هیچ پیش بینی آب و هوایی درباره ی بارش برف چیزی نگفته بود. معمولا دانکستر سرد از لندن بود ولی هیچ کدوم انتظار نداشتن برف بباره؛ کمی بعد از اونکه لویی و ,,لاتی از خونه بیرون رفتن و سوار ماشین شدن تا خرید کنن سرما ریزه ها تبدیل به دونه های درشت برف
شد." زمین خیسه و سرد احتمالا برف بشینه "
" خوش به حال بچه ها میشه... فکر نمی کنم برف زیادی جمع بشه "
"ولی بازم خوبه "
لویی گفت و کمی فکر کرد بعد اضافه کرد " دارم میمیرم تا بدونم چی میخوایی بهم بگی، میدونم بدجنسی و همتون رو حداقل یه بار اینجوری
اذیت کردم ولی گناه دارم بگو "مظلومانه نگاه لاتی کرد دختر خندید " هیچ وقت فکر نمی کردم برادر بزرگم سعی کنه با مظلوم نمایی به خواسته اش برسه باید بهت بگم فایده نداره و مجبوری صبر کنی"
لویی چشم هاش رو چرخوند و نا امیدانه آهی کشید. چند دقیقه ی بعد به مرکز خرید رسیدن ماشین رو توی پارکینگ گذاشتن.
^^^
گشت گذار دلچسبی بود خیلی وقت می شد که با خواهرش وقت نگذرونده تنها بخش غیر قابل تحمل ماجرا انتخاب هدیه های مناسب بود لویی تقریبا ساعت ها وقت گذاشت تا فروشگاه های مختلف رو وارسی کنه، لباس های مختلف، اکسسوری های جذاب، اسباب بازی فروشی ها و همین طور فروشگاهای لوازم هنری رو گشت اما چیز جالبی رو پیدا نکرد.
" کی این ایده به ذهنش رسید تا به همه لو بده سانتا واقعی نیست؟ چه اشکالی داشت که یه نامه واسه آدمایی مثل من بزارن و بگن دوست دارن چی هدیه بگیرن "
" اگه برای ارنست ایکس باکس بگیری خوشحال میشه"
" ولی یکی داره"
التی شونه باال انداخت " خرابش کرده"
چشم های لویی برق زد " خوبه خوبه به تقلب رسوندن ادامه بده"
دختر چشم هاش رو چرخوند " باشه شاید بدونم دخترا چی دوست دارن بیا بریم اون طرف "
دست لویی رو گرفت به سمتی هدایتش کرد دخترای نوجوون عاشق جواهرات بودن. لویی چند تا رو انتخاب کرد ولی متاسفانه لاتی همه رو رد کرد " چرا فیبی باید از یه گردنبد با جواهری شبیه توت فرنگی
خوشش بیاد؟ "" آخه باحاله ببین خیلی کوچک و ظریفه روش نگین باحالی داره"
" آه لو بزار من انتخاب کنم "
لویی از خداش بود پس فقط بهش اجازه داد بقیه چیز ها رو نگاه کنه
بین تمام اون چیز های عجیب توجهش به یک گردنبد صلیب نقره جلب شد؛ نا خودآگاه به یاد هری افتاد هیچ وقت از هری نپرسید که کاتولیکه یا پروتستان به خاطر همین مطمئن نبود ازش استفاده می کنه یا نه؟
وقتی بچه بود یکی داشت که آرومش می کرد، جوانا اون رو بهش داد.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...