☆☆☆☆☆☆☆☆☆زیر نگاه سنگین اعضای خانواده در حال ذوب شدن بود که سهون صندلی رو براش عقب کشید تا با پیوستن به خانواده ی عزیزش تو شروع کردن غذا همراهیشون کنه.
لب زخمیش رو با زبون تر کرد و با حالت معذبی دست به قسمت کبود شده ی گردنش کشید و روی صندلی نشست.
برای رها شدن از اون جو.. تمام تلاشش رو کرد تا سهون رو همونجا وسط میز به عنوان غذا شقه شقه نکنه.به چهره های متعجبی که همچنان روی روانش در حال پیاده روی کردن بودن نگاه کوتاهی کرد و درست زمانی که دیگه هیچ بهونه و حرفی برای فرار از سکوت مزخرف میز نهار نداشت.. این سهون بود که بقیه رو تو شوک فرو برد و با یه حرکت انتحاری نگاه ها رو به سمت خودش جلب کرد.
_ من و عشقم میخوایم چند روز اینجا بمونیم؟
البته اگه از نظر شما ایرادی نداره!جونگین تنها فرد اون میز بود که با شنیدن این کلمات شوکه نشده بود.
از قبل هم خبر داشت سهون قرار نقش آفرینی کنه و کل خانواده رو به جون هم بندازه.. درست مثل کاری که تو اولین دیدارشون با اعضای خانواده کرده بودن رو دوباره قرار بود تکرار کنن.- مطمئنی میخواید اینجا بمونید؟
با دستمال دور دهنش رو پاک کرد و همینطور که دستمال رو کنار ظرف غذاش قرار میداد به مادر بزرگش نگاه کرد.
_ بله مادر بزرگ، از اونجایی که شما شخصا دعوتمون کردید دوست دارم به خاطر مادرم چند روز بیشتر بمونم.
البته اگه پدر اجازه بده!در ادامه نگاهش رو به پدرش که مشغول خوردن بود داد.
اما ظاهرا رئیس اوه قصد نداشت چیزی بگه.. و همین سکوتش گویای همه چیز بود.
_ خوبه، پس ما میمونیم.
مادر سهون هم از اینکه شوهرش سکوت کرده بود خوشحال شد و بیشتر از همه حضور پسرش سر میز غذا و یکی شدن خانواده، تو اون لحظه قلبش رو گرم میکرد.
_ پس معلم بکهیون کجاست؟
بعد از اینکه شیومین رو سر میز ندید کنجکاو شد و این سوال رو از مادرش پرسید.
میدونست رئیس اوه هنوز هم ازش دلخوره.. پس قصد نداشت زیاد عصبیش کنه.. و موضوع رو به سمت بکهیون سوق داد.- قبل از اینکه بره.. با پدرت تو اتاقش بودن و تسویه حساب میکردن.. ظاهرا خودش نخواست با ما غذا بخوره و چون تایم کاریشم تموم شده بود زودتر رفت.
جونگین با شنیدن این موضوع برای پسری که طبقه ی بالا تنهاش گذاشته بود.. خوشحال شد. اما این خوشحالی با حضور سهون در صدم ثانیه نابود شد.
YOU ARE READING
ՏεძucεƦ🔥
Fanfiction📚 عنوان: #اغواگر 🔥 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک، شیچول 🔍 ژانر: رُمنس، فلاف، ددی کینک، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ فـقر به هـر قشری از جامعه فشارهای خودش رو میاره. ممکنه بعضیا کم بیارن و و بعضیا هم باهاش بجنگن، اما عدهای هم...