Part 73

10 0 11
                                    

2 march

ساعت 20:00

نشسته بودم کنار پنجره و سیگار میکشیدم. خیره بودم به بیرون و صدا بوق ماشینا رو مخم بود و پرده رو کشیدم و رفتم طبقه بالا داشتم موهامو می‌بستم که نگاهم سرد شد. تازه امروز داشت ۵۲ سالم میشد ولی از وقتی ناستینکا هم رفته بود موهام کامل سفید شده بود و فقط چند تا تاره مو زرد بینشون بود. خواستم دراز بکشم رو تخت که صدا در اومد و منگ شدم‌ و رفتم درو باز کردم که کارین و لوفی بودن و لبخند ریزی زدم.

_ سلام...

از کنار در رفتم کنار که خودشون تنها اومده بودن لوفی کیک و گذاشت رو میز.

_ الان اون برای منه؟...

_ آره دیگه...

لوفی لبخندی زد و در جعبه کیکو باز کرد و خندم گرفت.

_ بیخیال پیر شدیم دیگه....

آروم درو بستم که کارین دور خونه رو نگاه کرد.

_ ناستینکا نیست؟...

_ نه؟...

_ کلا نیومده امروز؟...

_ نه چرا بیاد؟...

_ شاید چون تولدته؟...

با این حرفش شونه هامو انداختم بالا و رفتم تو آشپزخونه و در بطری شامپاین و باز کردم.

_ چمیدونم شاید یادش رفته....

لوفی منگ نگام کرد و آروم سرشو کج کرد.

_ سانجی؟....

_ چیه؟...

لبخندی زدم و اروم سه تا لیوان پر کردم. لوفی آروم زمزمه کرد.

_ ببینم اصلا میاد پیشت؟...

_ نمیدونم....شما دوتا بیشتر میاید... یه سالی که رفته شاید کلا ۴ یا ۵ بار دیدمش...شایدم کمتر....

چیزی نگفتم دیگه و اروم لیواناشون دادم دستشون و مال خودمو برداشتم و خیره شدم به داخل لیوان. لوفی نفس عمیقی کشید و لبخندی زد و هر سه تا لیوانمون بردیم بالا و بهم زدیمشون و آروم خوردیم‌. بعد چند دقیقه که شمع و فوت کردم کارین داشت کیک و برش میزد و برگشت سمتم.

_ چرا نمیاد؟...

_ انگار شوهرش راجب زورو فهمیده...خوشش از من نمیاد...ناستینکا هم برای اینکه دعواشون نشه نمیاد زیاد...

_ولی امروز...

_ امروز چه فرقی داره آخه....

لبخندی زدم که کارین ساکت شد و چیزی نگفت. کیکو برای هر سه تامون برش زد و بقیشو گذاشت داخل یخچال.

_ چه خبر از اون دوتا شیطون؟...

_ هیچی...ساشا درسشو میخونه...پیت هم خودت میدونی کمک لوفی میکنه...

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 6 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

Zoro X sanjiWhere stories live. Discover now