☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
مدتی میشد که پوشه رو وارسی کرده بود و حالا میدونست اون اطلاعات درمورد چه کسیه.
در واقعه هرچیزی که لازم بود درمورد مهرههای شطرنجش بدونه.. مقابلش قرار داشت. اما شیومین همچنان مبهوت این حرکت یهویی و عجیب، پیر زن بود.چطور میتونست این اطلاعات رو بدون هیچ درخواستی تحویلش بده و درعوض چیزی جز دور کردن جونگین و بکهیون ازش نخواد!
دور انداختن جونگین رو از اون عمارت بزرگ میتونست درک کنه..
اما بکهیون رو نه.چرا این پیرزن قصد داشت نوهی خودش رو از اون خونه بیرون کنه؟
نمیشد در مورد این قضیه کنجکاوی کنه.
هر چیزی که بود به خودش مربوط میشد..
اما حالا یک فرصت عالی به دست آورده بود برای پیشبرد اهداف و انتقام گرفتن.
در اون لحظه، مهم رسیدن به اهدافش بود و هیچ علاقهای نداشت تا با همچین پیرزن عجیبی در بیفته.
برای انجام همچین کاری یک پشتوانه نیاز داشت.. و چه کسی بهتر از مادربزرگی که رکن اصلیه اون عمارته.رئیس اوه شاید از دور شدن جونگین از اون خونه، خوشحال میشد ولی بکهیون رو مطمئن نبود.
حتی امروز صبح هم وقتی برای ترسوندن بکهیون تا اون عمارت راهی شد هم.. قصد نداشت جلوی رئیس اوه، کاری انجام بده.
نه تا زمانی که از علاقهی شدید اون خانواده نسبت به بکهیون باخبر بود.قبل از رسیدن غذا تصمیم به رفتن گرفت و مقابل میز ایستاد.
- هیچ چیزی درمورد این که چرا این اطلاعات رو بهم دادین نمیپرسم.
اما این رو به پای احمق بودنم نزنید.پیرزن سری تکون داد و با نگاهش از شیومین خواست پوشه رو برداره.
- من و تو، هیچ برخوردی باهم نداشتیم.
و تو خودت این اطلاعات رو به دست آوردی.پوشهی قرمز رو از روی میز برداشت و با نیشخند ادامه داد:
- خوبه، پس من دیگه میرم به کارام برسم.
از غذاتون لذت ببرین.از رستوران خارج شد و با لبخندی که به پهنای صورت زده بود به سمت ماشینش حرکت کرد.
وقتی سوار ماشینش شد اولین کاری که مشتاقانه به سراغش رفت بررسی دوبارهی اطلاعات ثبت شدهی روی برگهها بود.با دیدن اسم جونگین و اطلاعات نابی که روی برگهی لعنتی بود چشمهاش برق زد.
تا قبل از اتفاقات امروز صبح، هیچ علاقهای برای له کردن جونگین نداشت.اما بعد از برخورد امروزش با سهون و همسر به ظاهر معصومهش.. تمام کینههاش سر باز کردن و تا زمانی که
حال سهون رو نمیگرفت به آرامش نمیرسید.
YOU ARE READING
ՏεძucεƦ🔥
Fanfiction📚 عنوان: #اغواگر 🔥 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک، شیچول 🔍 ژانر: رُمنس، فلاف، ددی کینک، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ فـقر به هـر قشری از جامعه فشارهای خودش رو میاره. ممکنه بعضیا کم بیارن و و بعضیا هم باهاش بجنگن، اما عدهای هم...