☆☆☆☆☆☆☆☆☆
زیر دوش بدون این که لباس هاش رو خارج کنه ایستاده بود.
احتیاج داشت با صدای شرشر قطرات آب، آروم بشه و تمام غم هایی که از گذشته گریبان گیرش بود رو رها کنه.
دست روی دهنش گذاشت تا صدای هق هق زدنهاش از درزهای در خارج نشه.
از سهون ممنون بود که ملاحظه حالش رو میکرد و پاپیچ نمیشد..
به هیچ وجه دوست نداشت جلوی سهون درهم شکسته دیده بشه.برای حرفهای نامربوطی که هربار از زبون دیگران میشنید و سزاوارش نبود اشک ریخت و متوجه گذر زمان نشد.
وقتی کاملا سبک شد تصمیم گرفت از حموم خارج بشه..حوله ی یشمی رنگی که توی قفسه بود رو برداشت و پوشید.
کلاه رو پایین کشید تا چشم هاش زیاد تو دید نباشه.
نمی خواست سهون چشم هاش رو پف کرده ببینه.
وقتی حضورش رو حس نکرد با نگاه کردن به اطراف به دنبالش گشت.چند ساعتی به همین منوال گذشت و جونگین داخل اتاق با تلویزیون روشن تنها بود.
دیگه حتی آثار اشک هاش هم کامل محو شده بودن..
اما همچنان خبری از سهون نبود.احتمالا جایی توی باغ بود یا شاید هم پیش بکهیون!
بیاد پسری که توی اتاق کناری ساکن بود افتاد.. حتی فکرش رو هم نمیکرد سهون انقدر سریع با بکهیون رو به رو بشه و تمام ناراحتیش رو کنار بذاره.
دست کم احتمال یک هفته قیافه گرفتن از جانب سهون رو پیش بینی کرده بود.
اما به یک روز هم نرسید که دلخوریش از برادرش رو فراموش کرد.این بار ظاهرا توی انتخاب همدم.. اشتباه نکرده بود.
سهون مرد عاقلی بود و همونطور که زود عصبانی میشد زود هم می بخشید..غرق افکارش تو رویا سیر میکرد که در باز شد و قامت شخصی که تمام تصوراتش رو احاطه کرده بود دیده شد.
+ اومدی؟
سهون با دیدنش روی کاناپه همیشگی به سمتش رفت و مقابل پاش روی زمین نشست.
جوری که بتونه از پایین صورتش رو کامل ببینه.. و دستش رو توی دست هاش بگیره._ نگرانت بودم.
+ من خوبم. کجا بودی؟
_ کمی کار عقب افتاده داشتم.. سعی کردم چند ساعت وقت براشون بذارم.
+ خوبه که دنبال دردسر نرفتی.
همینطور که با شستش روی دست جونگین رو نوازش میکرد نگاهش رو به چشم هاش داد.
_ میدونی که من طرف تو هستم.
دیگه برام مهم نیست بقیه چی میگن.. پس انقدر خودتو اذیت نکن.+ میدونم.. به خاطر همینه که الان اینجام.
نمیخوام به خاطر افکار دیگران.. خوشبختی رو از خودم بگیرم.لب هاش رو برای ادامه دادن بحث باز کرد اما وقتی سهون در حالتی غیر قابل پیش بینی دستش رو بلند کرد و بوسه ای روش زد..
شوکه شد.. چند بار پلک زد تا بتونه واقعی بودن اون لحظه رو باور کنه.
برای فرار از اون موقعیت دستش رو عقب کشید..
YOU ARE READING
ՏεძucεƦ🔥
Fanfiction📚 عنوان: #اغواگر 🔥 #Completed 👬 کاپلها: سکای، چانبک، شیچول 🔍 ژانر: رُمنس، فلاف، ددی کینک، اسمات ✒ نویسنده: تـــدی 🐻 خلاصه داستان ✍ فـقر به هـر قشری از جامعه فشارهای خودش رو میاره. ممکنه بعضیا کم بیارن و و بعضیا هم باهاش بجنگن، اما عدهای هم...