هوا تقريبا تاریک شده بود مادر هری خیلی دیر کرده بود و پسر تمام مدت توی خونه تنها مونده بود اما هیچ شکایتی نداشت.
اولین کاری که انجام داد وقتی از خونه لویی برگشت رفتن به اتاقش و برداشتن لپ تابش بود خیلی سریع اسم لویی تاملینسون رو سرچ کرد و شروع کرد به مطالعه بیوگرافی مرد
وقتی چشمش به سال تولد لویی افتاد شروع کرد به شمردن و فهمید که اون مرد 27 سال سن داره؛ لب تابش رو روی تختش رها کرد و بعد همون جا دراز کشید و به سقف اتاقش که با ستاره های فسفری و رنگی تزیینش کرده بود خیره شد دستاش رو بالا آورد و با انگشتاش شروع کرد به شمردن بعد چند ثانیه با چهره ای بهت زده ناگهان از روی تخت پرید موهای فرش بهم ریخته بود و گونه هاش سرخ شده بودن شروع کرد به جیغ زدن و بلند گفت
"لعنتی اون یازده سال ازم بزرگ تره" دوباره به تخت برگشت و تصمیم گرفت عکسای بیشتری رو از لویی ببینه.
اون مرد خیلی جذاب بود. موهاش، چشمای آبیش و تتو هاش، همون طور که بین عکس ها می گشت و برای لویی فن بویی میکرد، یک عکس دیگه ام پیدا کرد سن لویی اونجا خیلی پایین تر بود شاید حدودا هم سن الان هری.
" خودا.. من مردم براش چقد خوردنی"
توی دلش خندید به این فکر می کرد که فردا وقتی
از مدرسه بر میگرده دوباره بره پیش لویی و عکس رو نشونش بده و اذیتش کنه.کم کم گرسنه شد و لپ تاب رو بست از اتاقش بیرون اومد و به سراغ یخچال رفت چند تا سوسیس برداشت و خام خام خورد.
اون دیگه واقعا داشت نگران مادرش می شد گوشیش رو برداشت تا باهاش تماس بگیره ولی قبل ازین کار صدای چرخیدن کلید توی مغزی در توجهش رو جلب کرد.
مادرش و اون مرد که پالتوی شکلاتی بلندی به تن کرده بودن در حالی که می خندیدن وارد خونه شدن. ذوق و هیجان هری برای دیدن مادرش توی چند ثانیه مرد و از بین رفت.
سینش رو به داخل فرو داد سعی کرد قد بلندی کنه با اخم به اون منظره خیره شد تا مردونه تر به نظر برسه و بعد با تک سرفه اون دو نفر رو متوجه خودش کرد سعی داشت از حریم خودش دفاع کنه.
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...