روز زود تر اونچه انتظار داشت از راه رسید. در اتاق آروم آروم باز شد و دوریس کوچک از بین در به داخل سرک کشید، هلن میویی کرد و نگاهی مشکوک به دوریس و صورت ککو مکیش انداخت که لبخند خجالت زده ای روی صورتش داشت، بعد آروم از روی تخت پرید و سمت دوریس قدم برداشت و خودش رو به پاهاش مالوند لبخند دخترک پهن تر شد خم شد و با احتیاط هلن رو نوازش کرد .
لویی متوجه هر دوی اونا شد موهاش حسابی بهم ریخته بود و عضلات بدنش گرفته کمی بدنش رو کشید و با پشت دست چشم هاش رو مالوند ." نمیخوایی بیایی پیش داداش؟"
جور عجیبی نگاهش کرد دست هاش رو از روی پشت هلن پس گرفت لباش رو ورچید و پاورچین پاورچین داخل اتاق اومد طور خنده داری شده بود مثل یه بچه ی وروجک که کار بدی انجام داده و نمیخواد کسی درباره ی شیطونی هاش بدونه .
" مامانی گفت بیام بیدارت کنم تو تنبلی میکنی "لویی خندید " تو تنبلی می کنی رو اون گفت یا تو؟"
سرش رو تکون داد " باشه حالا قبلش بیا بغلم دلم برات تنگ شده دیشب اصلا نیومدی پیشم"
" سفت که بغلم نمیکنی؟ دردم میاد "
" قصد نداشتم ولی الان دلم میخواد یکم محکم بغلت کنم چون بلا شدی بیا بیا"
دستش رو گرفت سمت خودش کشوندش و اونو روی پای خودش نشوند " هلن رو دوست داشتی؟ "
" پیشی خوبیه" خیلی جدی گفت " ولی دمش رو بهم نمیده "
" دمش رو میخوایی چیکار بلا؟" حسابی تعجب کرده بود
چشم هاش رو چرخوند و به جای نگاه کردن به لویی به تابلوی پشت سرش خیره شد " هیشی به خدا "
" اذیتش نکنی باهاش آروم بازی کن گناه داره باشه؟"
" باوشه"" بیا بریم ببینیم چه خبره دیر برسیم احتمالا همه ی کوکی ها رو خوردن به ما دوتا هیچی نمیرسه "
گفت و دختر رو بغل کرد و با هم از اتاق بیرون اومدن صحنه ی بعدی که دیدن جالب بود هلن بازیگوش از اتاق بیرون اومد و بلاخره کلیفورد رو از نزدیک دید اما خوشبختانه بینشون دعوایی نبود و هیچ کدوم اون یکی رو پاره پاره نمیکرد گربه با لوندی هر چه تمام تر رو زمین جلوی کلیف غش کرده بود و دستاشو سمتش دراز می کرد و آروم به پاش میزد .
جوانا و فیبی توی آشپزخونه بودن، فیبی داشت با هم زن ترکیب سری جوانا برای پختن کوکی رو آماده می کرد.
" اوه لویی بلاخره ..."
" همراه یه دختر کوچولو " لویی گفت و دوریس رو که بغلش بود بوسید
" میخوایی کمک کنید یا نه؟"
دوریس لپش رو از داخل گاز گرفت و اخم کرد " فقط خراب کاری میشه "
YOU ARE READING
fearless[L.s_z.m] by niloufar
Fanfictionلویی نویسنده ی داستان های ترسناکه، به خونه ای عجیب و نیمه متروکه نقل مکان می کنه تا بهتر روی رمانش تمرکز کنه. یک روز هری استایلز شانزده ساله از روی کنجکاوی به طور اتفاقی از دیوار خونه ی لویی بالا میره و با اون آشنا میشه این دو با هم حرف میزنن و درد...