Part 54

12 1 0
                                    

14 may

آروم از خواب بیدار شدم و نگاه به ساعت کردم که ساعت ۱۰ صبح بود و آروم چشامو مالیدم و برگشتم سمت لوفی که واسه خودش بالشتو بغل کرده بود و خوابیده بود و شونش هنوز بانداژ داشت و لبخندی زدم آروم تکونش دادم.

_ لوفی پاشو دیره...

_ خوابم میاددد

آروم دستمو زد کنار همونطوری بالشتو بغل کرد بخوابه و نفس عمیقی کشیدم و دوباره تکونش دادم .

_ لوفی بلند شووو...من میخوام برم آرایشگاه دیرهه کلی کار داریم....

یه کم تکون خورد تا بلند شه و خواست از لبه تخت بیوفته و محکم بازوشو گرفتم آوردمش سمت خودم و برگشت سمتم و با چشا خسته تیره شد بهم .

_ نمیشه دیرتر بری؟ نمیشه خودت بری؟

_ منو اوردی برزیل من از کجا بلند باشم کجا برم اخه؟...

_ خوب نمیشه دیرتر بری؟

_ ساعت ۱۰ صبحه نه نمیشه پاشو....

بلند شدم و یه تاب مشکی و شلوار بلند مشکی تنم بود و رفتم جلو آینه و موهامو شونه کردم و گوجه ای بستمشون و برگشتم سمتش که دیدم پشت سرمه و سرشو گذاشت رو شونم و چشاش بسته بود و لبخندی زدم.

_ برو دوش بگیر تا سر حال شی....

_ برم زیر آب گرم خوابم برده

_ با آب سرد دوش بگیر

لوفی همونطوری موند و آروم چشاشو باز کرد و از داخل آینه به هردومون نگاه کرد و لبخندی زد و سرشو آورد بالا و لبمو کوتاه بوسید.

_ برام حوله بزار ....

رفت تو حموم و لبخند ریزی زدم و کشو رو باز کردم و براش حوله گذاشتم پشت در و کمد و باز کردم و لباس عروس و در آوردم و همونطور بهش خیره شدم و گذاشتمش روی تخت و کت شلوار لوفی هم گذاشتم روی تخت و یه کت شلوار مشکی با پیرهن سفید بود و رفتم توی آشپزخونه و صبحانه درست میکردم و بعد یه ربع لوفی اومد بیرون و اومد نشست روی صندلی و حوله دور گردنش بود و موهاشو خشک میکرد.

_ لوفی

_همم؟

صبونه رو گذاشتم رو نیز و نشستم روبه روش.

_ مطمئنی الان زمانشه؟...این همه راه اومدیم تا اینجا...اصلا چرا اینجا؟...اگه خطرناکه چرا الان ازدواج کنیم آخه چرا لجبازی میکنی ...

_اگه مطمئن نبودم انجامش نمیدادم...

لوفی لبخندی زد و شروع کرد به خوردن و یه کم بعد سرشو آورد بالا و نگام کرد .

_مگر اینکه تو مطمئن نباشی ...

_اگه مطمئن نبودم چهار سال تحملت نمیکردم تا اینجا هم نمیومدم ...

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now