Chapter 39

55 23 24
                                    


به داخل باغ پرید برگ های خشک زیر کفش هایش خورد شد و صدای خش خش گوش نوازی ایجاد کرد. باد سردی وزید و تمام تن پسر رو لرزوند استخوان به استخوان؛ تا تعطیلات کریسمس چیزی نمانده بود همین روزا برف شروع به باریدن می کرد و هری میتونست بعد مدت ها یک آدم برفی درست کنه.

چفتی بزرگ در رو کشید در با صدای غژغژ بدی باز شد صدایی که بر خلاف خورد شدن برگهای زیر کفشش
پشتش رو لرزوند باعث شد مور مورش بشه هری دوچرخه و کوله پشتیش رو از روی زمین داخل کوچه برداشت و به داخل خونه آورد و دوباره در رو بست.

هری به این فکر کرد همین صدای گوش خراش در برای دادن ایده و طرحی بی نقص به داستان های لویی کافیه. نگاهی به اطراف انداخت خونه ی نقره ای هنوز هم قدیمی و ترسناک به نظر میرسید و روز به روز فرسوده تر میشد.

دوچرخه اش رو گوشه ای از حیاط رها کرد و بعد به سمت ساختمان اصلی راه افتاد

پیش از آنکه وارد خونه بشه از لابه لای درزر چوبی
پنجره نگاهی به داخل انداخت لویی روی زمین در بین
انبوهی از کاغذ های مچاله شده دراز کشیده بود. هری
احساس شرمندگی کرد لویی بیچاره برای کار کردن به این خونه اومده بود و تلاش می کرد کتاب جدیدش رو بنویسه و هری یک پسر بچه ی بازیگوش و گاها افسرده بود که هر از گاهی مزاحم خلوت این مرد میشد.

لویی هیچ نیازی به دوستی هری نداشت هری هیچ کس نبود فقط یک موجود اضافی بود که به خاطر یک اشتباه پا به این دنیا گذاشته به آرومی قدمی به عقب برداشت می خواست به خونه برگرده و خودش رو برای باقی روز و تمام شب توی اتاقش زندانی کنه.

در همین حین هلن میوویی بلندی گفت گوله ی کاغذی
رو که باهاش بازی می کرد رها و از روی مبل پرید و سمت پنجره دوید هری رو دیده بود و بوش رو تشخیص میداد با صدای غرغر هلن لویی متوجه حضور شخصی در حیاط خانه شد.

هری آهی کشید مشتش رو به پاش کوبید چشم هاش رو چرخوند رفتنش دیگه فایده ای نداشت خیلی دیر شده بود. سعی کرد لبخندی بزنه و طوری رفتار کنه که همیشه می کنه شوخ و مهربون.

لویی سایه ی کوچک هری رو کنار پنجره دید قلبش شروع به تند تپیدن کرد، بلند شد و لباس هاش رو تکوند و از هیجان تقریبا به طرف در جهید.

هری سرش رو پایین انداخته و دست هاش رو به هم گره کرده بود خجالتی رو به روی لویی ایستاده و از گوشه ی چشم به پلیور سبز زیتونی که به تن داشت نگاه کرد خیلی زیبا شده بود.

سرش رو بلند کرد و با احتیاط به مرد خیره شد برق خوشحالی در چشم های لویی واضح بود اما هری نمی تونست تشخیص بده.

لویی خیلی شوکه شده بود گفت و مثل یک پسر نوجوون دبیرستانی دستشو بلند کرد " تو اینجایی ... فکر نمی کردم برگردی نه حداقل به این زودی"

fearless[L.s_z.m] by niloufarDove le storie prendono vita. Scoprilo ora