Chapter 12

85 35 44
                                    

از زمانی که پسر به خواب رفت کمتر از چهل دقیقه میگذشت تمام ذهن لویی سراسر پر بود از کلمات هم معنی کلماتی همچون حراست، پاسداری، نگهداری، محافظت، صیانت، نگهبانی غیره و غیره که همه به هری مربوط میشد.

لویی درست کنارش روی زمین نشسته بود و با دقت تماشاش می کرد پلک پسر هر از چند گاهی میپرید درست مثل یک تیک عصبی و لویی رو بیشتر از قبل نگران میکرد چون  میتونست همین پرش غیر ارادی رو در دستها و پاهای هری مشاهده کنه؛ امیدوار بود هری بتونه برای چند ساعت راحت بخوابه یک خواب بدون کابوس و هیولاهای ذهنی.

از جاش بلند شد و برای بار دوم ساعت رو چک کرد و بعد ورقه های روی میزش رو مرتب کرد و سمت آشپزخونه رفت یک پارچ آب با درپوش پلاستیکی قرمز رنگ رو از توی کابینت قدیمی بیرون آورد و برای اطمینان از تمیز بودن اون رو زیر شیر آب گرفت و شست.

بعد پارچ رو پر از آب تازه و تمیز کرد و مقداری یخ رو از قالب بیرون آورد و داخلش انداخت و با یه لیوان به سالن برگشت.

هری نااروم به نظر میرسید صدای نفس های نامنظم و ناله هاش به سختی شنیده میشد لویی نمیدونست باید بیدارش کنه یا نه شاید بهتر بود عجله کنه قبل اینکه اون بچه چیزهای بیشتری ببینه چیزهای ترسناک بیشتری

با جاری شدن اولین قطره اشک از گوشه چشم های هری لویی دیگه معطل نکرد و خودش رو بهش رسوند و اروم تکونش داد.

" هری؟ هری بیدار شو داری فقط خواب میبینی"

چشم های خسته اون به اهستگی باز شدن و تیله های
سبز رنگش رو نمایان کردن هری بیدار شده بود اما ناگهان زد زیر گریه و لویی بدون هیچ مکثی پسر رو به
اغوش کشید.

" چیزی نیست اشکالی نداره ..... من مواظبتم فقط خواب دیدی تو الان بیداری "

لویی چند بار دیگه تاکید کرد براش واضح بود که کابوس ها هری رو حتی توی دنیای واقعی ام دنبال
میکنن تشخیص اینکه داره خواب میبینه یا بیدار شده
زمان میبرد.

هری کمی از لویی فاصله گرفت و با سر استین هاش اشکهای خشک شدش رو پاک کرد.

" متاسفم "

لویی لیوان آب رو پر کرد و به دست هری داد به خاطر این آینده بینی خوشحال بود

"اشکالی نداره"

هری جرعه ای نوشید و با سروصدا قورتش داد. احساس میکرد گلوش و مجاری مری و ریه اش دچار مشکل شده.

"فکر کنم دارم سرما میخورم"

" سردته؟ اگه سردته پتو رو رو خودت بنداز"

" نه خوبم.. حس میکنم هنوز خستم.. من چقدر خوابیدم؟"

" کمتر از یک ساعت"

هری آهی کشید و مثل یک بازنده خودش رو روی مبل ولو کرد.

" اونجا یه آینه بود که من سعی داشتم بشکنم"

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now