پارت چهارم: من و تو
هوسوک دستی به تنه ی درخت قطع شده ای رو که با هزار زحمت اون رو پیدا کرده بود کشید و زمزمه وار گفت:
- چیز خوبی میشه...!
ارّه اش رو برداشت و تا میخواست اون رو روشن کنه با شنیدن صدای جیمین متوقف شد:
- هیونگییی ...
هوسوک ارّش رو روی میز گذاشت و به سمت جیمین برگشت و با دیدن جیمین و جسی که به کارگاه کوچیک کنار کلبه اش اومده بودن کمی جاخورد! جیمین دست های کوچولوش رو بهم قفل کرد و به با چشم های ملتمسش به هوسوک نگاه کرد:
- هیونگیی میشه ...
هوسوک میون حرف جیمین پرید و گفت:
- آجوشی کجاست؟ مگه قرار نبود پیشش بمونی؟
جیمین لباشو آویزون کرد و با دستش در نیمه باز رو نشون داد:
- اونجا ... هیونگی ...
هوسوک که میتونست حدس بزنه جیمین ازش چی میخواد سکوت کرد و منتظر موند تا ادامه ی حرفش رو بزنه:
- هیونگی ... من حوصلم سل لفده که ... هیونگی با تسی (جسی:))) میلم دیه!
هوسوک نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه ! بهت گفتم ! اومدی اینجا که چی؟ سرما میخوری ... هوا داره سرد میشه!
جیمین که یکی از تیشرت های هوسوک رو به تنش کرده بود و اون تا زیر زانوهاش میرسید نگاهی به خودش کرد و گفت:
- نه هیونگی حتی لباس تولم پوچیدم! نیگاتون ! دیه سلدم نمیچه که!
هوسوک سرش رو به نشونه ی رد تکون داد و گفت:
- دارم برای تو تخت درست میکنم! هووم! تخت نمیخوای؟ تنهایی نمیزارم بری! الانم کار دارم فردا دوتایی باهم میریم! باشه؟ دیگه توی تخت قبلی ای که برات درست کرده بودم جا نمیشی! هوا هم سرد بشه دیگه نمیتونم !
جیمین لباسش رو بین مشت کوچولوش فشرد و با بغض گفت:
- خو پیچ تو میخوابم دیه! من دخد نمیخوام! هیونگی اون دخدمو دوس دالم! با تسی میلم دیه ... هیونگی ...
هوسوک که واقعا مقابله کردن با این التماسای جیمین براش سخت بود نفس عمیقی کشید و سرش رو به نشون ی منفی تکون داد و برگشت تا دوباره مشغول کارش بشه که جیمین سریع پاهاش رو از پشت بغل کرد:
- هیونگی خواهش میکنم ... هیونگی ... هیونگییییی ....
به سمتش برگشت و جلوی پاهاش زانو زد و با اخم گفت:
- بهت گفتم نه!
باحلقه شدن بازوهای کوچیکش دور گردنش کمی عقب رفت:
- هیونگیییی ....
هوسوک دست هاش رو روی کمر جیمین گذاشت، سکوت کرده بود! این صحنه ....
این صحنه رو قبلا دیده بود! اولین باری که جیمین دستش رو گرفته بود... جلوی پرورشگاه! دستی به موهای جیمین کشید، حس عجیبی بهش دست داده بود، میتونست حس کنه که پلک هاش خیس شدن... ولی این چیزی که توی گلوش نشسته چی بود؟ جیمین رو بیشتر به خودش فشرد و چشم هاش رو بست و عطر تن دوستداشتنیش رو وارد ریه هاش کرد و بوسه ای روی شونه ی کوچیکش زد، از اون روز چقدر میگذشت؟ کسی که ناخونده وارد زندگیش شده بود الان همه ی دار و ندارش بود، جیمین حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد:
- هیونگی ... نمیچه ...؟
هوسوک با دستش کمر کوچک جیمین رو نوازش داد و زمزمه وار گفت:
- اگه یه بلایی سرت بیاد من چیکار کنم؟ هووم؟ اگه قول بدی پسر خوبی باشی و به حرفای هیونگی گوش بدی منم اجازه میدم امشب پیش من بخوابی!
جیمین انگار که با شنیدن این حرف دنیارو بهش دادن سریع از بغل هوسوک بیرون اومد و با ذوق بهش نگاه کرد:
- قول قول ؟
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و جیمین از شدت خوشحالی دست هاش بهم کوبید و گفت:
- من دیگه نمیلم بیلون که همیشه پیچ تو بخوابم !
هوسوک لبخندی زد و به موجود دوست داشتنی رو به روش خیره شد و دستی به موهاش کشید، هنوز حس عجیبی داشت! کی انقدر به این موجود کوچولوی دوست داشتنی وابسته شده بود؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
یادش نمی اومد اولین باری که چاقو و چوب دستش گرفته بود و به چوب های بریده شده شکلی نو داده بود کی بود ولی به خوبی به یاد داشت که از همون اول این کار آرومش می کرد. اما اینبار برای آروم شدن نبود، این بار فقط میخواست اسباب بازی جدیدی رو برای جیمین درست کنه. چند وقتی میشد که کارهای بی دلیلش و فقط برای جیمین شده بود. با تصور اینکه تکه چوبی که تو دستاش بود بعد از شکل گرفتن تبدیل به اسباب بازی ای تو دستای کوچولوی جیمین میشد، لبخندی زد و چاقو رو روی تکه چوب کشید.
باحس سنگینیه نگاه کسی سرش رو بالا آورد و در کمال تعجب با صورت خندون جیمین در حالی که دستاش رو زیر چونه اش تکیه کرده بود و بهش خیره شده بود روبه رو شد.
لبخندی به قیافه ی هیجان زده ی جیمین انداخت و گفت:
ــ به چی زل زدی بچه؟
جیمین که نمیتونست هیجانش رو کنترل کنه با لحن شگفت زده و بچه گانه ای گفت:
ــ هیونگیی تو خعلییی خفنیییی!!!منم میخام وقتی بزلگ شدم مشل تو بشم!
هوسوک که از لحن شیرین و بامزه ی جیمین خنده اش گرفته بود، کوتاه خندید و بعد در حالی که موهای جیمین رو به هم میریخت با خنده گفت : ــ به خفنی من که نمیتونی بشی! ولی شاید وقتی بزرگ شدی یادت دادم.
جیمین که از حرف هوسوک به شدت ذوق زده شده بود با هیجان فریاد زد:
ــ مسی هیونگیییییی. میخام زود زود زود بزلگ بشم!
لبخندی به ذوق کودکانه ی جیمین زد و بعد در حالی که آغوشش رو باز میکرد به روی پاش اشاره کرد و گفت:
ــ خب حالا تا بزرگ بشی میخوای ببینی هیونگی چیکار میکنه؟
جیمین هیجان زده از آغوش هوسوک و اجازه دادنش برای تماشای کارش به سمتش حمله کرد و فریاد زد:
- آلههههه آله میخواااامممم میخوام هیونگیییییی.
با دیدن استقبال جیمین در حالی که لبخند گرم و شیرینی روی لب داشت وسایلش رو روی میز کنارش گذاشت، دستاش رو دور کمر کوچیک و باریک جیمین حلقه و اون رو از روی زمین بلند کرد و روی پاهاش نشوند و بعد در حالیکه دوباره وسایلش رو از روی میز کنارش برمیداشت بوسه ی ریزی روی موهای جیمین زد و مشغول ادامه ی کارش شد.
حالا از هر لحظه ای آروم تر بود چون با ارزشترین چیزی که در تمام عمرش پیدا کرده بود میون آغوشش بود و این برای هوسوک به معنی تمام آرامش بود...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
جیمین روی زانو هاش نشست و با دقت به بوته ی توت ها نگاه کرد و آروم چوب کوچیکی که دستش بود رو به اونا زد و با سرش دنبال هوسوک که کمی جلوتر از اون بود گشت و گفت:
- هیونگی اینالو میچه خولد؟
هوسوک به سمت جیمین برگشت و با دیدن توتای وحشی سرش رو به نشونه ی رد تکون داد و گفت:
- نه جیمینا ... بهشون دستم نزن!
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و از جاش بلند شد و چند قدم بین خودشو هوسوک رو دوید و دستشو به سمت هوسوک دراز کرد:
- هیونگی!
هوسوک سرش رو برگردوند و با دیدن دستش، آروم دست کوچیکش رو میون انگشتاش گرفت، جیمین لبشو آویزون کرد و گفت:
- هیونگی چلا هیچ وقد من نباید اول دسدتو بگیلم؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و سکوت کرد، هر کس دستشو میگرفت میتونست قسمتی از آیندشو ببینه ... و اون همیشه از این میترسید که آینده ای رو از جیمین ببینه که نتونه هیچ کاری براش بکنه. جیمین که بازم این سوالش بی جواب مونده بود طبق معمول سکوت کرد! دیروز بهش قول داده بود که امروز با اون بیاد و توی اطراف جنگلی که به جز اونجا جای دیگه ای رو به چشم ندیده بود رو برای هزارمین بار بگردن! شاید سنی نداشت اما اگه جیمین رو اونجا توی جنگل رها میکرد جیمین به راحتی میتونست راه خونرو پیدا کنه.
هوسوک با کشیده شدن دستش توسط جیمین و شنیدن صدای آخ گفتنش با نگرانی به سمتش برگشت و با دیدن این که جیمین روی زمین افتاده هراسان جلوش زانو زد و با نگرانی گفت:
- جیمین...
جیمین در حالی که لبش رو میگزید تا گریه نکنه سرش رو بلند کرد و به هوسوک خیره شد:
- این شاخه هه رو دوا کن ...
هوسوک نگاهی به شاخه ای که پای جیمین بهش گیر کرده بود انداخت، جیمین زانوش رو بلند کرد و با دیدن خونی و زخمی شدن زانوش لباش رو جمع کرد و دست کوچولوش رو از شدت درد مشت کرد.
هوسوک با حس کردن بوی خون و دیدن رنگ قرمزیش روی زانوی جیمین نفسش بند اومد، به یکباره رنگ پوستش به سفیدی کشید و چشم هاش به رنگ آتیش کشیده شدن.
جیمین سرش رو بلند کرد و با دیدن هوسوکی که تا حالا ندیده بود شوکه شد، هوسوک سریع سرش رو پایین انداخت و روشو برگردوند و چندباری نفس عمیق کشید.
اما با هر دم و بازدمش بیشتر میتونست جریان خون گرم جیمین رو زیررگ هاش احساس کنه ...
جیمین دستش رو روی زخمش گذاشت و در حالی که به خاطر این واکنش هوسوک ترسیده بود گفت:
- هیونگی ... از خون میتلسی؟
هوسوک با شنیدن صدای جیمین به یک باره به خودش اومد و به سمتش برگشت و بهش نگاه کرد، چش شده بود؟ هیچ وقت با یکذره خون به این روز نیفتاده بود اما عطر خون جیمین تمام ریه هاش رو پر کرده بود، دستی به موهاش کشید و نفس عمیقی کشید، جیمین که ترسش بیشتر از این بود که فکر میکرد هوسوک حالش بد شده گفت:
- هیونگی ... اصن درد نمیتونه ...
هوسوک نفسش رو به سختی بیرون داد و تکه ای از لباسش رو با دستش پاره کرد و آروم به سمت زخم جیمین برد:
- دستتو بردار ...
جیمین آروم دستشو برداشت و هوسوک با دیدن زخم جیمین که صد در صد خیلی درد داشت لبش رو گزید و سرش رو جلو تر برد و زخمش رو کمی فوت کرد و زمزمه وار گفت:
- چرا جلوی پاتو نگاه نمیکنی؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- ببشید ...
هوسوک آروم طوری که جیمین دردش نیاد زخمش رو بست و سرش رو بلند کرد و موهای جیمین رو مرتب کرد و گفت:
- باید مراقب باشی جیمینا ...
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و سرش رو پایین انداخت، هوسوک زیر شونه های جیمینو گرفت و از روی زمین بلندش کرد، جیمین دست هاش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد و سرش رو به سینش تکیه داد و گفت:
- خودم میتوتم لاه بلم!
هوسوک نگاهی به جیمین که کاملا بهش چسبیده بود انداخت و خنده کنان گفت:
- معلومه !
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با صدای قدم های کوچیکی که از توی راهرو میومد چشم هاش رو باز کرد و منتظر به در اتاقش چشم دوخت. طولی نکشید که صدای پا متوقف شد و بعد از پایین کشیده شدن دستگیره در با صدای قیژ مانندی باز شد. تعجبی نداشت! مثل هر دفعه جیمین بود که در حالیکه بالشتش رو به آغوشش میفشرد وارد اتاق شده بود و با مظلوم ترین قیافه ای که میتونست به خودش بگیره رو به روی تخت ایستاده بود.
دستی به صورتش کشید و با صدایی که از شدت خواب دو رگه شده بود زمزمه کرد:
ــ باز چیه جیمین؟
جیمین در حالیکه گوشه ی بالشتش رو توی مشتش میفشرد من من کنان گفت:
ــ میشه... میشه جیمینی امشب پیش هیونگ بخوابه؟!
هوسوک که مشتاق بود ببینه جیمین این دفعه چه بهونه ای داره پرسید:
ــ اونوقت چرا جیمینی رو تخت نوی خودش که هیونگ براش درست کرده نمیخوابه؟
جیمین که از قبل همه ی بهونه هاش رو آماده کرده بود سریع پاسخ داد:
ــ خب میدونی هیونگی.... تخده خعلی اژیت موکونه!... نمیزاله من لوش بخوابم که!
هوسوک که از بهونه ی بچگانه ی جیمین خندش گرفته بود پرسید: ــ چرا اونوقت؟
جیمین شانه ای بالا انداخت و پاسخ داد: ــ نیمیدونم که! باید بلی ا خودش بپلسی. حالا میشه پیشت بخوابم؟
با اینکه خودش هم دلش میخواست که جیمین پیشش بخوابه پشتش رو بهش کرد و با لحن جدی ای گفت: ــ نه! جیمین میره رو تخت خودش میخوابه!
جیمین که هنوز نا امید نشده بود با لحنی که سعی میکرد قانع کننده باشه گفت:
ــ اخه میدونی هیونگی فگد اون نیس که! کلییی ام صدا میده! نمیزاله جیمینی بخوابه که!
هوسوک از اصرار های جیمین خسته شده بود زیر لب زمزه کرد: ــ جدا؟!
و بعد دوباره قبل ازین که پتو رو روی سرش بکشه با تحکم ادامه داد: ــ نه جیمین .گفتم نه! برو بگیر بخواب!
جیمین که کم کم داشت گریه اش میگرفت در حالیگه چشماش پر اشک شده بود خودش رو نزدیک تخت رسوند و ازون بالا رفت و در حالیکه پایین پای هوسوک میشست گفت: ــ ولی جیمینی تختش و دوست نداره!
با شنیدن صدای پر از بغض جیمین هوفی کشید و از روی تخت بلند شد و سر جاش نشست و در حالیکه نگاهش رو به جیمین میداد با لحن آروم و کمی آزرده پرسید:
ــ ینی جیمین تختی که هیونگیش براش درست کرده رو دوست نداره؟
جیمین در حالیکه به فین فین افتاده بود صورتش رو با آستین لباس خواب طرح جوجه اش پاک کرد آروم گفت:
ــ جیمین تختی که هیونگ بلاش دلشت کلده لو دوشت داله... ولی اودِ هیونگ و بیشتل دوست داله.
با شنیدن این حرف که به صادقانه ترین شیوه ی ممکن از زبون جیمین جاری شده بود احساس کرد که چیز ته دلش تکون خورد. بدون اینکه بفهمه لبخند درخشانی روی لبش شکل گرفته بود که هزاران معنی داشت. خودش رو کمی به جلو مایل کرد و بی درنگ جیمین رو به آغوش کشید و مشغول نوازش کمرش شد. نفس عمیقی توی عطر تن بچگونه ی جیمین کشید و در حالیکه بوسه ای روی موهای جیمین میزد آروم گفت:
ــ هیونگم جیمینی رو بیشتر از هر چی دوست داره.
جیمین لبخندی تو آغوش هوسوک زد و در حالیکه دستاش رو دور کمرش حلقه میکرد پرسید:
ــ ینی الان جیمینی میتونه پیش هیونگ بخوابه؟
هوسوک که از حرف جیمین خنده اش گرفته بود اون رو از آغوشش جدا کرد و در حالیکه میخندید با دست چند بار کنار خودش روی تخت زد گفت:
ــ فقط همین دفعه!
جیمین هیجان زده از اینکه هوسوک بالاخره بهش اجازه داده بود پیشش بخوابه ازجاش پرید، بوسه ای سریع روی گونه ی هوسوک کاشت و بعد در حالی که خودش رو روی تخت، کنار هوسوک پرت میکرد فریاد زد:
ــ مسییییی هیووووونگیییی.
هوسوک که به خاطر بوسه ی ناگهانی جیمین لبخند پهنی صورتش رو پوشونده بود به تبعیت ازش کنارش دراز کشید و به رسم همیشگی بعد از قرار گرفتن سر جیمین روی سینه اش و جمع شدن توی آغوشش پتو رو روی خودشون کشید و اون هم متقابلا جیمین رو به آغوش کشید.سرش رو روی سرش گذاشت و با دستش مشغول نوازش موهای ابریشمش شد و زمزمه وار گفت : ــ دیگه بخواب...
شاید تا قبل از جیمین تعداد دفعات خیلی کمی تو زندگیش بودن که انقدر لبخند به داشته باشه ولی حالا با ورود اون موجود دوست داشتنی به زندگیش همه چیز تغییر کرده بود. همه چیز رنگ گرفته بود! همه چیز زیبا شده بود...
نفس عمیقی کشید و در حالیکه چشماش رو می بست سر جیمین رو به سینه اش فشرد.
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...