🔱Chapter: 4🔱

3.2K 594 71
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

به خاطر فریادهای بلندی که از سمت سهون به طرفش شلیک میشد تمام وقت هر دو دستش رو تو گوشش چپونده بود و با بی تفاوتی به یه نقطه از دیوار خیره بود.

دقیقا پنجاه دقیقه ی پیش وقتی سهون داستان بیهوش شدن و گم شدن کیفش رو روایت کرده بود.. هیچول به اینکه چرا کارت های شناسایش کنار تخت روی میز قرار داشت ولی کیفی اون اطراف دیده نمیشد.. فکر میکرد. بعد از اینکه نتونست در مورد کارت ها به نتیجه ی عاقلانه ای برسه سعی کرد سهون رو راضی کنه تا بیخیال اون کسی که به بیمارستان رسوندش بشه.. اما سهون فقط ده دقیقه بی هیچ حرفی با چشم های ریز شده به پسر بی دفاع خیره شد، جوری که هیچول با حسی مثل قورت داده شدن توسط اون چشم های وحشی مور مورش شده بود.

بعد از اون یک ربع تمام.. هر چیزی که دستش می اومد رو به سمتش پرت میکرد و تنها کاری که هیچول میتونست انجام بده جا خالی دادن های پی در پیش بود. دقیقا بیست دقیقه فقط غرغرهاش، روی اعصاب هیچول بود و حالا چند دقیقه ای میشد که فقط فریاد میکشید..

دیگه کم کم داشت به این باور که حتما دوست عزیز و رئیس وسواسیش روانی شده پی میبرد و ته ته های افکار داغونش دنبال یه تیمارستان تر و تمیز با تخت های شیک میگشت که یه چیزی محکم به سرش برخورد کرد.

انگشت هایی که تا ته تو گوشش فرو کرده بود رو بیرون آورد و دستش رو روی سرش گذاشت..

* عایییی، رئیس چه مرگته؟
با لحن دلخوری گفت و به سهون خیره شد.

_ وقتی دارم خودمو خالی میکنم نگاهت به من باشه نه به سوراخ لعنتی این دیوار پوسیده!

با انگشت اشاره جوری دیوار رو نشونه رفت که انگار دیوار بی زبون مقصر لمس شدن سهون توسط اون ناشناس بود.

چند بار پلک زد تا بتونه این رفتار جدیدی که حاصل بیهوش شدن امروز رئیسش بود رو درک کنه.. انگار جدی جدی کار داشت زیادی بیخ پیدا میکرد.. باید کم کم درمان خونگی رو شروع میکرد..
با وضعی که میدید تیمارستان درست و حسابی و تمیزم نمیتونست این سهون رو خوب کنه..

سرش رو چند بار به طرفین تکون داد و از فکر به تخت زنجیر کردن سهون بیرون اومد.

* قبلا که برات مهم نبود من چطور رفتار کنم.. فقط خودتو خالی میکردی.. الان دقیقا چه مرگت شده!

_ آره قبلا مهم نبود چون هیچ کس جرئت نداشت بهم نزدیک شه یا لمسم کنه، اما در حال حاضر میدونم یکی اون بیرون هست که منو لمس کرده تا نفهمم چطور آدمی بوده نمیتونم بیخیال شم..
بهت گفتم پاشو برو دنبال اون طرف، بعد تو لندهور ور دل من نشستی و به هیچ جاتم حسابم نمیکنی..

ՏεძucεƦ🔥Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora