هشدار اگه روز بدی داشتین خوندن این پارت رو بزارید برای بعد توصيف کوتاه خودزنی.
____________________پاش رو روی پدال گاز فشار میداد بی پروا در حال رانندگی بود اجازه نمیداد سرگیجه و درد دست چپش متوقفش کنه، زانوهاش سست شده بودن اما خیال نداشت به ضعفش اعتراف کنه.
گرمش شده بود و توی هوای سرد اواخر نوامبر عرق می ریخت گونه هاش سرخ شده و توی تب میسوخت، دیگه نتونست جلوی خودش رو بگیره و ماشینش رو گوشه ی خیابون متوقف کرد، سرش رو محکم روی فرمون کوبید و ناله کرد چرا اینقدر گیج شده بود احساس می کرد ارزش تمام کارهایی که برای هری کرده از بین رفته حالا در باور خودش تبدیل به مرد منحرفی شده بود که با غرض ورزی به یه نوجوون معصوم نزدیک شده
دلش میخواست به حال خودش گریه کنه میدونست چقدر دوسش داره میترسید مثل بقیه بهش صدمه بزنه و بیشتر از پیش سرخورده اش کنه
سعی کرد به یاد بیاره؛ در گذشته کنکاش کرد هرگز شخصی به این اندازه برای لویی اهمیت نداشته از اولین روزی که پسر رو ملاقات کرده مایل بود ازش مراقبت کنه هرگز به دلیل احساساتش فکر نکرده بود فقط از حضورش لذت میبرد و هر زمان که هری غمگین میشد و اشک میریخت لویی احساس مرگ میکرد
هیچ وقت جلوش رو نگرفت تا به دیدنش بیاد طناب نامرنی ای به هر دو اونا متصل شده و مدام اون دو نفر رو به سمت هم می کشید.
گریه کرد اشک ریخت یک بار دیگه محکم با مشتش به فرمون کوبید نمیخواست از هری سو استفاده کنه منظور بدی نداشت وقتی اون رو محکم در آغوش میکشید و سعی میکرد ارومش کنه وقتی میبوسیدش و سعی میکرد که اون رو در کنار خودش نگه داره
به نظر میرسید همه ی این احساسات عجیب درون لویی رشد کرده بودن و مرد فقط نیاز به تلنگری کوچک داشت تا متوجه همه اونا بشه و حالا لویی نمیدونست چیکار باید بکنه باید تمام وسایلش رو جمع کنه خونه رو ترک کنه و دیگه هرگز هری رو نبینه؟ شاید این یک راه حل عاقلانه باشه اما خوب میدونست نمیتونه انجامش بده میدونه چقدر این کارش دل هری رو میشکنه ... کاش هرگز نمیفهمید.
انگار حق با هری بود گذشته مثل یه هیولا به دنبال آدم میدوه، مثل شبحی انگلی به وجود آدم میچسبه و هر بار که فکر میکنی از اون خلاص شدی دوباره به سراغت میاد و آزارت میده
سرش رو بالا آورد و چشمهای خیسش رو باز کرد نور خورشید به شدت میتابید و چشم هاشو میزد، آسمون هنوز هم روشن بود لویی میدونست نباید فرار کنه.
بزاقش رو به سختی فرو داد فکش به شدت درد میکرد لبه ی دندان جلوییش به خاطر فشار زیاد پریده بود نمیتونست فکرش رو متمرکز کنه به کمک احتیاج داشت و چه کسی بهتر از جی؟ کسی که همه ی جواب ها رو
میدونست
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...