از خونه ی لویی برگشت تا وسایلش رو برای رفتن به مدرسه آماده کنه شنید هاوارد به لیندا گفت
"تو خیلی پیری هیچ کس تو رو نمی خواد" .هری عصبانی شد مادر عزیزش... اون مردک چطور به خودش اجازه می داد یه همچین حرفی بزنه هری دلش می خواست یه پتک بزرگ داشت و می تونست با اون پتک سر هاوارد بترکونه.
به هر حال سعی کرد خودش رو آروم کنه این بار دیگه ساکت نمی موند میخواست خشن ترین کلمات رو کنار هم بچینه و اون رو مورد هدف قرار بده
چند ساعت بعد وقتی خورشید کاملا بالا اومد لباس هاش رو عوض کرد سرو صورتش رو مرتب کرد تا کاملا بالغ به نظر بیاد وقتی از پله ها پایین رفت آماده بود که هاوارد رو تکه تکه کنه اما حسابی جا خورد وقتی دید مادرش در حال پختن پنکیکه و همراه مرد میخنده و بدتر از اون شوکه تر شد وقتی که لیندا پرسید " دوست داری با عسل شیرینش کنم یا شکر؟"
و هاوارد با پرویی جواب داد "نه شکر ضرر داره بدم
میاد عسل رو بیشتر دوست دارم"یک علامت سوال بزرگ بالای سرش شکل گرفت از خودش پرسید که مادرش چه مرگشه؟ چطور میتونه اجازه بده هاوارد مدام بهش توهین کنه و بعد نگه اش داره
اون روز لیندا تمام ارزشی رو که برای هری داشت از دست داد هری هنوز هم دوستش داشت ولی نمی تونست ازش عصبانی نباشه مادرش به قربانی نبود بلکه مدام تلاش میکرد وانمود کنه قربانی شده
پس هری مادرش رو نادیده گرفت طوری که انگار اون زن هرگز وجود نداره تمام راه مدرسه رو پیاده رفت و بین راه دوتا شمع استوانه ای سفید برای خودش خرید
باد سرد مثل شلاق به صورتش میخورد و گونه هاش رو سرخ کرده بود هیچ تلاشی نکرد تا اشک هاش رو کنترل کنه به این فکر کرد چطور میتونه درد قلبش رو آروم کنه حالا حس میکرد از لیندا حتی بیشتر از دزموند متنفره عذاب وجدان راحتش نمیذاشت چون واقعا دلش نمی خواست از هیچ کدوم اونها متنفر باشه.
وقتی به مدرسه رسید و وارد کلاسش شد به یک خوش
و بش ساده با نایل و زین بسنده کرد با وجود اینکه از
مدرسه متنفر بود آرزو میکرد ساعت های موندن
در مدرسه دیر تر بگذرن و کریسمس هیچ وقت از راه
نرسه تا مجبور نباشه ساعت های بیشتری رو توی خونه
کنار اون ها بمونه هری به تحمل کردن اون روز ادامه
داد هیچ وقت متوجه این نشد که لویی بیرون مدرسه
ایستاده بود و تماشاش میکرد.^^^
لویی بابت کاری که کرده بود عذاب میکشید خودش هم می دونست دنبال هری رفتن و بدتر از اون نزدیک مدرسه اش شدن چقدر دیوانگیه دیدن بچه های هم سن و سال هری که هر کدوم با کوله پشتی های رنگارنگشون وارد مدرسه میشدن به لویی یادآوری کرد هری فقط یه بچه اس و همین کافی بود تا به خودش به قبولونه چقدر مریضه که اجازه داده این احساسات در وجودش شکل بگیرن و عمیق بشن.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...