🔱Chapter: 28🔱

2.1K 416 19
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

با وسواس طرح هایی که جدا کرده بود رو با تردید داخل پوشه ی جدید قرار داد و بعد از خروج از دفتر با هیچول به سمت محل برگذاری جلسه به راه افتادن.
داخل اتاق شد و با دیدن پدرش و تمام طراحان با احترام به سمت صندلی ای که یک سر اون پدرش قرار داشت حرکت کرد و دقیقا رو به روی پدرش در سمت دیگر میز نشست.
طرح هایی که مد نظرش بود رو روی میز شیشه ای قرار داد و از هیچول خواست تا طراحانی که ایده های نو داده بودن رو برای ارائه ی کامل طرحاشون فرا بخونه.
بعد از اینکه همه ی طرح ها با نظریه های مختلف توصیف شدن و نظر اکثریت رو جلب کرد...
سهون خودکارش رو روی میز گذاشت و با قفل کردن انگشت های دستش توی هم بعد از کلی اختلاف نظر در مورد طرح های سال جدید شروع کرد به نقد و تحلیل کردن.. بحث بالا گرفت و جلسه بدون این که به نتیجه ای برسه به پایان رسید.

تمام کارکنان با احترام از در خارج شدن.. و فقط سهون موند و تنها سهام دار درجه یک شرکت.
بدون این که چیزی بروز بده بلند شد و به سمت پسرش رفت.. وقتی مقابل سهون ایستاد بدون هیچ حرفی طرح های روی میز رو با خشونت روی زمین پرت کرد و با کف دست روی میز کوبید.

- احمق شدی؟ یا اون هرزه تمام افکارت رو ربوده!
یادت رفته تو این شرکت چه رتبه و مقامی داری؟ میخوای زحمات منو به همین راحتی به باد بدی!

_ پدر....

- نمیخوام چیزی بشنوم..
این بازی مضحک رو سریع تر تمومش کن.. بهتره زودتر از شر اون پسر خلاص شی تا تو رو مثل خودش یه منحرف نکرده.. فکر کنم زمانش رسیده تا به خودت بیای.

برای دو هفته ی بعد جلسه رو دوباره برگذار میکنیم و بهتره این بار یکی از طرح هایی که روی میزت قرار میگیره، طرح نهایی باشه.

از اتاق خارج شد و سهون بدون هیچ حرفی روی صندلی نشست..
حق با پدرش بود.. هیچ حرفی نداشت که در جواب با صدای بلند اعتراضش رو بیان کنه.. پس سکوت بهترین گزینه بود.
شاید یک یا دو دقیقه از خروج مرد میانسال و نشستن سهون روی صندلی و به فکر فرو رفتنش نگذشته بود که هیچول بدون هیچ تعارفی داخل شد.

* حالت خوبه؟

با دیدن اوضاع داغون اتاق و برگه های پراکنده شده با عجله به سمت سهون رفت و مقابلش ایستاد.
شروع کرد به بازرسی صورت و گونه های دوست عزیزش.. وقتی اثری از سیلی خوردن ندید شروع کرد به داد و هوار کردن..

* چرا یکی از اون طرح های لعنتی رو انتخاب نکردی؟ باید حتما اینجوری گند میزدی به روزت؟ اون از صبح و داد و هوارت سر منشی، اینم از ظهرت.
نمیدونم شب قراره چه هیاهویی به پا کنی!

اوه خدای من.. دلم برای جونگین میسوزه.. چطور قراره امشب تحملت کنه!

_ توی لعنتی الان دقیقا داری چه غلطی میکنی؟

ՏεძucεƦ🔥Where stories live. Discover now