🔱Chapter: 39🔱

2.6K 522 168
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

بعد از شنیدن حقیقت از زبون کریس بیشتر معذب شد!
شنیدن اون کلمه ی ساده ای که چند وقتی روح و روانش رو به بازی گرفته بود باعث شد سکوت کنه و قصد داشت بی خیال بحثی که رازش رو برملا کرده بود بشه.
درسته که خودش هم تصمیم داشت به همین نقطه و همین مرحله برسه.
اما حالا که مقابل کریس پشت اون میز چوبی قرار داشت و جمله ای که تو ذهنش اکو میشد رو می سنجید احساس میکرد در حال ذوب شدنه.

اینکه عاشق یک پسر شده چیز عجیبی نبود.. سهون خیلی وقت پیش از گرایشش آگاه بود اما اینکه عاشق کسی مثل جونگین شده بود به طور حتم عجیب و دور از انتظار بود. و عجیبتر لحظه ای بود که با شنیدن این حقیقت از زبون روانشناس لعنتیش.. لبخندی که روی صورتش شکل گرفته بود رو نمیتونست کنترل کنه..

سعی کرد هر چند کوتاه.. اون لبخند رو از روی صورتش کنار بزنه تا اینطور جلوی روانشناسی که لبخند پیروزیش رو با کشف حقیقت تو صورتش میکوبوند احمق جلوه نکنه.

اما این کار شدنی نبود!
شدنی نبود چون سهون با تمام وجود داشت حرف روانشناسش رو از درون تایید میکرد..
و با بیاد آوردن رازهایی که برای کریس بازگو کرده بود به اجبار خودش رو قانع کرد تا ته این ماجرا پیش بره..
سعی کرد عادی تر برخورد کنه و بحث رو ادامه بده.

_ حالا که تمام ناگفته های زندگیم رو پیشت لو دادم.. ازت میخوام یه راه درست پیش روم بذاری تا بهم ثابت شه تمام مدت بیخود اینجا ننشستم و برای خودم دردسر درست نکردم.
این همه راه اومدم تا با برطرف کردن مشکلم کمکم کنی..

- قطعا همینطوره.

سهون که دیگه از گفتگو خسته شده بود دستی به موهاش کشید و به کاغذی که زیر دست کریس قرار داشت نگاه کرد.

- تنها یک راه حل وجود داره..

مشتاقانه به کریس خیره بود و بدون حرف منتظر ادامه بحث شد.

- باید عاشقی رو تجربه کنی.

اون روانشناس یا دیوانه بود یا قصد داشت سهون رو دیوانه کنه!
شروع کرد به دست زدن برای کریس و با قیافه ی جدی با دست روی میز کوبید.

_ براووو... چطور خودم به این نتیجه نرسیدم؟
کلی وقت گذاشتم و تمام زندگیم رو اینجا تو کمتر از یک ساعت برات شرح دادم که جناب عالی منو دست بندازی؟

اما در مقابل کریس همچنان با لبخند سعی داشت ادامه ی بحث رو پیش بگیره.
یکی از صفحات دفتری که مقابلش بود رو با جدا کردن مقابل سهون گذاشت و با لبخند بهش خیره شد.
با اینکه هنوز هم عصبی بود اما با دیدن برگه ی کاغذی که مقابلش قرار داشت گاردش رو پایین آورد و به جمله ی روی کاغذ خیره شد.

" عاشقی کردن رو یاد بگیر "
" قبل از اینکه دیر بشه "

با خوندن متن روی کاغذ به طرز عجیبی عقب نشینی کرد و به پشتی صندلی تکیه زد..

ՏεძucεƦ🔥Where stories live. Discover now