یکی از بچه ها چنل دو نفری بهم داد که شروع کردن به ریپورت کردن بوک های واتپد، بسیار عقده ای و ناراحت کننده به نظر می رسیدن و دلم براشون که هرگز نتونستن در زندگیشون عشق و محبت رو به حد کافی دریافت کنن که حالا این طور به دنبال توجه می گردن.
خطاب به اون اشخاص می تونن بارها و بارها کتابم رو از اینجا پاک کنن اما نمیتونن اون رو از بین ببرن وقتی کلمات روی ورق کاغذ نوشته میشن جاودانه خواهند بود حتی اگه من بمیرم.
تو یکی پیام هاش گفته بود کارماست، کارمای کار های بد ما و باید بگم من هرگز اگاهانه به کسی اسیب نزدم و همه ی تلاشم برای نوشتن این بود که بقیه حس خوبی درباره ی خودشون داشته باشن.
در اخر هم می گم شاید تو تونسته باشی کامنت ها و ویو ها رو از بین ببری اما احمق چرا فکر کردی اونا اهمیت داشتن تو نمیتونی عشق و محبت رو پاک کنی و خاطره تو قلب ما زنده هستن.
______________________________
ایده خوبی نبود به هیچ وجه باید حرف لویی رو گوش می کرد تا توی دردسر نیوفته اینها واسش خیلی سنگین بود انگشتای پاش رو اونقدر توی ملحفه ها فشار داده بود که سفید شد.
داشت می لرزید و دندونهاش محکم بهم میخوردن اونجا زیر پتو روی تخت نشسته بود ساعت دقیقا دوازده نیمه شب بود.
چراغ قوه کوچیکش رو به صفحه کتاب رو به روش میتابوند وقتی این رو هدیه گرفته بود به لویی اطمینان داد قرار نیست بترسه و وقتی اون مرد با پوزخندی جوابشو داد خیلی حرص خورد و تصمیم گرفت که شب هنگام اون رو زیر پتو و با یه چراغ قوه بخونه.
" روشهای عجیب ابراملین برای لامک:
پسر ناپاک و جسور من این مرگ ابدی برای تو یک تقدیر نانوشته است
اما به یاد داشته باش این روح شیطانی دارای ناخالصی های زیادی بوده سعی کن پاک بشی.
ریورا کتاب جادوی قدیمی منسوب به کشیش و جادوگر مطرود شده ابراملین را خوانده بود جنگل تاریک و دهشناک ته دلش رو حسابی خالی کرده بود.
این آخرین دستور کاری بود که باید انجام میداد مراقبه روحش تا خوی وحشی درونش رو سرکوب و شیطان وجودش رو نابود کنه "
صادقانه هری جرئت نداشت اخر داستان رو بخونه این موضوع که کتاب جادوی ابراملین یه چیز واقعی بود و از سال 1688 مردم ازش وحشت داشتن اون رو بیشتر میترسوند.
بلایی نبود که لویی توی کتاب سر ریورا شخصیت اصلی داستانش نیاورده باشه امید وار بود که اون بیچاره فلک زده بتونه نجات پیدا کنه. توی این چند ماه این همه وحشت رو به جون خرید به امید اینکه به اخرش برسه اما حالا جرئت نداشت.
دندوناش رو محکم روی هم فشار داد و ورق زد
در همون لحظه چراغ قوه اش روشن و خاموش شد و انگشت اشاره هری به خاطر تماس با گوشه تیز و صاف ورقه کتاب برید و سه قطره خون ازش چکید.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...