سعی کرد دود رو توی سینه اش نگه داره اما هر بار سرفه اش می گرفت و گلوش می سوخت و مارتین رو به خنده مینداخت.
"بزار یه مدل بهت یاد بدم دود رو نکش توی ریه ات
آروم فوتش کن بعد از بینیت نفس بکش "بعد انجامش حقیقتا حرکتی که زد واقعا سکسی بود هری لبش رو گاز گرفت بعد خندید " کاش لویی این کارو بکنه سكسيه"
مارتین سرش رو کج کرد "به کسی جز اونم فکر می کنی ؟"
"نه واقعا کاش این کارو میکردم
" خوب بهش بگو "
"اون سیگار نمیکشه، حتی مشروب نمیخوره خیلی خیلی سالمه هر چند قبلا سیگار میکشید احتمالا
حرکتای جالبی بلده "گفت و یک کام دیگه از سیگار گرفت و سعی کرد از بینیش دود رو نفس بکشه خیلی اتفاقی بدون اینکه سرفه کنه موفق شد سرش سنگین شد و حس خوبی بهش دست داد انگار روی آب شناوره انقباض بدنش از بین رفت و احساس راحتی کرد.
روی زمین نشست روی زمین خاک گرفته ی پارک و مارتين تقريبا جيغ كشيد " لباسات كثیف میشه خوب نكن "
هری چیزی نگفت هیچ وقت اهمیتی به اینکه لباساش کثیف بشه نداشت نفس عمیقی کشید فکر کرد ضربان قلبش بالا رفته اما وقتی دستش رو روی سینه اش گذاشت حس کرد که از همیشه آروم تره
سیگار بین انگشتاش بود و دود می کرد هری عجیب نگاهش کرد و سعی کرد چیزی که هست رو آنالیز کنه حسی که بهش دست داده بود رو دوست داشت انگار دارو خورده باشه حتی مجرای بینیش که به خاطر سرما خوردگی کیپ شده حالا باز بود.
"فکر نکنم از امروز به بعد بتونم اینو کنار بزارم"
صداش آروم بود انگار میخواد بخوابه " این فقط سیگاره مخدر که نزدی بچه ... "
همون طور که نشسته بود کام دیگه از سیگارش گرفت و وقتی تموم شد روی زمین رهاش کرد
"باید باهام بیایی به مغازه باید یه پاکت برای خودم
بگیرم ( از به زبون آوردنش خجالت می کشید ) تنهایی
نمیتونم."مارتین شونه ای بالا انداخت " باشه"
بوی شیرین روغن نارگیل آروم آروم از بین رفت.
^^^
لویی هر سال کریسمس به خونه بر میگشت به جز سال
قبل...بعد از مرگ فلیس یک سال صبر کرد کنار خانواده اش موند و درد ها رو تحمل کرد نمی خواست اون ها رو تنها بزاره همه شوکه بودن و هیچ کس باور نمی کرد بعد گذشت هشت سال از اون اتفاق فلیس هنوز هم زجر میکشه
وقتی سالگرد فوت خواهرش رو از سر گذروند دیگه نتونست طاقت بیاره و خونه رو ترک کرد اونجا خونه ای نبود که توش بزرگ شده و همون شرایط رو سخت تر می کرد.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...