2 march
ساعت 20:00
نشسته بودم کنار پنجره و سیگار میکشیدم. خیره بودم به بیرون و صدا بوق ماشینا رو مخم بود و پرده رو کشیدم و رفتم طبقه بالا داشتم موهامو میبستم که نگاهم سرد شد. تازه امروز داشت ۵۲ سالم میشد ولی از وقتی ناستینکا هم رفته بود موهام کامل سفید شده بود و فقط چند تا تاره مو زرد بینشون بود. خواستم دراز بکشم رو تخت که صدا در اومد و منگ شدم و رفتم درو باز کردم که کارین و لوفی بودن و لبخند ریزی زدم.
_ سلام...
از کنار در رفتم کنار که خودشون تنها اومده بودن لوفی کیک و گذاشت رو میز.
_ الان اون برای منه؟...
_ آره دیگه...
لوفی لبخندی زد و در جعبه کیکو باز کرد و خندم گرفت.
_ بیخیال پیر شدیم دیگه....
آروم درو بستم که کارین دور خونه رو نگاه کرد.
_ ناستینکا نیست؟...
_ نه؟...
_ کلا نیومده امروز؟...
_ نه چرا بیاد؟...
_ شاید چون تولدته؟...
با این حرفش شونه هامو انداختم بالا و رفتم تو آشپزخونه و در بطری شامپاین و باز کردم.
_ چمیدونم شاید یادش رفته....
لوفی منگ نگام کرد و آروم سرشو کج کرد.
_ سانجی؟....
_ چیه؟...
لبخندی زدم و اروم سه تا لیوان پر کردم. لوفی آروم زمزمه کرد.
_ ببینم اصلا میاد پیشت؟...
_ نمیدونم....شما دوتا بیشتر میاید... یه سالی که رفته شاید کلا ۴ یا ۵ بار دیدمش...شایدم کمتر....
چیزی نگفتم دیگه و اروم لیواناشون دادم دستشون و مال خودمو برداشتم و خیره شدم به داخل لیوان. لوفی نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و هر سه تا لیوانمون بردیم بالا و بهم زدیمشون و آروم خوردیم. بعد چند دقیقه که شمع و فوت کردم کارین داشت کیک و برش میزد و برگشت سمتم.
_ چرا نمیاد؟...
_ انگار شوهرش راجب زورو فهمیده...خوشش از من نمیاد...ناستینکا هم برای اینکه دعواشون نشه نمیاد زیاد...
_ولی امروز...
_ امروز چه فرقی داره آخه....
لبخندی زدم که کارین ساکت شد و چیزی نگفت. کیکو برای هر سه تامون برش زد و بقیشو گذاشت داخل یخچال.
_ چه خبر از اون دوتا شیطون؟...
_ هیچی...ساشا درسشو میخونه...پیت هم خودت میدونی کمک لوفی میکنه...

YOU ARE READING
Zoro X sanji
Romanceهمه چی از اونجا شروع شد که باهم بودنمون آزاردهنده بود اما اینکه از هم دور باشیم حتی از اونم بدتر بود .