🔱Chapter: 11🔱

2.3K 516 17
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆


در حالی از جمع دور شد که تلفنش دوباره به صدا در اومد و نگاه بکهیون قفل اسمی بود که روی گوشی به طور مضحکی خود نمایی میکرد.

▪ منحرف میذاشتی آفتاب کامل غروب میکرد بعد سریش میشدی..اینطوری که تو پیله کردی منم باور کردم ساعت از نصف شب گذشته..

رو به گوشی بیگناه غرید و به اتاقش پناه برد.
دست برد تا تماسی که بی تاب روی صفحه ی موبایل در حال خودکشی بود رو لمس کنه، اما تماس قطع شد.
نفس آسوده ای کشید و فراموش کرد کسی که پشت خط قرار داشت یه آدم حسابی نیست بلکه یه فرصت طلب از خود متشکره... باید هر چه سریع تر تلکیف خودش و اون عوضی رو مشخص میکرد.
با اینکه میتونست همون لحظه پیش خانواده برگرده اما رفتن به اتاقش رو ترجیح داد. از وقتی که وارد اتاقش شده بود صدای فریادهای پدرش رو به خوبی میشنید و میدونست این تازه شروع دردسرهای برادرش بحساب میاد.. از اینکه روزی خودش باعث آزار و اذیت و نادیده گرفتن محبتهاشون باشه احساس ندامت میکرد..

دیر یا زود چانیول رازش رو بر ملا میکرد و آقای اوه هیچ وقت به خاطر گرایشش اون رو نمی بخشید و بیشتر از هر چیزی از کدر شدن رابطش با پدر و مادرش هراس داشت.

چند دقیقه ای میشد که منتظر بود اوضاع آروم شه تا دوباره به طبقه ی پایین برگرده و با بودنش کنار برادر و هیونگی که چند ساعتی میشد به طور اتفاقی تو سرنوشتشون قرار گرفته بود باعث آرامش و دلداری دادن باشه.
صدای فریادها کامل به پایان رسید و دقایقی میشد که هیچ صدایی جز سکوت خوفناک تو خونه به گوش نمیرسید.. خودش رو به در اتاق رسوند و ناخواسته سرش با در اصابت کرد و صدای بدی ایجاد شد.
دستی به پیشونیش کشید و گوشش رو روی در گذاشت تا مطمئن شه جنجال بوجود اومده کامل به پایان رسیده یا هنوز اول آشوب خانواده ست! تنها صدای قدم هایی که با اضطراب و ترس توی راهرو پیچیده بود باعث شد اون سکوت خوفناکی که فکرش رو میکرد شکسته بشه..
با بهم کوبیده شدن در اتاقی که مطمئن بود خیلی وقت از سمت صاحب قدیمیش به صدا در نیومده بود پشت در به هوا پرید.

▪ نمیاد نمیاد اومدنیم درو نشکنه ول کن نیست..

دستش رو روی قلبش گذاشت و با کمی ماساژ دادن به سمت تختش حرکت کرد. با دیدن موبایلش بی آنکه قصدی داشته باشه دست دراز کرد تا کمی به چانیول و زنگی که بدون پاسخ مونده بود فکر کنه.

" بهش مسیج بدم بگم درگیر خانواده بودم نشد جواب زنگتو بدم، الان زنگ بزن"


دست برد و با کلافگی موهای یخیش رو بهم ریخت..

" اوییی نمیشه مگه من دوست پسر یا معشوقه شم که اونم بگه عیب نداره هانی بعدا جبران میکنی... خدایااا چه غلطی کنم.. اگه اون منحرف الان عکسو بفرسته به یکی که نباید بفرسته چی...! خدا لعنتت کنه عوضی "

ՏεძucεƦ🔥Where stories live. Discover now