هری با انگشتاش بازی کرد پوست خشک کنار ناخن هاش رو کند کمی مضطرب بود.
" بار اول بود که از رنگ روغن استفاده کردم تلاش کردم خوب انجامش بدم هیچ وقت از رنگی استفاده نکرده بودم نقاشی های من همه سیاه بودن این سبکم بود "
لویی سرشو بالا آورد نگاهش کرد "پس چرا؟ چرا حالا از رنگ های دیگه استفاده کردی؟"
هری لبش رو گاز گرفت گفت "نمیدونم شاید چون تو بهش رنگی دادی"
" اوه هری"
هری خیلی دلش میخواست بمونه دوست داشت بدون نگرانی به حرف زدن با لویی ادامه بده ولی همین قدر هم زیادی بود. گفت " باید برم"
اما قبل این که بتونه تکون بخوره لویی دستش رو گرفت و مانع شد " نرو لطفاً یکم بیشتر بمون میتونیم با هم چای بخوریم"
" ولی.... " هری احساس کرد توی قفس گیر افتاده بعد
از اون شب به سختی میتونست کنار لویی راحت باشه"هرى قبلاً باهام راحت حرف میزدی چی تغییر
کرده؟"شونه ای بالا انداخت گفت "چرا میخوای چرت و پرت های منو بشنوی؟"
"چون اونا چرت و پرت نیستند و من بهشون اهمیت میدم"
با شنیدن این حرف بدنش سست شد چون نمیتونست روی پاهاش بایسته کنار لویی نشست زیر چشمی نگاهش کرد.
"چرا اهمیت میدی؟"
لویی میخواست بغلش کنه لمسش کنه و با نوازش آرامش رو بهش هدیه بده ولی این کارو نکرد گفت
رچون تو ارزشش رو داری "
هری آه کشید و چیزی نگفت صدای برخورد قطرات بارون به شیشه های شکسته توجه هر دوشون رو جلب کرد آسمون از چند روز قبل با ابرها پر شده و هوا نمناک بود هر چند هری بارون رو دوست داشت ولی امیدوار بود که امسال برف بباره.
بارون از درز پنجره به داخل میریخت و پارکت های
کهنه رو خیس می کرد کمی بعد خیلی شدیدتر شد لبخند پهنی روی صورت لویی نقش بست از اون لبخند ها که باعث میشد بیشتر بدرخشه.هری گفت " امیدوار بودم که امسال كريسمس برف
بباره آخرین بار شش سالم بود که آدم برفی درست
کردم""اشکالی نداره بارون هم به اندازه کافی قشنگه به هر حال اینجا لندنه"
بعد از روی مبل بلند شد و به آشپزخونه رفت تا همان طور که گفته بود چای درست کنه
هری گفت "میدونم ولی دلم برای برف تنگ شده"
لویی زیر لب زمزمه کرد "یه روز می برمت جایی که برف بازی کنی" ولی هری صداشو نشنید
بلندتر ادامه داد "یکی از پنجره ها رو باز کن"
هری با چشم های درشت شده به لویی نگاه کرد که کتری رو روی گاز میذاشت
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...