🔱Chapter: 41🔱

2.8K 624 281
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆

صبح بدون اینکه سهون با لگد زدن یا فریاد کشیدن بیدارش کنه اتوماتیک وار از تخت دل کند و با چشم های بسته روی تخت نشست.

هیچ ایده ای نداشت که چرا سهون قبل از اینکه بدون هیاهو خودش بیدار شه.. به سراغش نیومده!
شاید این موضوع چندان مهم هم نبود! اما اگه هر روز با لگد یا عربده ای که خبر از دیر شدن می داد از خواب بیدار شید. و به طور اتفاقی تو یکی از این روزها این داستان دراماتیک رخ نده! متوجه ی اصل داستان خواهید شد.

همچنان که روی تخت نشسته بود پاهای لختش رو از تخت آویزون کرد تا با پیدا کردن دمپایی هایی که هر بار با درگیری و خواب آلودگی سعی در درست پوشیدنشون داشت به سمت دستشویی بره و قبل از دیدن سهون، آبی به صورتش بزنه..
تا شاید با این کار خوابی که هنوز هم مهمان چشم هاش بود دست از سرش برمی داشت و پر انرژی به سراغ مردی که این روزها زندگی رو براش جهنم کرده بود می رفت.

همچنان که به چشم های بسته از روی تخت بلند
میشد.. طبق عادتش مسیری که هر روز منتهی به دستشویی میشد رو توی ذهنش بازسازی کرد و به سمت دستشویی به راه افتاد.

سهون تازه وارد اتاق شده بود که دید جونگین با چشم های بسته و شکل و شمایل آویزونش به سمت دستشویی درحال حرکته..
تو اون شرایط دیدن هر چیز عجیبی رو از جونگین تخمین میزد جز بیدار بودنش!

انتظار داشت وقتی وارد اتاق شد مثل همیشه جونگینی که به روی سینه دمر خوابیده بود و با دهن باز خروپف میکرد رو بببنه..
اما دیدن جونگین سحر خیز با موهای نامرتب و سیخ شده زیاد از حد شیرین بود...!

شاید هم تنها سهون می تونست این حجم از کیوت بودن از اون پسر شکلاتی رو درک کنه و از دید بقیه یه پسر شلخته با موهای نامرتب به نظر میرسید!

در حال حرکت بود و سهون با دیدن چشم های بسته ش خواست قبل از اینکه بلایی سرش بیاد به سمتش بره و کمکش کنه اما قبل از اینکه بتونه حتی یک قدم برداره و سپر بلا بشه. جونگین با سر توی در رفت و با ایستادن موقتی سر جاش و کمی ماساژ دادن پیشونیش دستگیره ی در رو گرفت و با باز شدن قفل در به حرکتش ادامه داد.

با تعجب به حرکت کیوت وار پسری که توی خواب راه میرفت چشم دوخت.. و وقتی به خودش اومد سریع به سمت آشپزخونه برگشت.
باید قبل از اینکه جونگین متوجه حضورش بشه از اتاق خارج میشد.

برای بیدار کردن جونگین وارد اتاق شده بود.. اما با دیدن یه خرس خواب آلود که با چشم های بسته تو اتاق راه میرفت به کل همه چیز رو فراموش کرد و محو دید زدن شده بود.
و حالا با چشم هایی که بیشتر از این نمی تونستن لبخند بزنن خودش رو به آشپزخونه رسوند و پشت اجاق گاز قرار گرفت.

بعد از چند دقیقه جونگین بی خبر از همه جا! در حال مسواک زدن با موهای پریشون و معلق در هوا به سمت پذیرایی حرکت کرد.
هنوز هم نیمه خواب بود اما به زور خودش رو روی پا نگه میداشت تا صدای تو مخی سهون رو اول صبح نشنوه..
با اینکه مطمئن بود به موقع از خواب بیدار شده اما از سکوت خونه و ندیدن سهون متعجب بود...!

ՏεძucεƦ🔥Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora