🔱Chapter: 66🔱

2.4K 570 289
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

برخلاف شبهای دیگه که خیلی راحت بخواب می‌رفت و دغدغه ای نداشت.

دیشب با هزار فکر و خیالی که راحتش نمی‌ذاشتن به سختی خوابیده بود و حالا داخل کلاس به مزخرفات معلمی که به زور با لهجه انگلیسی صحبت میکرد گوش میداد.
منتظر به صدا در اومدن زنگ بود تا هر چه سریع تر به رویا پردازی شبانه ش خاتمه بده.

امروز از رئیس اوه اجازه گرفته بود که تا دیر وقت با دوست هاش خوش بگذرونه و اگه موردی نداشت حتی شب رو تو خونه ی دوست خیالیش سپری کنه..
در کمال ناباوری رئیس اوه اجازه ی خوشگذرونی رو صادر کرد و حتی بیشتر از اینکه بکهیون بلاخره دوستی تو مدرسه جُفت و جور کرده خوشحال بود.

پووفی کشید و دوباره به ساعت مچیش نگاهی انداخت.
لعنت به این زمان!
هر بار که نگاه میکرد ذره ای حرکت تو عقربه ها دیده نمیشد.
به قدری ثانیه و دقیقه ها کند طی میشدن که بکهیون رو هم کلافه کرده بود.
دستش رو زیر چونه ش زد و کمی روی میز تک نفرش وا رفت تا بهتر معلمی که همچنان درگیر توضیح دادن دستور زبان انگلیسی بود رو نظاره کنه.

ظاهرا زل زدن به اون پیرمرد چاق عینکی، خیلی هیجان انگیزتر از خیره شدن به ساعت مارک دار گرونی که حتی کون تکون دادن ثانیه ها رو نداشت.. بود.

با اینکه انتظارش رو نداشت اما شنیدن صدای زنگ و خروج بچه ها از کلاس باعث شد به خودش بیاد و نگاه از پیرمرد بگیره.. تا هر چه سریع تر کتابش رو داخل کیفش بذاره و با جمع کردن وسایل های درسیش به سمت در خروج حرکت کنه.

امروز به خونه ی چانیول می‌رفت و هیجان دیدن هدیه ش، کاری کرده بود که بکهیون به جای گام برداشتن به سمت مردی که خارج از مدرسه با یه لبخند تکیه زده به ماشین ایستاده بود با آخرین توانش بدوه.. و با سرخوشی به رویا‌پردازی هاش ادامه بده.

بلاخره نفس کم آورد و بعد از خروج از مدرسه مقابل چانیول روی دوتا زانوهاش خم شد و شروع کرد به نفس گرفتن.
با دیدن شور و شوق بکهیون، لبخند زنان به سمتش رفت.. و وقتی مقابلش ایستاد دستش رو به سمتش دراز کرد و کیفش رو گرفت.

¤ نمی‌دونستم تا این حد مشتاق دیداری!

▪︎ من.. من داشتم تمرین " دو " میکردم.

همینطور خمیده به مردی که دوست پسرش محسوب میشد خیره بود تا اینکه نگاه معنی دار چانیول باعث شد روی پاهاش بایسته تا زودتر از اون جو دور بشه و به ماشین پناه ببره.

وقتی بکهیون سرعتش رو برای فرار افزایش داد، چانیول هم پشت سرش راه افتاد و دست از بازی با کلمات و اذیت کردنش کشید.
امروز برای هر دو روز خاصی میشد...
فقط کافیه به خونه برسن تا لحظات ناب با هم بودن رو آغاز کنن.

ՏεძucεƦ🔥Where stories live. Discover now