هیچ کدومشون نتونستن بخوابن و شب رو به سختی گذروندن لویی تمام شب محکم بغلش کرد و همون طور که گفته بود رهاش نکرد پسرک خیلی خسته بود ولی بیشتر از چند دقیقه نمی خوابید و هر بار بعد از کلی تقلا بیدار میشد لویی توی گوشش زمزمه میکرد.
وقتی خورشید بیرون زد و هوا روشن شد هری اروم تر شد حالا از سیاهی شب در امان بود.
سرش رو روی سینه لویی گذاشته بود و به صدای نفس های آرومش گوش میداد و زیر چشمی هلن رو که کمی اون طرف تر روی زمین قلت میزد تماشا می کرد. لویی چشم هاش رو بسته و بعد از کلی مراقبت ازش حالا دیگه به خواب رفته بود.
حاله ای محو از خاطرات شب گذشته از پیش چشم هاش گذشت خوب میدونست چقدر گند زده اون تسلیم شده و همه چیز رو درباره ی احساساتش به لویی گفته بود.
باید هر چه سریع تر از جاش بلند می شد و به خونه بر میگشت دلش نمیخواست با واقعیت رو به رو بشه هیچ مهارتی برای حل مسائل و مشکلاتی که براش پیش میومد نداشت پس باید فرار میکرد ولی گرمای بدن لويي كل تتش رو کرخت کرده و قدرت حرکت رو ازش گرفته بود.
مغزش می گفت موندن به هیچ وجه درست نیست ولی قلبش می خواست هر طور شده هری رو در آغوش لویی نگه داره با وجود قدرتی که قلب هری داشت اون چرخی زد و بازوی لویی رو کنار کشید و روی تخت نشست این طوری برای هر دوشون بهتر بود.
خواست بلند بشه ولی دست لویی روی شانه اش نشست " می خوایی بری؟"
هری لرزید خیلی شرمنده و خجالت زده بود سری تکون داد اما این کافی به نظر نمی رسید باید حرف میزد " باید ... برم مدرسه"
با اینکه دروغ بود باز هم به زبون آوردش توانایی تحمل
درس و معلم های اعصاب خورد کنش رو نداشت به
خونه میرفت و یک دستمال رو توی ماکروویو گرم
می کرد و روی سرش سرش میذاشت تا لیندا فکر کنه
تب کرده و بتونه تمام روز توی خونه با آرامش سر کنه
دروغ گفت چون باید از لویی و احساسش فرار می کرد
هری خودش رو برای لویی یک جور زهر می دید.با این حال لویی گفت "دیر نمیشه هنوز خیلی زوده یکم استراحت کن "
" من .. خوبم "
پسر مقاومت کرد لویی آهی کشید خوب می دونست داره چیکار میکنه دوست نداشت هری ازش فرار کنه دلش نمی خواست ازش بترسه.
لویی به آرومی دست هری را فشرد و گفت " هز لطفا بهم نگاه کن چیشده؟"
هری برای اینکه ثابت کنه همه چیز رو به راهه و اتفاقی نیوفتاده خیلی سریع چرخید تا رو به روی لویی قرار بگیره خیلی سخت بود ولی موفق شد لبخند بزنه و گفت " هیچی من فقط ديشب كابوس دیدم همین و سعی کردم بخوابم ولی یه طوری بود انگار داشتم توی خواب راه می رفتم ... خوب معذرت میخوام که این طوری اومدم اینجا "
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...