Chapter 15

95 32 42
                                    









" وات د هل هری مگه چیکار کردی که به خاطرش یک هفته از مدرسه اخراجت کردن؟"

لویی گفت و هری پاهاشو بیشتر جمع کرد و خودشو بغل کرد و با قیافه معصومی به لویی زل زد

" فقط حقیقت رو گفتم"

" اون وقت این حقیقت درست مثل وقتاییه که با من حرف میزنی؟ اگه همینه درک میکنم چرا اخراجت کردن"

هری سرش رو بالا آورد و با چشمای درشت شده ای که عصبانیت توشون موج میزد به لویی نگاه کرد دلش میخواست مثل یه خرس گریزلی بزرگ غرش کنه و بگه ' غلط کردی مگه من چطور حرف میزنمممم' ولی به جاش گفت

" البته که نه، اون فقط زیادی حرف میزد و مغرور بود من فقط اطلاعاتشو بردم بالا نیاز داشت بارچلی رو بشناسه تا فکر نکنه خیلی میدونه"

لویی فقط چشماشو چرخوند اون بیشتر شبیه به توله خرس بود

" بهم بگو همچین کاری نکردی بگو توی کلاس
جلوی همه دانش آموزا معلمت رو به مرگ تهدید نکردی"

" کردم "


" فاک" لویی گفت با پشت دست محکم به پیشونی خودش کوبید

" فکر کردم نباید فحش بدیم "

قضیه ازین قرار بود لویی با یه سر درد بد از خواب بیدار شد و مثل همه روزای دیگه بلند شد و کش قوسی به بدنش داد و از سر لذت آهی کشید و بعد رفت دسشویی و صورتش رو شست بعد رفت اشپزخونه و کمی بعد همون جور که صوت میزد و ماگ قهوش دستش بود برگشت توی سالن که......

" سلام"

لویی با شنیدن این دچار یه شوک ناگهانی شد و به عقب پرید و قهوش روی لباسش ریخت لویی جیغ زد و ماگ از دستش رها شد و افتاد کف زمینو شکست سعی کرد با گرفتن لباسش و فاصله دادنش از بدنش از بیشتر سوختن پوستش جلوگیری کنه

همون طور که نفس نفس میزد و ضربان قلبش بالا رفته بود نگاهی به هری انداخت که گوشه مبل خودش رو مثه بچه یتیما جمع کرده بود

"هولی شت هری؟"

بعد هری براش تعریف کرد چه اتفاقی توی مدرسه
افتاد. ظاهرا معلمش بیش از اندازه داغ کرد و گوشش
رو گرفت و بردش دفتر مدیر اونا کلی باهاش حرف
زدن و بعد ازش خواستن که تعهد بده که دوباره همچین
غلطی نمیکنه وقتی هری حاضر نشد کوتاه بیاد موقتا
از مدرسه اخراج شد.

" دخلت اومده"

" ممنون که بهم دلداری میدی"

" اونا حتما به مامانت زنگ زدن و مطمئنن چیز خوبی تو
خونه در انتظارت نیست"

هری پوزخندی زد و گفت " ساده ای ها اگه بهش خبر داده بودن که من الان اینجا نبودم"

لویی هودیش رو در آورد و پرت کرد یه گوشه پوستش حسابی چسب ناک شده بود و قرمز؛ هری زیر چشمی قفسه سینش رو دید میزد.

fearless[L.s_z.m] by niloufarTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang