[part 1] Wrong Direction ~

6.7K 880 111
                                    

پارت اول: مسیر اشتباه




کلافه دست هاش رو مشت کرد و از شیشه ی ماشین به بیرون خیره شد، این بحث خیلی خسته کننده بود و این گرمای شدید هوا اون رو تشدید میکرد، نفس عمیقی کشید و تا جایی که سعی میکرد صداش رو بلند نکنه به سمت همسرش برگشت:


- تو به من قول داده بودی! گفتی دست از این کارات بر میداری! برای من پول مهم نیست! من نمیخوام حق بچه های بقیه رو بخورم! همین که ما سه نفر شاد باشیم برام بسه! از وقتی تو این شغلو گرفتی ما هر روز داریم باهم دعوا میکنیم!


همسرش رو درک نمیکرد! اخم هاش رو توی هم فرو برد و فرمون رو میون دست هاش فشرد:


- شاید تو دلت نخواد ولی من دوست دارم برای پسرمون یه آینده ی عالی بسازم! تو واقعا اینو دوست نداری؟


دیگه تحمل نداشت! این بحث هر روزشون شده بود، بدون توجه به این که پسر کوچولوشون توی بغلش خواب بود فریاد زد:


- من با یه دادستان ازدواج کردم! با یه وکیل خصوصی که بخواد از کسایی دفاع کنه که حقشون نیست ازدواج نکردم پارک جیهون اینو خوب تو گوشت فرو کن! اگه میخوای بری و پول انقدر برات مهمه برو ولی قبلش باید منو طلاق بدی!


شوهرش با شنیدن این حرف با صدایی بلند تر از خودش فریاد زد:


- واقعا اینو میخوای؟ ولی باید دور پسرمو خط بکشی! میخوای؟ من فقط دارم به خاطر آینده ی خودمون این کارو میکنم!


پوزخندی زد و با حرص گفت:


- از همین الانش کلی تغییر کردی ...


با بلند شدن صدای گریه ی پسرش سکوت کرد، آروم دست هاش رو برای ساکت کردنش تکون داد، بغض تازه ای توی گلوش نشسته بود و از شدت عصبانیت میلرزید.


شوهرش کمر بندش رو باز کرد و به سمت اون خم شد و در داشبورد رو باز کرد و مدارکی رو بیرون کشید و گفت:


- سه ماهه اخراج شدم ولی حتی نفهمیدی! این نباشه دیگه هیچ پولی ندارم میفهمی؟


برگه هارو جلوی صورت همسرش گرفت:


- همینو میخوای نه؟


شیشه ی ماشین رو پایین کشید و برگه هارو از پنجره بیرون انداخت و با عصبانیت به سمتش برگشت:


- خیالت راحت شد؟


با چشم های گریونش بهش خیره شد، صدای گریه و گرمای هوا و این صحبت ها میتونست آزار دهنده ترین چیز های دنیا باشه! چشم هاش رو از چشم های همسرش گرفت و به خیابون داد که با دیدن کامیونی که با شتاب به سمتشون میومد نفسش رو حبس کرد، نگاهی به بیرون انداخت! اونا کی وارد لاین اشتباهی شده بودن؟


صدای بوق ممتد کامیون اون رو به خودش آورد و پسرش رو به خودش فشرد و سرش رو پایین آورد و فریاد زد:

Forest ♧ HopeMin ♧Место, где живут истории. Откройте их для себя