🔱Chapter: 51🔱

2.9K 604 345
                                    

☆☆☆☆☆☆☆☆

هر سه وارد راهرو شدن و با یکدیگر هم گام به سمت اتاق هایی که کمی از هم فاصله داشت حرکت میکردن..
جونگین همونطور که قول داده بود قبل از رسیدن به اتاق سهون، بین راه مقابل در اتاق بکهیون متوقف شد تا پسرک رو همراهی کنه.
درست لحظه ای که قصد داشت وارد اتاق بشه صدای سهون متوقفش کرد.

_ هی!

وسط راهرو مقابل در اتاقش ایستاده بود و خصمانه به جونگین نگاه میکرد.

+ چیزی شده؟

_ زیاد به بک نچسب.

ابروی چپش رو بالا انداخت و نگاه دقیقی به مردی که با پوشیدن کت و شلوار آبی رنگ ظاهر پسندیده ای برای خودش رقم زده بود.. انداخت.
باور اینکه سهون اینطور مرتب و اتو کشیده مقابلش ایستاده و شبیه به بچه های ده سال، رفتار میکنه قابل درک نبود.. 
به خودش زحمت نداد تا به بقیه ی هنرنمایی های سهون بالا و پر بده. پس بدون اینکه چیزی بگه.. از کل کل کردن گذشت و بعد از پسری که چند ثانیه پیش داخل شده بود، وارد اتاق شد.

شیومین گوشی به دست پا روی میز قرار داده بود و مشغول ردیف کردن قراری برای امشب بود.
وقتی صدای قدم های بکهیون رو شنید.. بدون اینکه نگاهش رو از گوشی بگیره، شروع به توبیخ کرد.

- زود برگشتی! خیال میکردم امروز کلی دزد و پلیس بازی کنیم، گی کوچولو!

بکهیون بی صدا ایستاد و نگاه ناراحتش رو به زمین دوخت، قصد نداشت چیزی بگه.. تا اینکه دستی روی شونه ش نشست. ناخودآگاه نگاهش از شیومین به سمت هیونگش برگشت.

با بستن چشم هاش به بکهیون اطمینان داد قرار نیست اتفاق بدی براش بیفته.

- نگفتی؟

صدای شیومین باعث شد نگاه هر دو به مردی که کاملا غرق چت کردن بود برگرده.

+ جالبه! فکر میکردم معلم ها دید بازتری دارن!

در حالی که پاهای دراز شده ش رو از روی میز جمع میکرد خیلی مرتب به صندلی تکیه داد و گوشیش رو روی سایلنت قرار داد.

- شما؟

+ اوه فراموش کردم خودمو معرفی کنم، جونگین هستم!
اوه جونگین...

دستش رو به سمت معلم از خود راضی دراز کرد و شیومین متعجب به بکهیون خیره شد و قبل از اینکه بتونه نگاه شوکه شده ش رو جمع کنه حرف بعدی جونگین باعث میخکوب شدنش شد.

+ برادر بکهیون نیستم استاد!
همسر برادرش محسوب میشم.. در واقع الان با دوتا گی تو یه اتاق حضور دارین.

ՏεძucεƦ🔥Donde viven las historias. Descúbrelo ahora