[part 17] Fear ~

2K 410 17
                                    

پارت هفدهم: واهمه

خسته از کانال های تلویزیونی ای که بیشتر اون ها مدام قطع و وصل میشد کنترل رو گوشه ای رها کرد و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. اون زمان بچگی هاش چطور حوصلش سر نمیرفت؟ هوسوک تنها به بهونه ی چند تا هیزم رفته بود اما هنوز برنگشته بود. البته نمیدونست چقدر طول میکشه! حتما کار سختی بود! نمیدونست وقتی این همه آدم داره که با دیدنش تا کمر برای اون خم میشن چرا اون حتی هیزم های کلبه ی چوبیش رو جمع میکنه.
با شنیدن صدای باز شدن در انگار که از برگشتن هوسوک خوشحال شده باشه به سمت در برگشت که با دیدن دختری که با پالتوی خز دار بلندش وارد خونه شده بود همون لبخند محوی هم که روی صورتش شکل گرفته بود پاک شد.
از روی مبل بلند شد و نگاهی به دختری که اون هم با نگاه عجیبش بهش خیره شده بود انداخت. دختر پوزخندی زد و قدمی جلوتر اومد و دستکش هاش رو از دستش بیرون کشید و گفت:
- فکر نمیکردم بالاخره ببینمت!
جیمین که با شنیدن این حرف بیشتر از قبل شوکه شده بود با تعجب گفت:
- منو میشناسید؟
دختر خنده ای کرد و موهاش رو کنار زد:
- اوه آره! وقتی بچه بودی... نمیدونستم انقدر گذشته که تا این حد بزرگ شدی!
جیمین که با شنیدن این حرف ها گیج شده بود و نفس عمیقی کشید و تنها به دختر رو به روش خیره شد. چرا انقدر رفت و آمد های عجیب توی این کلبه زیاد شده بود؟ قبلا حتی یک نفر رو هم این اطراف ندیده بود. دختر نگاهی به اطراف انداخت و گفت:
- اوپا کجاست...؟ هووم؟ تو نمیدونی؟
جیمین با شنیدن لفظ اوپا نفسش رو توی سینش حبس کرد. منظورش که با هوسوک نبود؟ این دختر کی بود که اون اینطور صداش میکرد؟ دوست دخترش بود؟ در واقع این که این همه سال رو بدون کسی گذرونده باشه عجیب بود اما اون چرا با شنیدن این حرف زیر و رو شده بود؟ نفسش رو با حرص بیرون داد و گفت:
- گفت ... زود بر میگرده!
دختر لبخندی زد و کمی جلو تر اومد و از فاصله ای نزدیک تر به جیمین نگاه کرد و با لبخندی که هنوز روی لب هاش بود و این حس بدی رو به جیمین میداد گفت:
- خب پس اشکالی نداره اینجا بمونم تا بیاد؟
جیمین مکثی کرد و شونه ای بالا انداخت:
- نمیدونم! در واقع اینجا از همه چیز بی خبرم...
دختر خنده ای کرد و روی مبلی نشست و در حالی که لباس و پالتوش رو مرتب میکرد گفت:
- این مدت کجا بودی؟ حتما با این همه تغییر کلی تعجب کردی!
جیمین با شنیدن این حرف ناخودآگاه آهی کشید. اون اولین نفری بود که حس این چند روزش رو درک کرده بود. روی مبل سه نفره ای که دختر روش نشسته بود با فاصله ی زیادی از اون نشست و گفت:
- خب... آره... زندگی توی شهر... با اینجا خیلی فرق داره!
دختر در حالی که موهای بلند خرماییش رو مرتب میکرد و به سمت جیمین برگشت و با همون لبخند همیشگیش گفت:
- زود عادت میکنی!
جیمین نفس عمیقی کشید و سکوت کرد. در واقع اون هر روز داشت با چیز های عجیب تر و پیچیده تری مواجه میشد و دقیقا نمیدونست کی باید بهشون عادت کنه. دختر که بالاخره دست از بازی کردن با موهاش برداشته بود به سمت جیمین برگشت و گفت:
- خب ... دیره ولی اسمت چیه؟
جیمین متعجب از این که اون چطور با اینکه میشناختش اما اسمش رو نمیدونست بهش نگاه کرد اما در آخر گفت:
- جیمین... پارک جیمین...!
دختر سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و دستش رو به سمت جیمین گرفت و گفت:
- منم چه یونم... جانگ چه یون! خواهر هوسوک...
جیمین شوکه از شنیدن این حرف به چه یون نگاه کرد. اون خواهرش بود؟ اصلا هوسوک خواهر داشت؟ خواهر داشت و تمام این مدت نمیدونست؟ چه چیز های دیگه ای ازش نمیدونست؟ هر روز با یک چیز جدید رو به رو میشد...
سرش رو پایین آورد و به دست منتظر چه یون که به سمتش دراز شده بود نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و دستش رو با تردید به سمت دست چه یون برد که یک دفعه در با شدت باز شد.
جیمین جا خورده از شنیدن صدای در سرش رو بلند کرد و با دیدن هوسوک که با عصبانیت وارد کلبه شده بود ناخودآگاه از روی مبل بلند شد، هوسوک که دست هاش رو از شدت عصبانیت مشت کرده بود به سمت چه یون قدم برداشت و با صدایی که از شدت خشم دو رگه شده بود گفت:
- اینجا چیکار میکنی؟
چه یون که قیافه ی مظلومی به خودش گرفته بود از روی مبل بلند شد و شونه ای بالا انداخت:
- اومدم فقط بهت سر بزنم!
هوسوک که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد نگاهی به جیمین که شوکه به اون دو نگاه میکرد انداخت و بعد دوباره به سمت چه یون برگشت و اینبار با صدای آروم تری گفت:
- اگه اومدی دنبال اونایی که فرستاده بودی اینجا کشیک بدن باید بهت بگم دیر رسیدی! اگه نمیخوای همون کاری که با اونا شده سره توام بیاد برگرد خونه ات!
چه یون خنده ی مصنوعی ای کرد و اشاره ای به جیمین کرد:
- جلوی جیمین با خواهرت اینطوری رفتار نکن! ما فقط تازه داشتیم باهم آشنا میشدیم!!
هوسوک که با شنیدن این حرف خونش به جوش اومده بود در حالی که همه ی تلاشش رو میکرد و تا خشمش رو بروز نده گفت:
- من خیلی سعی کردم تا باهات خوب تا کنم ولی خودت پاتو از گلیمت دراز تر کردی! همین الان برو اگه نمیخوای ...
چه یون دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و در حالی که قدمی به جلو برمیداشت گفت:
- خیلی خب میرم!
هوسوک چند باری نفس عمیق کشید و از جلوی راه چه یون کنار رفت و گفت:
- زودتر...
چه یون چند قدمی رو به سمت در برداشت اما باز هم به سمت جیمین برگشت و گفت:
- ببخشید که اینطوری میرم... خوشبختم پارک جیمین شی...
جیمین که تمام این مدت مات و مبهوت به اون دو نگاه میکرد با بسته شدن در نگاهش رو به سمت هوسوک برگردوند. واقعا اینجا چه خبر بود؟ اون حتی نمیدونست هوسوک چرا همچین رفتاری رو با خواهرش داشت! اونم وقتی که هیچ کار اشتباهی از جانب اون ندیده بود...
ولی خب هوسوک هیچوقت کاری رو بی دلیل نمیکرد! حتما اون هم کاری کرده بود که هوسوک رو تا این حد عصبانی کرده بود. هوسوک که تا حدودی از عصبانیتش کاسته شده بود به سمت جیمین اومد و گفت:
- باهاش... باهاش که دست ندادی؟
جیمین که باز هم تعجب کرده بود چند ثانیه ای به هوسوک خیره موند و در آخر سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. هوسوک نفس آسوده ای کشید و دستی روی صورتش کشید و چند ثانیه ای چشم هاش رو بست و در آخر رو به جیمین گفت:
- من میرم شامو حاضر کنم...
جیمین آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به دور شدن هوسوک خیره شد...
اون واقعا کجا بود...؟
اونجا کجا بود...؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

هوسوک با شنیدن حرف های ایلهون نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا خودش رو خونسرد نشون بده. انگار کثافت کاری های اون هیچ وقت نمیخواست تموم بشه و هر دفعه بیشتر از قبل اون رو هم وارد این باتلاق میکرد. دست های مشت کردش رو باز کرد و گفت:
- یکم عجله نمیکنی؟
ایلهون ابرویی بالا انداخت و گفت:
- عجله؟ اسمش عجلست؟ یا ترسیدی؟
هوسوک به سختی آب دهانش رو قورت داد و لبخند مصنوعی ای زد:
- نه ... من فقط نمیخوام مثل چند سال پیش بازم همه چیز بهم بخوره! این مرزای بین خودمون رو یادت نیست چطور بین هم کشیدیم؟
ایلهون سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گلس مشروبش رو توی دستش چرخوند:
- اما فکر نمیکنم مشکل تو این باشه!
هوسوک کلافه از این باهوشی ایلهون که تا الان خبری ازش نبود نفس عمیقی کشید و گفت:
- چی مثلا...؟
ایلهون خودش رو به هوسوک نزدیک کرد و گفت:
- چیشده؟ یک هفتس تغییر کردی! تو اون شهر چه اتفاقی افتاده که دیگه خود قبلیت نیستی؟
هوسوک به چشم های جدی ایلهون خیره موند، نمیخواست اعتمادی که چندین سال برای جلب کردنش تلاش کرده بود رو یک شبه نابود کنه... مخصوصا وقتی که جیمین توی کلبه بود و اون بالاخره تونسته بود جیمینش رو برگردونه!
نفس عمیقی کشید و به پشتی مبل تکیه داد:
- من تغییری نکردم! دیروز چه یون افرادش رو فرستاده بود قلمرو من گفتم که بهشون کاری نداشته باشن و بفرستنشون قلمرو خودش! اما خوده چه یون اومد توی قلمرو...
هوسوک نفس عمیقی کشید و نگاهی به چهره ی اخم کرده ی برادرش انداخت:
- اون اعصابمو بهم ریخته! بعد از سال ها دوباره حس میکنم داریم به روزایی که از هم متنفر بودیم بر میگردیم!
ایلهون که به نظر میومد با شنیدن این حرف ها شکش برطرف شده کمی از هوسوک فاصله گرفت و به محتویات داخل گلس شرابش خیره شد و به فکر فرو رفت و بعد از مکث نه چندان کوتاهی گفت:
- خب! چرا اومده بود سرک بکشه؟ حتما یه چیز مشکوک دیده بود!
هوسوک با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و در حالی که تمام تلاشش رو میکرد قیافه ی خونسردش رو حفظ کنه شونه ای بالا انداخت:
- اینو باید از خودش بپرسی! من از کار دخترا سر در نمیارم...!
ایلهون خنده ای کرد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و کمی از مشروبش رو نوشید:
- فکراتو بکن و تا فردا بهم خبر بده... قدرت ما باید از این جنگل بیرون بره...! ما نژاد برتریم هوسوک! تا کی باید خودمون رو مخفی نگه داریم؟
هوسوک نفس عمیقی کشید و لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
- باهات مخالف نیستم! ولی باید محتاط باشیم...!
ایلهون سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و چشم هاش رو بست و زمزمه وار گفت:
- هستیم.....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

روی مبل راحتی داخل نشیمن نشسته و سرش رو بین دستاش گرفته بود. احساس میکرد تمام سلول های بدنش در حال آتیش گرفتنند. باورش نمیشد که فقط چند لحظه تا از دست رفتن همه چی فاصله داشت...
ــ با من امری داشتید ارباب؟
با شنیدن صدای آجوشی از فکر بیرون اومد و نفس عمیقی کشید. سرش رو بالا آورد و نگاه به خون نشسته اش رو به پیرمرد دوخت.
آجوشی با دیدن چشمان آتش گرفته ی هوسوک انگار که عمق فاجعه ای رو که نزدیک بود به خاطر سهل انگاری اون بوجود بیاد رو فهمیده باشه سرش رو پایین انداخت.
هوسوک با دیدن سر پایین و شرمندگی آجوشی پوزخندی زد و با صدای آروم و خش داری که نتیجه ی فرو خوردن عصبانیتش بود گفت:
ــ میدونی اگه دیروز یک لحظه دیر تر رسیده بودم چه اتفاقی میفتاد؟!
آجوشی که متوجه حال بد و شدت عصبانیت هوسوک شده بود، در سکوت و بدون اینکه چیزی بگه تا عصبانیتش رو تشدید کنه تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد اما انگار که هوسوک با دیدن تنها همون تأیید عصبانیتش در معرض انفجار قرار گرفته باشه فریاد زد:
ــ پس چرا جلوی اون هرزه ی عوضی و افرادش رو نگرفتی؟!
آجوشی که از شدت فریاد هوسوک چشم هاش رو بسته بود در جواب تنها همونطور که سرش پایین بود؛ سکوت کرد و به هوسوک این اجازه رو داد که عصبانیتش رو خالی کنه. خودش میدونست کوتاهی کرده و میفهمید که هوسوک چه حالی داشت. اون دوازده سال برای به دست آوردن دوباره ی جیمین صبر کرده بود اما دیروز به خاطر سهل انگاری اون نزدیک بود که همه چیز نابود بشه.
هوسوک که دیگه از سکوت پیرمرد خسته شده بود، مثل فردی که انگار به بازی گرفته شده باشه دوباره فریاد زد:
ــ لال شدی؟ چرا جواب نمیدی؟! کدوم گوری بودی که انقدر راحت وارد کلبه شدن!؟
پیرمرد بیچاره با دیدن عصبانیت بیش از حد هوسوک سرش رو بالا آورد و انگار که دیگه سکوت رو جایز ندونسته باشه با آروم ترین صدایی که میتونست گفت:
ــ توی دهکده مشکلی پیش اومده بود مجبور شدم برم ببینم چه خبر شده.
هوسوک که احساس میکرد فاصله ای تا از دست دادن عقلش نداره بلافاصله پرسید:
ــ من به تو گفتم مواظب دهکده باشی یا کلبه؟! من به تو گفتم چهار چشمی حواست به جیمین باشه!
با پایین تر اومدن صدای هوسوک انگار که کمی خیالش بابت حال اربابش راحت شده باشه تعظیم کوتاهی کرد و گفت:
ــ متاسفم ارباب. دیگه تکرار نمیشه!
هوسوک که دیگه بعد از یه روز وحشتناک سردرد بدی به جونش افتاده بود سرش رو پایین انداخت و در حالیکه با یه دست پیشونیش رو ماساژ میداد با صدای خسته و دو رگه ای زمزمه وار گفت:
ــ نمیزارم دیگه تکرار بشه! برو بیرون.
با شنیدن صدای بسته شدن در نفس عمیقی کشید و آروم از جاش بلند شد و خواست به سمت آشپزخونه بره تا برای تسکین سردردش به دنبال قرصی بگرده که با دیدن جیمین که با چهره ای درهم پایین پله ها ایستاده بود سر جاش متوقف شد.
اون از کی اونجا وایستاده بود؟! اصلا دلش نمیخواست که مکالماتش رو با آجوشی اون هم با اون لحن دیده باشه ولی سردرد و اتفاقاتی که توی اون روز براش افتاده بود جایی برای نگرانی از بابت این قضیه باقی نذاشته بود پس تصمیم گرفت بدون توجه به جیمین به مسیرش ادامه بده. شاید بعدا وقت مناسب تری برای صحبت کردن پیدا میکرد.
جیمین که از نادیده گرفته شدن توسط هوسوک اونم توی اون موقعیت که همه ی حرفاش رو شنیده بود هم متعجب و هم حرصی شده بود علاوه بر ترس کمرنگی که روی دلش سایه انداخته بود به دنبالش قدمی برداشت و گفت:
ــ فکر نکنم من به مراقبت احتیاجی داشته باشم!
هوسوک بی حوصله و بی توجه به جیمین که سعی داشت سر صحبت رو باز کنه به دنبال جعبه کمک های اولیه در کابینتی رو باز کرد و فقط برای اینکه از ادامه دادن جیمین جلوگیری کنه گفت:
ــ تا وقتی که اینجایی بهش احتیاج داری.
جیمین که کاملا از این جواب هوسوک و رفتارای سردش شوکه شده بود پوزخند صدا داری زد و نگاه متعجب و ترسیده اش رو به هوسوک دوخت. احساس میکرد هر لحظه سایه ی ترسی که توی دلش بوجود اومده بود پررنگ تر و پررنگ تر میشه. هوسوکی که امروز و دیروز دیده بود هیچ شباهتی با هوسوک این چند روزه نداشت. با صدای بلندی که فقط کمی با فریاد زدن فاصله داشت و کمی هم بوی ترس و دل آزردگی میداد گفت:
ــ اگه اینجا خطری تهدیدم میکنه که نیاز به مراقبت دارم پس چرا اصلا از اول منو آوردی اینجا...!!!
هوسوک که حالا بسته قرص مسکن رو از توی جعبه کمک های اولیه پیدا کرده بود با شنیدن صدای بلند جیمین انگار که سردردش تشدید شده باشه یکدفعه در جعبه رو محکم بهم کوبید و نفس عمیقی کشید. چشم هاش رو ثانیه ای روی هم گذاشت و بعد ازینکه از خوابیدن خشم لحظه ایش مطمئن شد بدون اینکه جوابی به جیمین بده لیوانی از کابینت کناری برداشت و به سمت یخچال رفت.
جیمین که از حرکت ناگهانی هوسوک جا خورده و ترسیده بود برای چند ثانیه نفسش رو حبس کرد. هیچوقت فکر نمیکرد که هوسوک همچین روی ترسناکی هم داشته باشه.
تصوری که جیمین باهاش هرروزش رو شب کرده بود هیونگ مهربونی بود که به هیچ وجه طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشت!
بعد از چند لحظه با دور شدن هوسوک و ندادن هیچگونه جواب و یا واکنشی به حرفش انگار که دوباره کمی جرعت گرفته باشه پشت سرش به راه افتاد و با لحن گستاخانه ای که سعی میکرد ترسش رو پشتش پنهان کنه گفت:
ــ برای چی با آجوشی و خواهرت اینجوری حرف میزنی؟ اونم برای هیچی!!!! درسته آجوشی زیر دستته و بهت میگه ارباب! ولی هنوزم اون بزرگترته! چجوری میتونی اونجوری بازخواستش کنی؟
هوسوک که دیگه از حرفای جیمین کلافه شده بود در حالیکه قرص مسکن رو از بسته اش جدا میکرد نفس عمیقی کشید و کوتاه و بی حوصله گفت:
ــ تو هیچی نمیدونی...
جیمین که از این راز های هوسوک که هر اتفاقی مربوط به اون ها میشد و اون چیزی دربارشون نمیدونست و نمیخواست بدونه خسته شده بود پوزخند صدا داری زد و در حالی که عصبانیتش به ترسش غلبه کرده فریاد زد:
ــ اره نمیدونم! هیچی نمیدونم! ولی این دلیل رفتارای تورو توجیه نمیکنه!
هوسوک احساس میکرد اگه این بحث یکم دیگه ادامه پیدا کنه دیگه کنترل کردن خودش براش کار راحتی نخواهد بود پس همونطور که لیوان توی دستش رو پر از اب میکرد نفس عمیقی کشید و با لحنی آروم و پر از تمنا که کم و بیش شبیه زمزمه بود گفت:
ــ جیمین خواهش میکنم بس کن!
جیمین که از شنیدن این حرف به شدت حرصش گرفته بود قدمی جلوتر گذاشت و درحالیکه درست پشت سر هوسوک قرار گرفته بود با شدت بیشتری ادامه داد:
ــ چیو بس کنم؟! اصلا خودت میفهمی دیروز و امروز چه رفتاری داشتی؟! دارم ازت میترسم هیونگ! اون از رفتارای بی دلیلت با خواهرت و آجوشی اینم از...
هوسوک که دیگه احساس میکرد ظرفیتش برای اونروز پر شده مانع ادامه دادن جیمین شد و بدون اینکه متوجه کاری که میکنه باشه با چشمای شعله ورش با شدت به سمت جیمین برگشت و درحالیکه لیوان توی دستش رو با تمام قدرت به سمت زمین زیر پاشون پرت میکرد فریاد زد:
ــ گفتم بس کن!
لیوان درست کنار پای جیمین فرود اومد و به محض برخورد با زمین بعد از به چند تکه تبدیل شدنش آتش گرفت و بعد از چند ثانیه تنها اثری که ازش باقی موند سکوت سنگین و وحشتناک فضا بود.
هوسوک که تازه متوجه کاری که کرده بود شده بود به سرعت به خودش اومد و نگاه لرزون و ترسیده اش رو که حال جای اون نگاه های آتشین رو گرفته بود رو به جیمین که از شدت شوک و ترس در لحظه به رنگ دیوار در اومده بود و به شدت میلرزید داد. همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاده بود. چند ثانیه ای که هوسوک اصلا متوجه نشد چه اتفاقی درش درحال رخ دادنه! این جیمینی که اینطور به خاطر اون از ترس و شوک خیس عرق شده بود و به طور محسوس میلرزید همون جیمینی بود که حاضر بود براش هرکاری بکنه تا ذره ای ناراحت و یا نگران نباشه!
انگار که تازه از شوک کاری که کرده بود دراومده باشه قدمی جلو گذاشت و برای توضیح دادن اتفاقی که خودش هم باورش نمیکرد، ناباورانه گفت:
ــ جیمین...
اما جیمین انگار که با همون یک کلمه از شوک در اومده باشه خواست قدمی به عقب برداره اما با حس سوزشی که توی پاش احساس کرد تعادلش رو از دست داد و از پشت روی زمین افتاد.
هوسوک با افتادن جیمین هول کرده به قصد کمک قدمی به سمتش برداشت و با نگرانی صداش کرد:
ــ جیمینا...!
اما با بالا اومدن دست جیمین سر جاش متوقف شد!
جیمین که انگار از ترس زبونش بند اومد باشه با بالا آوردن دستش مانع نزدیک شدن بیشتر هوسوک شد و آروم آروم خودش رو روی زمین عقب کشید. برای لحظه ای احساس کرد تمام هجده سال گذشته مثل فیلمی از جلوی چشماش گذشت. تو تمام روز های خوب و بدش حتی یک روز هم مثل امروز و حتی یکدفعه ام هوسوک مثل هوسوک امروز نبود. انگار که از شوک دراومده باشه در حالیکه هنوز نمیتونست کلمات رو درست ادا کنه تته پته کنان و با ترس پرسید:
ــ ت...تو... ک...ک...کی هستی؟!

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now