☆☆☆☆☆☆☆☆
آجوما بعد از رفتن سهون و هیچول با یه دستمال مرطوب، آهسته به سمت کاناپه ای که جونگین روش دراز کشیده و غرق خواب بود رفت.
با رسیدن به پسر، قبل از هر چیزی خط ریزی که ما بین ابروهاش جا خوش کرده بود نظرش رو جلب کرد.. و بعد پتوی نامرتبی که به طرز ناشیانه ای روش انداخته شده بود.
دستمال رو آهسته روی پیشونی جونگین گذاشت و پتو رو کمی مرتبط کرد تا جلوی لرزش های بی وقفه ی پسری که مشخص بود حال خوشی نداره رو بگیره.☆☆☆☆
بازهم فریادهای بی امون و گریه های سیری ناپذیر.. بازهم زندگی که پر شده بود از درد و رنج...
دیدن کودکی که به امید داشتنش با چشم های اشکی همراهیش میکرد و با کشیدن لباس نازکی که به تن داشت.. قصد جلب توجه بیشتر داشت و این همه چیز رو سخت تر میکرد و جلوی رفتنش رو می گرفت.. اون چشم های اشکی و ملتمس همیشه غمی به غم هاش اضافه میکردن.. و رفتن رو سخت تر..
پسری که با ناامیدی به در بزرگ موسسه خیره میشد و امید داشت برای آخرین بار شانسی برای موندن و جلو گیری از ریزش اشک های معصومی که به خاطر جدایی از اون ریخته میشد رو بگیره.. و هر بار آروز میکرد هیچ وقت اینطور تنها به جنگ با دنیای بیرون نره..
وقتی پا توی دنیایی که تو رو یه حروم زاده میبینه بذاری میفهمی رها شدن تازه اول کاره و شروع تمام بی کسی هاست.. اونجاست که تازه فرق انسان بودن و انسان زیستن رو حس میکنی..
یه روزی توی پیچ و تاب کوچه های تاریک همین خیابون ها زندگی به بدترین شکل ممکن حقیقت این دنیا رو بهش ثابت کرد...
چرا هر بار به اون راه کشیده میشد.. چرا همیشه با سرما در حال جنگیدن بود.. چرا برای یک بار هم که شده قادر به تغییر مسیری که میدونست به کجا ختم میشه.. نیست.. یعنی سرنوشت هیچ وقت تغییر نمیکنه.. حتی تو رویا؟!
سرما به پوست و استخوان نفوذ کرد و باعث لرزش بدن نحیفی شد که در حال فرو پاشی بود.☆☆☆☆
با حس سرما از خواب پرید و چشم هاش رو بیشتر روی هم فشار داد.. فحشی زیر لب نثار عوضی ای که اون شرایط رو براش ساخته بود داد.
هنوز هم چشم هاش خواب آلود بود و بدنش کامل هوشیار نشده بود.. و خبر نداشت سهون ساعتی پیش به شرکت رفته و درحال حاضر ناجی که از کابوس نجاتش داده شخص دیگه ایه..
شاید بیدار شدنش تو اون لحظه برای خودش.. خوش شانسی محسوب میشد.. اما حاضر نبود این پوئن به کسی که هر ثانیه در حال تحقیر و خائن محسوب کردنش بود تعلق بگیره.. پس با لجبازی پتو رو روی سرش کشید و سعی کرد سهون رو رسما نادیده بگیره....《 پایان فلش بک 》
بعد از این که به آجوما احترام گذاشت وارد اتاق خواب شد و با بی حالی رو تخت ولو شد تا شاید کسالتی که به جونش افتاده بود رو با کمی خواب از تنش خارج کنه..
روی تخت دراز کشیده بود که آجوما با یک سینی حاوی دارو و آب بعد از در زدن داخل شد.
YOU ARE READING
ՏεძucεƦ🔥
Fanfiction📚 عنوان: #اغواگر 🔥 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک، شیچول 🔍 ژانر: رُمنس، فلاف، ددی کینک، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ فـقر به هـر قشری از جامعه فشارهای خودش رو میاره. ممکنه بعضیا کم بیارن و و بعضیا هم باهاش بجنگن، اما عدهای هم...