دختری با موهای آبی...
پوست تنش خیلی خشک شده بود هری نمیتونست جلوی خودش رو بگیره تا بدنش رو نخارونه با ناخن های نسبتا کوتاهش مدام به تنش چنگ مینداخت و اینقدر به این کار ادامه داد تا اینکه قسمت هایی از پوستش ملتهب و قرمز شد و در نهایت خون ازشون بیرون ریخت
هری توجهی به این نمی کرد و تنها خودش رو متمرکز نگه داشته بود تا درس هاش رو خیلی خوب یاد بگیره ولی در واقع خیلی کلافه بود از خودش پرسید چقدر زمان نیازه تا لویی اعتراف عاشقانه اش رو فراموش کنه لویی نمیتونست کاری براش انجام بده و کم کم تمام کارهاش فقط از روی ترحم می شد.
ظاهر پسرک آشفته بود نیازی نبود حرف بزنه صداش رو بلند کنه و دست و پا بزنه تا نشون بده به کمک احتیاج داره هشدارهاش به خوبی گویا بود ولی به نظر میرسید که کسی دلش نمیخواد ببینه آدم ها با وانمود کردن به اینکه کورن خوشحال به زندگی خودخواهانشون ادامه میدن.
امیدوار بود هر لحظه یکی دستش رو بگیره و مانع
از سقوطش بشه در ظاهر حواسش به درس بود ولی
با مداد روی دفترش رو خط خطی می کرد بدون اینکه
متوجه باشه طرح میزد... یک دیوار بلند و یک دختر که آماده ی پریدنه و هری ای که کنارش ایستاده و دستش رو گرفته این نقاشی یک داستان ساده اما پر مفهوم براش داشت تمام هدفش که این روزها کمکش میکرد تا ادامه بده.ساعت ها خیال پردازی میکرد از... شغلش یک مددکار اجتماعی بود و آدمهای ناامید رو نجات میداد.
صدای کوبیده شدن مشتی به در کلاس نه فقط توجه هری بلکه توجه همه ی بچه ها رو به خودش جلب کرد معلمش لحظه ای دست از تدریس کشید و وقتی در رو باز کرد چهره ی مشاور مدرسه ربکا پیرز نمایان شد
پچ پچ و بعد همهمه... تا وقتی که اون دو نفر مشغول صحبت کردن بودن بچه ها فرصت رو غنیمت شمردن تا بازیگوشی کنن بعضی ها روی میز ولو شدن و بعضی دیگه یواشکی چند تا خوراکی رو از کیفشون بیرون آوردن و زیر میز شروع به خوردن کردن هری اما بی تفاوت به تموم کردن نقاشیش ادامه داد.
متوجه گذر زمان نشد به هر حال معلم دوباره برگشت نگاه تیزی به هری انداخت و اون سنگینی نگاهش رو حس کرد سرش رو بالا آورد باهاش چشم در چشم شد. معلمش قبل اینکه درس رو شروع کنه گفت
"بچه ها برای اینکه بتونید امتحانات این نوبت رو پاس بشید باید خیلی درس بخونید متوجه اید؟"
و صدای بله ی ناهماهنگ همکلاسی هاش رو شنید زن
قدمی به میز هری نزدیک تر شد و بعد گفت " میتونی
بری چیز زیادی به زنگ نمونده "هری تعجب کرد " کجا؟"
" خانم پیرز میخواد باهات حرف بزنه "
موجی از هیجان توی تنش پیچید که باعث لرزش بدنش شد هری توانایی تشخیص این رو نداشت که بفهمه هیجانش مثبته یا منفی چیزی که حس میکنه شوقه یا استرس؟
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...