chapter 20: :Self-esteem

144 37 19
                                    

چیزی توی دل هری مدام تکون میخورد حالتی که پسر نمیدونست باید چه اسمی روی اون بزاره شاید بقیه این طور توصیفش کنن حالتی که احساس میکنی پروانه های ریز و درشت دارن توی دلت پرواز میکنن

همه اینا به خاطر چیزهایی بود که همراه لویی از سر میگذروند لویی باهاش خوب برخورد میکرد و اونو یه انسان جالب میدید بعد از اون حس عجیبی که توی فروشگاه تجربه کرده بود همه چیز براش زجر اور به نظر میرسید اصلا دلش نمیخواست حرف بزنه

تنها چیزی که میتونست وضعش رو بهتر کنه برگشتن به خونه و خوابیدن بود اما لویی عوضش کرد

هری رو مجبور کرد تا حرف بزنه و از احساساتش براش بگه انگار واقعا اهمیت میده توی دل پسر چی میگذره این حالش رو بهتر کرد

حرف زدن راجع به مشکلات میتونه باعث بشه استرس ادم تا حد زیادی کم بشه اون انرژی منفی اون حس خفقان نفرت انگیز که باعث میشه تو دلت بخواد اشک بریزی یا سرت رو به دیوار بکوبونی رو یه نفر میتونه از
بین ببره

درست مثل وقتی که شروع میکنه به نقاشی کشیدن و سعی میکنه اون افکار ترسناک و عجیبی که ذهنش رو احاطه کردن بیرون بریزه و بعد پذیرش همه چیز و فراموش کردن اونها راحت تر میشه.

اما موضوع این نیست مشکل اینجاست حرف زدن کار خیلی سختیه ما میترسیم قضاوت بشیم یا بدتر از اون اصلا نمیدونیم باید راجع به چی صحبت کنیم

نمیدونیم چطور باید اشفتگی های ذهنیمون رو مرتب کنیم و اون کلمات رو کنار هم بزاریم تا بتونیم ذره ای از موقعیتی رو که توش قرار داریم توصیف کنیم.

حتی اگه با تلاش زیاد بتونیم نقصی رو که در این باره داریم جبران کنیم پیدا کردن یه همدم که بخواد به ما گوش بده و بتونه مارو بشنوه کار خیلی سختیه اما به نظر میرسه هری اون شخص رو پیدا کرده درست وقتی اون کلمات آرامش دهنده از زبون اون مرد خارج شد.....

هری میدونست باید به خونه برگرده زمانش برای وقت گذروندن با لویی برای اون روز تموم شده بود این غمگینش میکرد چون این جدایی های کوتاه بیشتر از چیزی که فکر کنید باعث دلتنگیش میشد

سری تکون داد و از ماشین پیاده شد و آماده بود تا خونه بدوه اما لویی صداش زد و متوقفش کرد اون مرد یه کلید نقره ای کوچک رو کف دستاش گذاشت و بهش این اختیار رو داد هر وقت میخواد بیاد پیشش.

هری نمیتونست بیشتر از این شاد باشه اونقدر که به خاطر احساسش خجالت میکشید هری از لویی به خاطر این کارش ممنون بود کلید رو گرفت و به خونه رفت.
قلبش تند تند می تپید و به این فکر میکرد که وجودش برای لویی چه معنی داره؟

هری میدونست لویی براش منبع آرامشه در کنار اون مرد هری احساس امنیت میکرد و بی قرار نبود اما جواب دادن به این سوال که همه اینا چه معنی میدن برای هری خیلی سخت تر از اینها بود.

راه پله رو طی کرد و خودش رو به اتاقش رسوند میخواست لباساش رو عوض کنه بعد بشینه و کمی فکر کنه اما نگاهش از پنجره به لویی افتاد بیرون ایستاده بود و داشت با اون مرد حرف میزد همون مدیر برنامه که اسمش لیام بود.

توجهی به این موضوع که اونا دارن راجع به چی حرف میزنن نداشت فقط همون جا ایستاد و حرکات لویی رو تماشا کرد این که چطور موقع حرف زدن دستاش رو تکون میده و سعی می کنه به چشمای فرد مقابلش نگاه کنه تا نشون بده همه چیز براش تحت کنترله.

لویی سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد خیلی راحت متوجه این شد که هری داره تماشاش میکنه هریی خندید و گونه هاش چال افتاد لویی خوشحال شد ازینکه میدید هری میخنده و براش دست تکون داد

کمی بعد مکالمه لویی با اون مرد تموم شد و اون ماشینش رو به داخل خونه برد و از میدان دید هری کنار رفت حالا وقت خوبی بود برای اینکه هری احساسات و افکارش درباره لویی رو کنار بزنه و به خودش فکر کنه

لویی ازش خواسته بود به خودش فکر کنه به اینکه چه کارهایی باعث میشه از زندگی لذت ببره به جز تموم وقت هایی که با لویی میگذروند احساس بدبختی میکرد از خودش منتفر بود اصلا نمیدونست چرا باید وجود داشته باشه.

مدام در عذاب و ناراحتی بود ازینکه نمیتونست خودش باشه اصلا نمیدونست خودش بودن یعنی چی چه چیزهایی وجوده داره که هری رو خاص میکنه.

هیچ نقطه ی عطفی در زندگیش وجود نداشت هری فقط یه نوجوان شانزده ساله ی معمولی بود باید به مدرسه میرفت و کارهایی رو انجام میداد که دوست شون نداره و همه اینا باعث میشد زندگیش تکراری باشه به این فکر میکرد هیچ چیزی در زندگیش وجود نداره تا بتونه به واسطه اون به خودش افتخار کنه و به خاطرش خودش رو دوست داشته باشه.

نگاهی به دفترش که جلد پارچه ای رنگی داشت انداخت به نظر میرسید تصمیمش برای نوشتن خاطرات روزانه اش و خرید اون دفتر کار خوبی بوده قبلا هم این رو کارو کرده بود چیزی شبیه نوشتن خاطرات اما از وقتی که پدرش ترکش کرد و واقعا رفت هری اون دفتر رو که جلد چرمی مشکی رنگی داشت یه گوشه پنهان کرد

هیچ کدوم از حالاتی رو که در اون زمان احساس کرده بود رو به خاطر نداشت شاید واقعا باید فکری میکرد

لباس هاش رو در آورد و به سمت حمام رفت دوش رو باز کرد و زیر آب گرم ایستاد به تصویر خودش در ایینه قدی مقابل خیره شد قطرات آب به اهستگی موهاش رو خیش میکردن و از روی شونه اش به پایین سر می خوردن

تمام کاری که هری برای زنده موندن تا حالا انجام داده بود تحمل کردن و تلاش برای فراموش کردن اوضاع زندگیش بود اون فقط نقاشی میکشید سرش رو توی بالشش فرو میبرد و فریاد میزد و گریه میکرد تا بتونه
ذره ای خودش رو تخلیه کنه

این همیشه جواب میداد فردای روزی که نقاشیاش رو تموم میکرد یا تا سر حد مرگ گریه کرده بود حالش بهتر میشد میتونست دوباره بخنده امیدوارانه فکر کنه و به شیطنت هاش ادامه بده اما اون احساسات تا دوباره بر میگشتن و دوباره آزارش میدادن و هری دوباره باید
همه اون کارا رو تکرار میکرد

حالا خوب میدونست همه اینا براش فقط یه جور راه حل موقت بودن اینکه ماجراهای زندگی گذشتش رو
کنار بزنه و فقط ازش رد بشه

باید باهاش مقابله کنه باید به یاد بیاره تا بتونه همه چیز رو بپذیره و فقط بعدش میتونه امید وار باشه که
به زندگی واقعی برگرده..........

______________________

یعنی می تونم تا عید همه ی پارت ها برگردونم؟
با عشق Nil ❤

fearless[L.s_z.m] by niloufarWhere stories live. Discover now