🔱Chapter: 14🔱

2.1K 484 39
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆


چشم های خواب آلودش رو مالید و به پهلو به سمت درب اتاق برگشت.
با نگاه تار شده و گرفته ش سایه ی کسی که داخل می شد رو دید.. فکر میکرد شیوون وارد اتاق شده پس از روی عادت دست هاش رو به سمت سایه ای که هر لحظه در حال نزدیک شدن بود دراز کرد.
با آغوش باز درخواست یه بغل محکم و ادامه ی خواب رو داشت که جسم سختی به پهلوهاش برخورد کرد..
لب های برجسته ش رو با دلخوری روی هم فشار داد و به اینکه شیوون از کی تا حالا وحشی شده که جفتک میندازه با چشم های بسته عمیق فکر کرد.

با برخورد دوباره ی چیزی به پهلوهاش با آه و ناله از خواب دل کند و به سختی چشم های پف کرده ش رو باز کرد. با دیدن سهون دستش رو روی پهلو و محل اصابت لگد مبارکش گذاشت و شروع کرد به فحش دادن:

+ تف به روت که انقدر احمقی تف تف جونگین تف...آخه آدم تخت خودشو ول میکنه میچسب به این و اون.. باز این و اون این وسواسی آخه اینو اونم نیست.
اگه شیوون بود الان با یه سینی تو اتاق بود اما این وحش.....

وقتی اخم سهون رو دید حرفش رو خورد و به کمرش قوسی داد و دست هاش رو به سمت بالا کش داد.

+ ای خدا تمام تنم خشک شده.. پاشم برم یکم تو حیاط بدوم.. بعدم برم پیش بقیه صبحونه بخورم.. دیگه بسه خواب!

_ لازم نکرده شما از جات تکون بخوری.

+ چرا نباید تکون بخورم؟ به نظرت دور از ادب نیست روز اولی نرم پیش آجوما و مادر جون...؟

سهون با اخمی که داشت همچنان به جونگین خیره بود اما با شنیدن کلمه ی مادر جون از دهن جونگین نیشخندی زد.

_ از کی تا حالا مادر جون پیدا کردی...؟ فکر کنم آخرین بار یتیم بودی؟!

نفسش رفت و برنگشت..
لازم بود سهون اینطور وقیحانه بی مادر بودنش رو بهش یاد آوری کنه؟... لازم بود همچین چیزی رو برای تمسخر بگه...؟
به سختی نفس عمیق کشید و سر پا ایستاد.

+ از وقتی که با جناب عالی وارد رابطه شدم دیگه یتیم محسوب نمیشم.. الان تو و خانواده ت حکم خانواده مو دارین.. و منم به خوبی دارم وظیفه ای که تو قرار داد جعلیت بود رو اجرا میکنم.. پس حقمه که به مادر همسرم، چیزی کمتر از مادر جون نگم.

با تموم شدن حرفش نگاهش رو از سهون گرفت و به گوشه ی اتاق خیره شد..

+ بکش کنار میخوام برم بیرون.

_ گفتم لازم نکرده بری جایی..
آجوما و مادر جونت درک میکنن.. گفتم خسته ای صبحونه رو بیارن بالا

+ واووو کی انقدر رمانتیک شدی همسر عزیزمممم!

با کنایه گفت و دستی به موهاش کشید تا چتری هایی که جلوی دیدش رو گرفته بود رو کمی کنار بزنه.

ՏεძucεƦ🔥Où les histoires vivent. Découvrez maintenant