🔱Chapter: 31🔱

2.4K 526 92
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

قصد داشت خودش رو عقب بکشه که چانیول مانع شد و با گرفتن مچ دست هاش متوقفش کرد.

¤ فکر کردی تو یه وجب تخت.. سوراخ پیدا میشه که هی خودت رو عقب میکشی؟
کافیه...بهتره سریع تر کاری که میگم رو انجام بدی تا زودتر از دستم خلاص شی.

تن صداش جدی بود و این بکهیون رو بیشتر از قبل وحشت زده میکرد.

¤ حال بکش پایین.. میخوام بهت یاد بدم که از این به بعد چطور باید رفتار کنی تا تنبیه نشی.

بکهیون بدون هیچ حرفی با بغض به چشم هاش خیره شد.
وقتی دید پسرک قصد نداره حرکتی کنه.. خودش دست به کار شد و با برداشتن بالشتی که محافظش بود به بکهیون رسید و از مچ دستش گرفت و با قدرت به جلو کشیدش.

با کشیده شدن یهوییش به جلو پرت شد و روی پاهای چان دراز کش افتاد.

▪ ولم کن..

¤ تازه گیرت آوردم.. چطوری ولت کنم!

سعی کرد خودش رو از چنگ چانیول رها کنه که با اسیر شدن هر دو مچش بین دست بزرگ و پر قدرت چانیول بی حرکت شد..

با دست دیگه ش مشغول ماساژ دادن باسن بکهیون شد و وقتی شلوار راحتی ای که پر بود از خرگوش های کوچیک و کیوت رو دید.. دیگه نتونست تحمل کنه و سریع دست به کار شد و دستش سمت جایی که کمر کشی شلوار.. قرار داشت رفت و بدون فوت وقت به پایین کشیدش..
خارج شدن شلوار و شورتش رو از تنش حس کرد.. شروع کرد به دست و پا زدن بیشتر.. اما این کار در برابر جسته ی درشته چانیول فایده ای نداشت.. پس سعی کرد با حرف زدن جلوی کارش رو بگیره.

▪ دا...داری چه کار میکنی؟ و..ولم کن... چرا شورتمو در آوردی؟

با دیدن باسن پنبه ایی که مقابلش قرار داشت.. چشم هاش برق زد و قسمتی از باسنش رو نوازش کرد و بعد تو مشتش گرفت.. تا با چلوندنش بکهیون رو متوجه ی موقعیتش کنه.

¤ میخوام تنبیهت کنم پس سعی کن زیاد از خودت صدا تولید نکنی!... تو که دوست نداری تو دردسر بیفتی!

وقتی لمس شدن باسنش رو توسط چانیول حس کرد..لرزی به جونش افتاد که غیره قابل وصف بود.. تصور در کونی خوردن اون هم از یه منحرف که قصد نداشت به همین آسونی راحتش بذاره براش ترسناک بود.

لرزش بکهیون رو حس کرد و برای آروم کردنش شروع به حرف زدن کرد:

¤ بیبی!... از من میترسی؟
قرار نیست بلایی سرت بیارم..
البته فعلا..

با کمی مکث قسمت دوم رو به زبون آورد و ادامه داد:

فقط چند تا اسپنک میخوری تا یاد بگیری چطور با بزرگترت حرف بزنی و به کسی که خودش رو صاحب اختیارت میدونه.. با پررویی تمام جواب پس ندی.
پس انقدر استرس نداشته باش.. اینطور که تو میلرزی خودمم باورم شده قراره بهت تجاوز کنم!

ՏεძucεƦ🔥Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt