🔱Chapter: 62🔱

2.8K 613 414
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆


از وقتی وارد فروشگاه شده بودن حس عجیبی داشت.
حسی مثل زیر نظر بودن..
هر بار نگاه سنگینی که روش زوم شده بود رو دریافت میکرد و به اطرف چشم می چرخوند.
شک نداشت کسی لا به لای لباس ها قرار داره.
اما اون الان اینجا با سهون بود پس نباید میترسید!

تقریبا تمام خریدهایی که مد نظرشون بود رو انجام داده بودن و از نظر جونگین چیزی باقی نمونده بود که بخره.
خسته و کلافه از این همه گشت و گذار بدون توجه به سهون سمت صندلی هایی که گوشه ی سالن قرار داشت به راه افتاد.

_ کجا داری میری؟

+ تیکه تیکه هم بشم دیگه تا عمر دارم همراه تو پا به فروشگاه نمیذارم.

سهون به حال زارش خندید و به سمتش حرکت کرد.

_ تازه خریدای تو رو تموم کردیم.
حالا نوبت منه.. پس رسم همسرداریتو کامل باید ادا کنی.

روی صندلی نشست و کیسه های خریدی که چند دقیقه پیش به زور از راننده گرفته بود تا کمکی بهش کرده باشه رو روی زمین ولو کرد.

+ من دیگه نا ندارم.. برو دوتا کت و شلوار همین مدلی که تنته بخر بیا بریم.

شونه ای بالا انداخت و مچ دست جونگین رو گرفت.

_ بدون تو نمیشه باید باشی.

با تعجب به دست خودش و سهون نگاه میکرد و بعد از لود شدن ذهنش سعی کرد مچش رو از بین انگشت های سهون خارج کنه.

+ دیوونه نشده بودی که اونم شدی. ولم کن من نمیام خسته م..

در حالی که به زور از صندلی جداش میکرد به سمت دیگه ی سالن به راه افتاد و همینطور که جونگین رو می کشید به راننده اشاره کرد تا وسایل رو از روی زمین جمع کنه..

+ یه کت و شلوار میخوای بخری این ادا و اصولا چیه در میاری؟

_ کت و شلوارم باشه باز تو باید نظر بدی..
هر چی نباشه تو همسرمی و دوست دارم نظرتو بدونم.

+ انقدر همسر همسر نکن.. آدم باورش میشه.

سهون ایستاد و با توقفش، جونگین هم متوقف شد.
آهسته به سمت جونگین برگشت..

_ خوبه!

قدم کوچیکی برداشت و فاصله ش رو با جونگین کم کرد، تو صورتش خم شد و در حالی که به چشم های قهوه ای رنگش خیره بود کلمات بعدی رو شمرده شمرده به زبون آورد.

_ میخوام باورت بشه که همسرمی!

جونگین مات زده به مردی که نفس هاش توی صورتش پخش میشدن خیره بود.
با فاصله گرفتن و کشیده شدن دوباره ی دستش از سمت سهون.. از هپروت خارج شد به دنبالش راه افتاد.

از کنار رگال کت و شلوارها گذشتن و به سمت دیگه ای حرکت کردن.
باورش نمیشد سهون از خیر کت و شلوار گذشته باشه.. نه تا زمانی که مقابل رگال لباس های اسپرت متوقف شد.

ՏεძucεƦ🔥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora