🔱Chapter: 9🔱

2.5K 542 24
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

با تموم شدن بحث و جدال درونیش در رابطه با شیوون و هیچول، پشت سر بقیه راه افتاد و سوار ماشینی که راننده ش هیچول بود.. شد.
تمام مدت بی صدا خیره به چهره ی خنثایی که کنارش با فاصله نشسته بود.. قفل شد.
و با جویدن آدامس غرق ستاره چیدن تو رویایی بود که سهون نقش اول رو ایفا میکرد.. بقدری غرق رویا بود که حتی متوجه ی ایستادن ماشین نشد.

با رسیدن به پارکینگ همه پیاده شدن و منتظر به جونگینی که حالا با بهت داشت همه جا رو بازرسی میکرد زل زدن..

* رسیدیم نمیخوای بیای پایین!

هیچول با تعجب پرسید و دری که باز بود رو نگه داشت.

+ میگم اینجا خونه ی همین آقای همسره؟

* آره اینجا خونه که نه قصر اوه سهون بیا پایین که کلی کار داریم..

+ کلش واسه اینه؟

تن صداش رو پایین آورد و با انگشت اشاره ی کوچیکی به سهون کرد.

* کمپلت واسه اینه.. حالا بیا بریم داخل.

با سرخوشی از ماشین پیاده شد و به دنبال هیچول و بقیه به راه افتاد.. نزدیک در ورودی بود که سهون و بک زودتر وارد خونه شدن.. جونگین هم پشت سر بکهیون قصد داشت از در عبور کنه ولی هنوز گامی که برداشت و رو هوا معلق بود رو از چار چوب در داخل نذاشته بود که سهون به همراه بکهیون از خونه خارج شدن.. و درب مقابل صورت جونگین با ضرب بسته شد.

مات ماند و پلکی زد.. به در بسته شده که فقط یه وجب با صورتش فاصله داشت خیره شد.

_ ماشینو روشن کن میریم خرید..

صدای سهون باعث شد به سمتش برگرده و از اون خلسه بیرون بیاد.

+ انقدر یهویی؟ حداقل میذاشتی یه نفس تازه کنیم تو خونه ت.. نترس راضی به خوردن قهوه نبودیم.

هیچول همچنان شوکه به نظر میرسید.. با همون حال رو به بکهیون کرد تا دلیل این تغییر رفتار رو جویا بشه.. اما بکهیون با بالا انداختن شونه ش خبر از بی خبری داد و پشت سر سهون به راه افتاد.

جونگین به سه مردی که بدون هیچ حرفی در حال دور شدن ازش بودن نگاه کرد و با گام های بلند خودش رو به ماشین رسوند و پشت سر سهون رو صندلی عقب نشست.
اینبار سهون کنار هیچول جلو نشسته بود..

از تو آینه ی بغل نگاهی به جونگین کرد و پوزخندی زد..
به خاطر نگاه های عجیبی که موقع اومدن یک لحظه هم از روش برداشته نمیشد.. اینبار صندلی جلو رو انتخاب کرده بود..
خوب که به جونگین خیره شد متوجه ی بی خبر بودن اون احمق از تمام قضایا شد.. انگار هنوز خبر نداشت قراره چه اتفاقاتی تو سرنوشتش رقم بخوره که انقدر راحت اون پشت لم داده و قبول کرده بود همسر دروغینش باشه..

ՏεძucεƦ🔥Where stories live. Discover now