روی مبل نرم وسط خونه کنار لویی نشسته بود یک دستش رو زیر چانه اش گرفته و با دست دیگه قاشق چای خوری داخل فنجون رو که روی پاش گذاشته بود نگه داشته زیر چشمی لویی رو تماشا می کرد، قسم خورد که حتما این تصور رو به خاطر بسپاره تا نقاشیش کنه.
لویی خیلی با احتیاط بطری مشروب رو از روی میز برداشت تا به آشپزخونه ببره نمی خواست همچین چیزی جلوی چشم های هری باشه حس مسئولیت پذیریش در بالا ترین حد خودش قرار داشت با این حال هری دیدش و خندید
" تو مستی؟" با بازیگوشی پرسید همیشه دلش می خواست لویی مست رو ببینه چون به نظرش اون مرد جدی توی مستی خیلی بامزه و دوست داشتنی تر می شد ولی این سوال رو پرسید چون امیدوار بود که لویی اونقدر مست باشه تا بتونه بغلش کنه یا حتی سرش رو توی گردنش فرو ببره و ببوستش بدون اینکه نگران باشه روز بعد قراره چیزی رو به خاطر بیاره.
لویی اخم کرد " نه ... معلومه که نه نگاه کن بطری هنوز بسته اس من یه قطره ام نخوردم"
هری با وجود بی حالی که توی صورتش به خوبی نشون داده می شد قهقهه زد نیم خیز شد به گوشه ی لباس لویی چنگ زد و وادارش کرد کنارش بشینه، کمی از چای داخل فنجان روی لباسش ریخت و سوزوندش ولی هری اهمیتی بهش نداد و فقط سعی کرد خودش رو به لویی بچسبونه خیلی خوابش میومد تمام مدت... هر شب با کابوس های مسخره از خواب می پرید و این براش عجیب بود که چرا حضور لویی بهش احساس آرامش میده.
" تو نخوردی ولی از اونجایی که اینجاست پس قصد داشتی مست کنی"
لویی بطری رو دوباره روی میز گذاشت چون هری جلوش رو گرفته بود.
" نه نمیخواستم همچین کاری .... پیچیده اس"
نمی دونست چطور باید توضیحش بده هری از سکوتش استفاده کرد و شروع کرد به حدس زدن.
"احتمالا یه مدت معتاد به الکل بودی درسته؟"
لویی اخم کرد " نه نبودم ... تا حالا نوشیدی؟"
هری به خاطر این سوال هیجان زده شد، معلومه که نه و این فوق العاده بود اگه می تونست اولین تجربه ی مست شدنش رو کنار لویی داشته باشه.
" نه نه هیچ وقت " خیلی سریع و با هیجان گفت و تقریبا خودش رو توی بغل لویی انداخت.
" نه نه برو کنار کوچولوی شیطون ...فکرش رو هم نکن"
لویی انگشتش رو روی قفسه ی سینه ی هری فشار داد و به سادگی پسر رو به عقب هل داد " من قرار نیست مستت کنم"
هری حسابی بهش برخورده بود لب هاش رو ورچید و غر زد " پس چرا اصلا این سوال رو پرسیدی؟"
لویی به خاطر حالت بامزه ی صورتش خندید و نتونست جلوی خودش رو بگیره تا لپ هاش رو نچلونه
" چون فقط می خواستم بدونم می دونی نوشیدنش چه حسی داره یا نه"
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...