[part 5] I promise ...~

3K 632 11
                                    

پارت پنجم: قول میدم...

جیمین با بغض به هوسوک نگاه کرد و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- نه هیونگی ...
هوسوک که دیگه کلافه شده بود قیچی و شونه ای که دستش بود رو کنار گذاشت و گفت:
- جیمین میخوای مثل دخترا بشی ؟ موهات بلند شده!
جیمین لبشو گزید و زمزمه وار گفت:
- مگه دخترا چه شکلین؟
هوسوک مکثی کرد و بهش نگاه کرد! جیمین جز اون و آجوشی کس دیگه ای رو توی زندگیش ندیده بود و به خاطر توفانی که چند سال پیش شده بود اونجا دیگه آنتی نداشت که اون بخواد تلویزیون ببینه! اون حتی نمیدونست دختر چی هست!
آهی کشید و جلوی پای جیمین زانو زد و موهاشو که تا پایین ابروهاش بلند شده بود رو کنار زد و گفت:
- هر دفعه اینجوری میکنی! دوست نداری هیونگ موهاتو کوتاه کنه؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- هیونگی ...
هوسوک نفس عمیقی کشید و بلند شد و گفت:
- باشه ولی هفته ی دیگه حتما باید کوتاشون کنی ! باشه؟ این هفته ی آخریه که موهات انقدر بلند شده جیمینا!
جیمین با ناراحتی سرش رو تکون داد و گفت:
- دیگه هفته ی دیگه غر نمیزنه جیمین! قوله قول میده جیمین
هوسوک لبخندی زد و دستی به موهای جیمین کشید و به سمت وان حموم رفت و شیر آب رو باز کرد و به سمت جیمین برگشت:
- تا وقتی پر شه همینجا منتظر بمون باشه؟
اشاره ای بهش کرد و گفت:
- اینجوری لخت نیا بیرون سرما میخوری!
جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و روی سه پایه ی کوچیکی نشست و به پر شدن وان خیره موند!
چند دقیقه ای گذشت اما هنور هوسوک نیومده بود! با حس خیس شدن پاهاش نگاهی به وان که لبریز شده بود انداخت، نگاهی به در نیمه باز حموم انداخت ولی انگار خبری از هوسوک نبود! آروم به سمت وان رفت تا سعی کنه شیر آب رو ببنده اما لبه ی وان خیلی بلند بود و دستش به شیر آب نمیرسید!
با دستش لبه ی وان رو گرفت و روی نوک پاهاش بلند شد و دستش رو به سمت شیر دراز کرد اما بازم دستش خیلی فاصله داشت. نفس عمقی کشید و اینبار با دوتا دستاش روی لبه ی وان آویزون شد و به زحمت دستش رو به سمت شیر برد اما دستی که تکیه اش شده بود یکدفعه لیز خورد و بدون اینکه بتونه خودش رو نگه داره به سمت وان افتاد و سرش محکم به لبه ی وان خورد....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

نزدیک حموم شده بود که با حس کردن بوی خون آشنایی برای یک لحظه سر جاش متوقف شد. این ... این مال جیمین بود! با گذر این فکر از سرش لباس های تو دستش رو به گوشه ای پرت کرد و به سمت در حموم دوید. با رسیدن به در دستاش رو دو طرف چارچوب حائل کرد تا خودش رو متوقف کنه که با دیدن صحنه ی رو به روش انگار که قلبش رو از سینه اش بیرون کشیده باشن سر جاش خشکش زد. بدن کوچیک و بیهوش جیمین توی وان افتاده بود و کل اب از خونی که نمیدونست از کجا اومده بود قرمز شده بود. دستاش بی حس کنار بدنش افتاد و با ترس بی سابقه ای زیر لب زمزمه کرد:
ــ جیمین!...
برای لحظه ای از شدت شوک کاملا بی حس شده و قدرت تفکرش رو از دست داده بود ولی بعد از چند ثانیه انگار که به خودش اومده باشه سریع به سمت وان رفت، دستاش رو دور بدن بی جون و خونیه جیمین حلقه کرد و اون رو از اب بیرون کشید و در حالیکه توی بغلش گرفته بود و به خودش فشارش میداد روی زمین سرد و سنگی حموم زانو زد.
احساس میکرد از شدت بیچارگی نزدیکه که به گریه بیفته. یک دستش رو زیر سر جیمین گرفته بود و دست دیگه اش رو هم دور کمرش حلقه کرده بود و با مدام تکون دادنش و صدا زدنش سعی در بهوش اوردنش داشت:
ــ جیمییین جیمیناااا ... جیمینا پاشو هیونگ اینجاست.....جیمینااااا پاشو دیگه.... جیمییین!
با حس خیسی تازه و گرمی روی دستش برای لحظه ای صدا کردن جیمین رو فراموش کرد و دستش رو از زیر سرش بیرون اورد. با دیدن دست کاملا قرمزش که از خون جیمین رنگین شده بود با حرکتی سریع و بدون تلف کردن وقت حوله ای رو از کنار وان برداشت و دور بدن برهنه و بی جون جیمین پیچید، اون رو با آغوشش چسبوند و بدون توجه به چیزی از حموم بیرون اومد و به سمت در خروجی دوید. محدوده جنگل رو با سرعتی باور نکردنی طی کرد و حالا در امتداد جاده در حالی که بدن بی جون جیمین رو به آغوش میفشرد به سمت شهر یا روستایی که توش یه درمانگاه پیدا بشه میدوید. توی چهرش درموندگی کاملا مشهود بود. شاید میتونست بگه این اولین بار در طی این سال ها بود که اینجور بی قرار و ترسیده به نظر میومد. با دیدن تابلویی که از یه درمانگاه سر راهی خبر میداد انگار که نور امید توی دلش زنده شده باشه با سرعت بیشتری ادامه داد تا بالاخره خودش رو به درمونگاه رسوند.
با دستپاچگی در حالی که کنترلی روی رفتار و حرکاتش نداشت وارد درمانگاه شد و به سمت نزدیک ترین پرستاری که اونجا بود رفت و با لحنی عصبی و مشوش در حالیکه سعی میکرد اون پرستار رو سرجاش متوقف کنه گفت:
ــ هی هی هی... وایسا من همین الان به دکتر نیاز دارم!همین الان!
پرستار خونسرد نگاهی به سرتا پای پر از تشویش و اضطراب هوسوک که پیرهن سفیدش از خون قرمز شده بود اما هنوزم سعی در حفظ غرور و موضع بالاش داشت و بچه ای رو که با حوله پوشونده شده بود رو به آغوش گرفته بود انداخت و با بیخیالی به گوشه ای از درمانگاه اشاره کرد:
ــ برید پذیرش...
هوسوک که از شدت عصبانیت چشماش به رنگ اتیش دراومده بودند بازوی پرستار رو گرفت و مانع رفتنش شد و درحالیکه توی کنترل خشمش موفق نبود بر خلاف میل باطنیش خیره توی چشم های دخترک از لای دندوناش کلمه به کلمه جوری که انگار میخواست برای همیشه تو ذهنش ثبت بشه تکرار کرد:
ــ بهت گفتم همین الان به یک پزشک احتیاج دارم!
دخترک انگار که مسخ چشمای هوسوک شده باشه بدون اینکه نگاهش رو از اون چشم ها بگیره با حالتی ربات گونه انگار که در لحظه به ادم دیگه ای تبدیل شده باشه گفت:
ــ بله قربان...بیمار و بدین به من.
هوسوک درحالیکه جیمین رو بیشتر به خودش نزدیک میکرد سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
ــ نه...میارمش. فقط راه و نشون بده.زود باش!
دخترک سرش رو به نشونه تایید تکون داد و بدون هیچ حرف اضافه ای به سمت یکی از راهرو ها به راه افتاد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
تمام مدت کنارش نشسته بود و در حالیکه دست کوچولوش رو میون دستش گرفته بود با انگشت شصتش دایره وار پشت دستش رو نوازش میکرد.
نفس عمیقی کشید و با دست دیگه اش موهای جیمین رو از توی صورتش کنار زد و بعد مشغول نوازش گونه اش شد.
دکتر گفته بود که چیز مهمی نیست و فقط یه شکستگی بوده و بیهوشیشم به خاطر ضربه ای که به گیجگاهش خورد بود اما این حرفا فقط بخش کمی از نگرانی و پریشونیش رو از بین برده بود. میدونست تا وقتی که خودش چشمای باز جیمینش رو نبینه آروم نمیشه.
با ورود پرستار به اتاق دستش رو از روی صورت جیمین کنار کشید و منتظر به چک شدن وضعیت جیمین چشم دوخت.
پرستار بعد از تموم شدن کارش نگاهی به هوسوک که منتظر بهش چشم دوخته بود انداخت و در حالیکه لبخند میزد گفت:
ــ وضعیتش نرماله. احتمالا تا چند دقیقه ی دیگه بهوش میاد.
هوسوک با شنیدن این حرف نگاه نگرانش رو به جیمین دوخت و فشار کوچیکی به دستش وارد کرد. دوباره توی فکر فرو رفت... توی همین چند ساعت انقدر ترسیده بود که نزدیک بود به گریه بیفته. میدونست شدیدا به جیمین وابسته شده اما نمیدونست از نفس هاشم براش بیشتر ارزش داره.
ــ ببخشید آقا؟؟
با شنیدن صدای پرستار انگار که دستی اون رو از افکارش بیرون کشیده باشه به خودش اومد و نگاه گنگش رو به دخترک داد:
ــ چیزی گفتید؟
پرستار لبخندی به بی حواسی هوسوک زد و با لحن ملایمی گفت:
ــ پرسیدم نسبتتون با این بیمار کوچولو چیه؟
چی باید میگفت؟ چی داشت که میگفت؟! دست آزادش رو پشت سرش گذاشت و من من کنان گفت:
ــ من ... اممم... من...
ــ هیونگی...
با شنیدن صدای ضعیفی که بی شباهت به جیمین نبود انگار که جریان برق بهش وصل کرده باشن سرش رو به سمت جیمین برگردوند که با دیدن چشم های بازش با شدت از جا پرید و درحالیکه دستش رو روی گونه ی رنگ پریده اش میذاشت با لحنی که همزمان نگرانی و خوشحالی توش موج میزد گفت:
ــ جیمینا....حالت خوبه؟! من و میبینی؟! جاییت درد نمیکنه؟!
جیمین که کم کم داشت یادش میومد که در نبود هوسوک چه بلایی سرش اومده در حالیکه چشم هاش در معرض بارش بود با صدای بغض آلودی زمزمه کرد:
ــ هیونگیییی...
با شنیدن صدای بغض آلود جیمین و نگاه خیسش که هر لحظه پر تر میشد انگار که کسی به سینه اش چنگ زده باشه با صدای آرومی پاسخ داد:
- جانم...
جیمین انگار که راضی نشده باشه در حالیکه قطره اشکی بی اجازه روی گونه اش چکید دوباره زمزمه کرد:
ــ هیونگی...
هوسوک اینبار نگاهی به پرستار بالای سرشون که هنوز اونجا ایستاده بود انداخت که باعث شد دخترک هول کرده عذر خواهی کوچکی بکنه و سریع از اتاق خارج بشه.
با خارج شدن پرستار از اتاق در حالیکه دوباره نگاهش رو به جیمین میداد لبخندی زد، روی صورتش خم شد و بوسه ای روی چشم های خیس از اشکش گذاشت. و بعد در حالیکه سرجاش برمیگشت با لحن مهربونی گفت:
ــ جان هیونگی.
جیمین که حالا گریه اش کمی شدید تر شده بود در حالیکه قطره های اشک دونه دونه از کنار چشماش پایین میومدن با صدای لرزونی گفت:
ــ دیگه تنهام نزار...
هوسوک لبخندی به حرف ساده ولی پر مفهوم جیمین زد و در حالیکه سرش رو به سمت شونه اش کج میکرد فشار کوچیکی به دست جیمین که تمام مدت میون دستاش نگه داشته بود داد:
ــ نمیزارم...
جیمین انگار که باز هم راضی نشده باشه درحالیکه فین فین میکرد انگشت کوچیکش رو به سمت هوسوک گرفت واعتراض کرد:
ــ باید قول بدی!
هوسوک خنده کنان سرش رو پایین انداخت و بعد نگاهی به انگشت تپل و کوچیک جیمین انداخت، دستش رو جلو برد و درحالیکه انگشت کوچیکش رو با انگشت جیمین قفل میکرد نگاهش رو به چشمای بارونیش داد و انگار که برای همه ی عمرش قول میداد لبخند عمیقی زد:
ــ قول میدم....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

هراسان از خواب پرید و نفس نفس زنان به اطرافش نگاه کرد، مثل بید میلرزید! دیشب طبق معمول باز هم رفته بود پیش هوسوک بخوابه، نگاهی به کنارش انداخت! خبری از هوسوک نبود، با دیدن جای خالیش ترس وحشت ناکی به جونش افتاد، پتو رو میون مشتش فشرد، بغض کرده بود، از روی تخت پایین اومد و در اتاق رو باز کرد و اطرافش رو به امید دیدن هوسوک زیر چشم گذروند، اما خبری ازش نبود، ترسیده بود، دور تا دور کلبرو گشت اما خبری نبود، دیگه گریش گرفته بود، دست هاش رو مشت کرد و به سمت شومینه رفت تا حداقل بتونه جسی رو پیدا کنه اما حتی اون هم نبود! بغضش شدت گرفته بود و چونه اش از شدت بغض میلرزید، هیچ وقت هوسوک صبح ها از خونه بیرون نمیرفت، ترس این که مثل خوابی که دیده بود هوسوک واقعا پیشش نباشه به جونش افتاده بود، با خیال اینکه شاید هوسوک توی کارگاهش باشه به سمت در رفت، در رو باز کرد و مسافت کوتاهی که تا کارگاه هوسوک بود رو طی کرد اما با دیدن قفل در کارگاه بغضش تبدیل به دونه های اشک شدن و گونه اش رو خیس کردن، از شدت ترس قلبش مثل گنجشک توی سینش میتپید. دیگه گریه هاش به هق هق تبدیل شده بودن، دست هاش رو مشت کرد و با گریه گفت:
- هیونگیییییی ...
صدای گریش کل اون جنگل رو پر کرده بود، خوابی که دیده بود واقعی بود؟ هوسوک واقعا تنهاش گذاشته بود؟ چشم هاش رو محکم بست و اینبار بلند تر گفت:
- هیونگیییییی ...
- جیمین ...!؟
جیمین با دیدن هوسوک که یک دفعه بالا سرش ظاهر شده بود انگار که دنیا رو بهش داده باشن بدون اینکه صبر کنه پاهای هوسوک رو بغل کرد، گریه اش از قبل بیشتر شده بود! انقدر پاهای هوسوک رو محکم گرفته بود که هوسوک حتی نمیتونست تکون بخوره. شوکه شده بود! جیمین خیلی حساس شده بود! بعد این که توی وان افتاد و سرش شکست به شدت از تنهایی میترسید و دیگه نمیذاشت که حتی اونو توی وان حموم کنه، آهی کشید و خم شد و شونه های جیمین رو گرفت و آروم از خودش جداش کرد و جلوش زانو زد، جیمین از شدت گریه به خفگی رسیده بود، نگرانی همه ی وجودش رو پر کرده بود! آروم اشک های جیمین رو پاک کرد و موهاش رو نوازش داد و زمزمه وار گفت:
- جیمینا ... گریه نکن ...
اما چشم های جیمین بی اختیار از اشک پر و خالی میشد! آروم جیمین رو میون آغوشش کشید و با دستش کمرش رو نوازش کرد و زمزمه وار گفت:
- جیمینی من اینجام ... اینجوری گریه نکن ...
جیمین دست هاش رو دور گردن هوسوک حلقه کرد و سرش رو میون گردنش گذاشت و میون هق هقش گفت:
- هیو....نگی ... چرا .. نبودی...
هوسوک موهای جیمین رو نوازش کرد و گفت:
- هیونگی غلط کرد ...
جیمین رو از آغوشش بیرون کشید و بهش خیره شد، اما هنوز هم اشک هاش بی وقفه گونه هاش رو خیس میکرد:
- هیونگی قول دادی که تنهام نزاری...
سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و با انگشتش اشک هاش رو از صورت نرم و لطیفش کنار زد:
- ببخشید ... دیگه تنهات نمیزارم ...
جیمین میون هق هق هاش گفت:
- قول قولا ...
لبخندی زد و شونه های کوچیکش رو گرفت و جیمین رو به سمت آغوشش کشید و آروم موهاش رو نوازش کرد، این صحنه ... باز هم این صحنه رو دیده بود و به رسم همیشگی باز هم تکرار این صحنه جلوی چشماش داشت رقم میخورد‌. لبخندی زد و گفت:
- قول قول ....
با همین حرف های ساده جیمین ساکت شده بود و دیگه گریه نمیکرد و تنها هیونگش رو محکم بغل کرده بود و به خودش اطمینان میداد که اون هنوز کنارشه، با یادآوری خواب وحشت ناکش از بغل هوسوک بیرون اومد و گفت:
- هیونگی ... خواب دیدم ... که تنهام گذاشی ...
هوسوک با شنیدن این حرف جا خورد! چرا باید همچین خوابی میدید؟ بازوی جیمین رو گرفت و گفت:
- من که جایی نمیرم ...
جیمین سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد:
- من یه جایی بودم ... تویه ماشین! شبیه همونایی که برام درس کردی! ولی دو نفرم جلو نشسته بودن... اون دو نفر خونی بودن ... تو دیدشون و ..‌. رفتی ... بد ... همه جا آتیش گرفت ...
هوسوک تنش یخ کرده بود! این خواب نبود! جیمین چطوری این زمان رو دیده بود؟ جیمین چطوری صحنه ی تصادف پدر و مادرش رو دیده بود؟
این خواب نبود! یکی به ذهن جیمین نفوذ کرده بود ...
اما کی؟ با ترس به جیمین نگاه کرد و گفت:
- جیمین ... تو دیروز جایی رفتی ...؟
جیمین با شنیدن یک دفعه ای این سوال ترسید! اگه به هوسوک میگفت حتما از دستش عصبانی میشد! اما اون بهش دروغ نمیگفت. هوسوک که سکوت جیمین رو دید نفس عمیقی کشید و گفت:
- جیمینا ... دعوات نمیکنم بهم بگو کجا رفتی ...
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد:
- جسی هم باهام بود ...
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- باشه ... با جسی کجا رفتی ؟
جیمین سرش رو پایین انداخت و گفت:
- فقط ... تا دم اون برکه هه ... فقط...
هوسوک که میدونست جیمین جای دیگه ای هم رفته گفت:
- دیگه؟
جیمین لبش رو گزید و گفت:
- من تا حالا اونجارو ندیده بودم که ... پره گلای قرمز و خوشگل بود ... من نمیخواستم برم که ... جسی دویید سمتشون ...
هوسوک با شنیدن این حرف وا رفت، نفسش بند اومده بود، اون ... از محدوده اش بیرون رفته بود؟ مچ دست جیمین رو ول کرد، ترس همه ی وجودش‌رو پر کرده بود، اما ... میتونست حس کنه که کسی وارد قلمروش شده، زمزمه وار گفت:
- اون فهمیده .....

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now