تمام شب خودش رو مشغول کار کرد، هر زمان که کلمه ای روی ورق کاغذ مینوشت اون رو خط میزد و دوباره شروع میکرد. دم دم های صبح وقتی نور افتاب روی پیچک های در هم پیچیده یاس افتاد ایده ای به ذهنش رسید و بعد چندین ساعت کلنجار رفتن با خودش موفق به نوشتن یک پاراگراف از رمانش شد.
با بیچارگی اهی کشید و سعی کرد به خودش دلداری بده و اینقدر زود ناامید نشه، اون لویی تاملینسون بود. لعنتی به خودش فرستاد و سعی کرد فکر کنه و به یاد بیاره چه اتفاقی افتاده بود که باعث شده لویی تا این اندازه بی استعداد بشه.
روی مبل رنگ رو رفته دراز کشید تا کمی استراحت کنه، ارزو میکرد رویا ببینه تا بتونه ازون ایده بگیره و زود تر تمومش کنه و اگر چنین اتفاقی نمیوفتاد حاضر بود به پلوکی بره و خودش رو در جنگل درینگ ناپدید کنه
(این جنگل در جنوب روستای پلوکی در بریتانیا بدنامه و هر کس پاشو گذاشته اونجا گم شده)با همین افکار ناخوشایند پلک های خسته اش رو روی هم گذاشت کم کم داشت خوابش می برد که با شنیدن صدایی از جا پرید. صدایی مثل افتادن چیزی از بلندی
روی مبل نیم خیز نشست و چشماش رو مالید، احتمالا فقط گربه است با خودش گفت اما بعد صدای یه نفر رو شنید چیزی مثل ناله ای خفه.
اینبار بلند شد و با احتیاط به سمت حیاط رفت و اروم در رو باز کرد و نگاهی انداخت وقتی چیزی ندید بیرون امد تا بهتر همه جا رو بررسی کنه.
با دیدن پسری که کنار دیوار روی زمین افتاده بود و توی خودش جمع شده بود تقریبا از تعجب شاخ دراورد، دهن باز کرد تا چیزی بگه اما همزمان اون پسر سرش رو بالا اورد و نگاهش کرد.
توی چشمای سبزش قطره های اشک حلقه زده بود، لبای سرخش رو محکم روی هم فشار میداد احتمالا برای اینکه صدایی ازش در نیاد پسر کوچک انگشت اشارش رو بالا اورد و روی لباش گذاشت تا نشون بده از لویی میخواد که ساکت باشه.
بعد به ارومی بدون اینکه صدایی ازش خارج بشه کلماتی رو لب زد 'بزار بمونم لطفا!'
لویی کاملا گیج شده بود این بچه توی حیاط خونش چیکار میکرد چرا التماس میکرد بهش اجازه موندن بده؟ جلو رفت و بهش نزدیک شد. اون پسر خیلی مظلوم بود، کنارش نشست و با صدای ارومی که فقط اون میتونست بشنوه گفت.
"چه اتفاقی برات افتاده، اینجا چیکار میکنی؟"
صورت پسر جمع شد و با دستش مچ پاش رو فشار داد
"میدونی، من فکر نمیکردم، کسی اینجا زندگی کنه... اوخ، بچه های مدرسه قلدرا، اونا اذیتم میکنن، تا خونه دنبالم کرده بودن، اون طرف خونه توعه... خونمون... مامانم خونه نبود... من مجبور شدم بیام اینجا"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...