☆☆☆☆☆☆☆☆
خیره به گوشی منتظر جواب بود اما خبری از صدای ویبره و حرص خوردن های جونگین نشد.
وقتی دید جونگین پیامی حاوی " من شام نمیام " و " تو کی باشی که دستور بدی..." ارسال نکرد.به پیام خودش شک کرد!
از توهین نهفته ای که توی متنش به طور واضح دستوری و امری بودن رو به رخ میکشید هم شک کرد.. و مجداد پیام رو خوند..یقین داشت جونگین با همچین تیکه ای باید عصبی میشد و کلی فحش بارش میکرد.
پس چرا اینطور بیخیال بود و هیچ عکس العملی از طرفش دریافت نمیکرد؟ یعنی میخواست روال دیشب رو پیش ببره و کل کل نکنه؟فکر نمیکرد جونگین بتونه انقدر ثابت قدم باشه و روی حرفش بمونه.. اما ظاهرا جونگین توی تصمیمش مصمم بود که جواب پیامش رو نمیداد..
و این باعث کلافگی بیشتر سهون میشد.این که جونگین یک شبه.. اینطور متحول شده بود و رفتارش رو کنترل میکرد آزارش میداد.
باید اعتراف میکرد کل کل کردن با اون پسر تقریبا تبدیل به روتین روزانه ش شده بود..بیخیال پیام شد و گوشی رو داخل جیبش گذاشت.
بعدا میتونست باز هم اون پسر رو با حرف هاش اذیت کنه و مطمئن بود بلاخره پیمان سکوت جونگین با حرف های آزار دهنده ش شکسته میشه._ حرکت کن.
رو به راننده گفت و موبایلی که داخل جیب پالتوش بود رو لمس کرد.
* چشم.. چشم سرورم شما فقط دستور بدین!
فقط میتونم بپرسم چرا روز تعطیل من رو.. به خاطر یه فضولی بچگانه به باد دادی؟...نمیشد حداقل مراعات حالمو کنی و هشت صبح از خواب بی خوابم نکنی؟_ هشت صبح نبود!
سهون با آرامش گفت و به هیچول که کنارش نشسته بود خیره شد.
* اوه حق با توئه هشت و نه دقیقه بود.. نباید رندش میکردم.. احتمالا اون نه دقیقه قرار بود تو گینس ثبت شه و من مانع از پیشرفتش شدم.
غرغرهای هیچول تمومی نداشت اما سهون کاری کرد که مرد جوان عقب نشینی کنه.
_ تو اون نه دقیقه میتونستی کلی رویا ببینی و این یعنی خواب بیشتر..
* اوکی....
تصمیم گرفت سکوت کنه و بیشتر از این با اعصاب خودش بازی نکنه.. ظاهرا سهون رو مود با نمکیش بود و هیچول ترجیح میداد با این شخصیت نچسب رو به رو نشه.
سهون وسواسی و بی اعصاب قابل تحمل تر از یه سهون کیوت و در عین حال نچسب بود...
☆☆☆☆
بارون نم نم میبارید که به اون رستوران مجلل رسیدن.. از ماشین پیاده شد تا به سمت رستوران بره که راننده ی سریش هم از ماشین پیاده شد.
YOU ARE READING
ՏεძucεƦ🔥
Fanfiction📚 عنوان: #اغواگر 🔥 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک، شیچول 🔍 ژانر: رُمنس، فلاف، ددی کینک، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ فـقر به هـر قشری از جامعه فشارهای خودش رو میاره. ممکنه بعضیا کم بیارن و و بعضیا هم باهاش بجنگن، اما عدهای هم...