پارت شانزدهم: آغاز
با چهره ای خوابالود و چشم هایی که به سختی باز نگهشون داشته بود، درحالیکه سعی در مرتب کردن موهاش داشت خودش رو به اتاقش رسوند تا لباس هاش رو برداره که با دیدن جیمین که پشت به اون لبه تخت نشسته و سرش رو پایین انداخته بود توی چارچوب در متوقف شد.
فکر نمیکرد صبح به این زودی جیمین بیدار باشه. قدمی جلو گذاشت و با لحنی متعجب و صدایی که به خاطر خواب آلودگیش دورگه شد بود صداش زد:
ـ جیمین...؟
جیمین اما ساکت و بدون هیچ حرکتی بی توجه به هوسوک که صداش زده بود تنها به مجسمه ی چوبی توی دستش خیره مونده بود. نمیدونست از اینکه بالاخره یه چیزی که مربوط دوران بچگیش پیدا کرده بود باید چه حسی داشت باشه! نمیدونست بغضی که گلوش رو چنگ میندازه از شدت خوشحالیه یا ناراحتی و یا حتی دلتنگی! نفس عمیقی کشید و با صدایی که سعی میکرد لرزشش رو پنهون کنه گفت:
ــ این یکی رو نگه داشتی!
و بعد در حالیکه به سمت هوسوک برمیگشت مجسمه ی چوبی توی دستش رو بالا آورد و ادامه داد:
ــ همونیه که باهم ساختیم؟
نمیدونست باید در برابر این رفتار جیمین چه واکنشی نشون بده. درد توی صداش چیزی نبود که بتونه نادیدش بگیره ولی ناگهانی بودن این اتفاق انقدر اون رو بهت زده کرده بود که تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد.
با دیدن تایید هوسوک لبخند تلخی زد و در حالیکه مجسمه اسب چوبی توی دستش رو پایین میاورد دوباره سرش رو پایین انداخت و زمزمه وار انگار که خاطره هایی جلوی چشماش شکل گرفته باشن گفت:
ــ اونی که برام درست کرده بودی اسباب بازی مورد علاقم بود. بعد ازینکه توی شهر تنهام گذاشتی آجوما برای اینکه آرومم کنه و یا بتونه حواسم رو پرت کنه برام کلی اسباب بازیای جدید و گرون که خیلی از بچه های همسن من آرزوش رو داشتن میخرید ولی بازم من فقط با همون اسب چوبیم بازی میکردم. همیشه باهام بود. سال اول هر روز با خودم میبردمش مدرسه. یه روز که خیلی از دستت عصبانی بودم پرتش کردم تو دیوار... پاش شیکست.... یادمه انقدر گریه کردم که آخر دم دمای صبح بیهوش شدم. آجوما هر کاری کرد نتونست آرومم کنه..... الان که فکر میکنم اون یجورایی برام نماد تو بود.... بعد ازینکه بیدار شدم و دیدم پاش درست شده از خوشحالی تا نیم ساعت فقط جیغ میزدم و دور خونه میدوییدم. آجوما برام با چسب چسبونده بودتش!
سرش رو بالا آورد و به چهره ی گرفته هوسوک که درحالیکه به چارچوب در تکیه زده بود فقط نگاش میکرد خیره شد و با لحنی پر از حسرت و طعنه بار ادامه داد:
ــ اون موقع ها... قبل ازینکه برم.... عاشق بوی چوبت بودم! ....... دیگه بوی چوب نمیدی!
با جمله ی آخر جیمین احساس کرد چیز شیشه ای توی اعماق قلبش ترک برداشت. همه چیزایی که گفته بود تک تکش روزایی بود که هوسوک با حسرت تو تنهاییاش اونارو تصور میکرد. روزایی که از دست داده بود. لحظه هایی که ناب بودن. چیزای با ارزشی که دیگه مثل اون هارو نخواهد داشت. چقدر به خودش و جیمین مدیون بود. و همه ی این دین به خاطر یه قانون مسخره بوجود اومده بود. ... قانونی که از سنگدلی و سیاهی میومد. قانونی که باعث شده بود اون دو نفر توی اون نقطه از جهان با نگاه هایی پر از حسرت در سکوت به هم زل بزنن و توی افکارشون غرق بشن... یکی در حسرت گذشته ای که از دست داده ... و دیگری در حسرت آینده ای که فکر میکرد پیش روشه اما الان پیداش نمیکنه....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
به امید اینکه بتونه آنتنی برای اینترنت پیدا کنه روی نوک پاهاش ایستاده بود و گوشی رو مدام جا به جا میکرد. انگار همین که اونجا برق داشت باید خدارو شکر میکرد. آهی کشید و از پله ها پایین رفت که با دیدن پسری که توی سالن بود اخم هاش رو توی هم فرو برد. همون کسی که هوسوک اون رو دست راست خودش معرفی کرده بود...
آخرین پله رو هم پایین رفت که با برگشتن روی پسر سمت خودش هول کرد و سر جاش متوقف شد. پسر با دیدن جیمین تعظیمی کرد که جیمین رو با این کارش متعجب کرد و بعد از اینکه نگاهی به اطراف انداخت رو به جیمین گفت:
- شما نمیدونید ارباب کجاست...؟
جیمین که از این که اون رو مخاطب حرفش قرار داده بود جا خورد و من من کنان گفت:
- گفت... زود برمیگرده...!
پسر سرش رو به نشونه ب تائید تکون داد و گفت:
- من فردا میرم شهر... ارباب به من گفتن اگه چیزی لازم دارید براتون فراهم کنم!
جیمین سرش رو به نشونه ب منفی تکون داد، طبق گفته های هوسوک اون باید همسنش باشه... پس چرا اون این همه اختیارات داشت؟ واقعا باید چیز هایی که لازم داشت رو به همچین کسی میگفت؟
آهی کشید و نگاهی به گوشیش انداخت و با یادآوری این که اینجا آنتن نمیداد گفت:
- هی ...
پسر بهش نگاه کرد و منتظر ادامه ی حرف جیمین موند. جیمین با اینکه از پسر رو به روش خوشش نمیومد اما درست نمیدید که اون رو اینطور صدا کنه! سرفه ای کرد و گفت:
- هی که نه ...اسمت؟ چیه؟
پسر ابرویی بالا انداخت و گفت:
- ته هی... کیم ته هی!
جیمین شوکه از شنیدن این اسم لحظه ای مکث کرد و گفت:
- تو...! تو همونی ای که هر ماه به اسم تو برام پول واریز میشد...
جیمین لحظه ای با یادآوری چیزی سکوت کرد و زمزمه وار گفت:
- توی بانک بهم گفتن وکیل هوسوکی...
ته هی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- آره اینطور کارارو من میکردم!
جیمین پوزخندی زد و چشم هاش رو بست. اون که احمق نبود... چشم هاش رو باز کرد و به ته هی نگاه کرد:
- یه پسر هیجده ساله چطوری میتونه وکیل باشه؟ از هشت سالگیت میرفتی شهر به وکالت هوسوک برام پول واریز میکردی؟
ته هی که از شنیدن این حرف جا خورده بود شوکه بهش نگاه کرد. نمیدونست این گندی رو که الان به بار آورده رو چطور جمع کنه. نفس عمیقی کشید و من من کنان گفت:
- خب ... من ...
- تو اینجایی؟
هر دو با شنیدن صدای هوسوک به سمتش برگشتن، ته هی با دیدن هوسوک نفس عمیقی کشید و هوسوک در حالی که دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو میبرد به سمت اون دو قدم برداشت:
- چیزی شده؟
جیمین پوزخندی زد و به ته هی اشاره کرد:
- چطور یه پسر هیجده ساله میتونه وکیلت باشه؟
هوسوک نگاه متعجبش رو به ته هی دوخت و به چهره ی پریشونش نگاه کرد. چه بهونه ای براش میاورد؟ نفس عمیقی کشید و کنار ته هی ایستاد و گفت:
- من میخواستم همه چیزو برات توضیح بدم الان نمیفهمم چرا داری ته هی رو بازخواست میکنی؟
جیمین با بهت به هوسوک نگاه کرد. اون الان داشت از اون پسر دفاع میکرد؟ خنده ی مسخره ای کرد و گفت:
- من بازخواستش نکردم فقط یه سوال ازش پرسیدم! الان تو که داری میپیچونیش فقط قضیه رو مشکوک تر کردی!
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- آره! همه چیز برای تو مشکوکه! منم خواستم برات توضیح بدم و خودت نخواستی... پس این رفتاراتو تموم کن!
جیمین یخ بسته بود! واقعا هوسوک جلوی اون پسر داشت اینطور باهاش حرف میزد؟ چرا انقدر احمق بود که هنوز توی اون کلبه مونده بود؟ با چه خیالی باز هم به هوسوک فرصت داده بود؟ تلخندی زد و رو به هوسوک گفت:
- باشه ببخشید! دیگه مزاحم جمع گرم دونفرتون نمیشم!
جیمین دست هاش رو مشت کرد و بدون اینکه منتظر چیزی بمونه به سمت در کلبه رفت و از کلبه بیرون رفت. هوسوک که لحظه ای اصلا متوجه حرف هاش نشده بود با شنیدن صدای کوبیده شدن در به خودش اومد و نگاهی به جای خالی جیمین انداخت و بعد سرش رو به سمت ته هی که تا اون لحظه متعجب به مشاجره ی اون دو نفر نگاه کرده بود برگردوند. آهی کشید و گفت:
- از این به بعد کاری داشتی فقط بهم زنگ بزن!
ته هی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و هوسوک ادامه داد:
- فعلا هم برو! فردا میام دهکده!
ته هی تعظیمی کرد و از کلبه خارج شد، هوسوک نفس عمیقی کشید و موهاش رو بهم ریخت. میدونست جیمین رو ناراحت کرده! دیروز هم همین کار رو کرده بود! اون واقعا کاری جز آزار دادنش نداشت ولی اون هم خسته شده بود. خسته بود و بیش از حد دلتنگ آرامش گذشته...
به سمت کمدی رفت و پتوی نازکی رو ازش بیرون کشید و به سمت در رفت. جیمین چیزی جز یه پیراهن تنش نبود و هوا بیش از حد سرد بود. در رو باز کرد و با دیدن جیمین که روی تنه ی بریده شده ی درختی نشسته بود و انگار داشت با جسی که کنارش بود حرف میزد آهی کشید. از اونجا میدید که آستین های لباسش رو تا سر انگشت هاش کشیده بود.
به سمتش قدم برداشت، نمیدونست چقدر غرق حرف زدن با جسی بود که حتی حضور اون رو هم متوجه نشد. پتو رو روی شونه های جیمین انداخت و خودش هم کنارش روی تنه ی درخت دیگه ای نشست و نگاهی به جیمین که با دیدن اون روش رو برگردونده بود و انگار سعی داشت اشک هاش رو پاک کنه انداخت.
اون بازم اشک های جیمینش رو در آورده بود؟ از خودش متنفر بود! متنفر بود که حتی نمیدونست به یکی از قول هاش عمل کنه... متنفر بود که حتی نمیتونست اون رو پیش خودش شاد نگهداره...
هوسوک نفس عمیقی کشید و گفت:
- جیمینا...!
اما جیمین همونطور روش رو از هوسوک بگردونه بود. هوسوک دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت خودش رو بیشتر به جیمین نزدیک کرد و گفت:
- جواب نمیدی؟ هووم؟
جیمین خودش رو کمی عقب کشید و گفت:
- دستتو بردار وگرنه مجبور میشم بگیرمش و خودم برش دارم!
هوسوک نفس عمیقی کشید و دستش رو از روی شونه ی جیمین برداشت. نمیدونست چطور باید به همه ی این دلخوری ها خاتمه بده! نمیدونست چه حرفی باید بزنه تا دلش رو بدست بیاره! سرش رو پایین انداخت و با سنگ های زیر پاش بازی کرد و زمزمه وار گفت:
- ببخشید! نباید اون حرفارو بهت میزدم!
جیمین آهی کشید و دست هاش رو مشت کرد. از این که با شنیدن همین حرف هم دلش لرزیده بود متنفر بود. از این که هیچوقت نمیتونست از هوسوک بدش بیاد متنفر بود...
دو طرف پتو رو گرفت و دور خودش کشید، هوا خیلی سرد بود ولی خودش هم میدونست لرزش خفیف بدنش به خاطر سرما نبود. هوسوک دوباره شانسش رو امتحان کرد و دستش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و کمی جیمین رو به طرف خودش کشید:
- فکر کنم به خاطر تمام مدتی که تو بچگیت تو منت منو میکشیدی من باید نازتو بکشم!
جیمین لبخند محوی روی لب هاش شکل گرفت و سرش رو پایین انداخت. چی توی هوسوک وجود داشت که راحت اون رو رام حرف هاش میکرد؟ اما ای کاش میشد به اون روزها برگشت... دلش برای دنیای کوچیک بچگیش تنگ شده بود...
هوسوک آروم موهای جیمین رو نوازش داد و گفت:
- ولی جیمین قبلی فقط کیوت بود... جیمین الان هم کیوته هم جذاب! جیمین جدیدرو بیشتر دوست دارم...
جیمین با شنیدن این حرف نفسش رو توی سینش حبس کرد و به سمت هوسوک برگشت اما با دیدن فاصله ی نزدیک صورت هاشون جا خورد. قلبش هم که انگار انتظار این همه نزدیکی رو نداشت محکم به سینش کوبیده میشد...
چش شده بود؟ چرا چند وقت بود که قلبش اینطور اون رو به بازی میگرفت؟ نفس عمیقی کشید و سرش رو برگردوند. هوسوک که به راحتی میتونست با گوشای تیزش بالا رفتن صدای قلبش رو بشنوه خنده ای کرد و گفت:
-آدم وقتی توی سرماعه قلبش تند میزنه؟ یا وقتی که پیاز خرد میکنه؟
جیمین آب دهانش رو به سختی قورت داد و گفت:
- شاید به خاطر اینه که یکی خیلی بهش نزدیک شده!
هوسوک با شنیدن این حرف با بهت بهش نگاه کرد. انتظار نداشت اون لحظه انقدر مستقیم به خودش اشاره کنه. نفس بریده ای کشید، الان صدای ضربان قلب خودش رو هم میشنید...
به سختی لبخندی زد و یک طرف پتوی جیمین رو گرفت و روی شونه ی خودش هم کشید و یک دستش رو دور کمر جیمین حلقه کرد:
- خب پس عادت کن... وگرنه همیشه قلبت تند میزنه...
جیمین که توی اون هوا از شدت این نزدیکی به طرز عجیبی داغ کرده بود و حرف های هوسوک فقط حالش رو بدتر میکرد. به سختی نفس عمیقی کشید و گفت:
- پس من چرا صدای قلبتو نمیشنوم...؟
هوسوک مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. چی باید میگفت؟ صد در صد گوش یک انسان عادی این چیز هارو نمی شنید! لبخند مصنوعی ای زد و گفت:
- من گوشام خیلی تیزه!
جیمین که دیگه به این چیز های عجیب هوسوک عادت کرده بود سکوت کرد و دیگه چیزی نپرسید و یا شاید هم ترجیح داد توی آرامشی که تازه توی آغوش گرم هوسوک پیدا کرده بود غرق بشه...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاهی به چوب خام و چاقوی تیز شده ی توی دستش انداخت. خیلی وقت بود که سمت اینکار نرفته بود. دقیقا از وقتیکه جیمین رفته بود اون هم دیگه انگیزه ای واسه درست کردن مجسمه ی چوبی نداشت. اما حالا دوباره انگیزه اش برگشته بود. نفس عمیقی کشید و لبه ی چاقو رو روی چوب گذاشت و به نرمی فشار داد. فکر میکرد بعد از اینهمه سال چاقو دست نگرفتن کار کردن باهاش رو فراموش کرده باشه اما حالا براحتی بریدن پنیر چوب توی دستش رو میتراشید و بهش شکل میداد. انگار که همیشه کارش همین بوده.
ــ فکر کردم دیگه ازین کارا نمیکنی!
با شنیدن صدای جیمین درست از پشت سرش لبخند ملیحی زد و به سمتش برگشت و درحالیکه تو تیله های مشکی چشماش که تو فاصله خیلی کمی ازش قرار داشتن خیره میشد گفت:
ــ گفتی عاشق بوی چوبم بودی!
با شنیدن اون حرف از زبون هوسوک توی اون فاصله ی کم اون هم وقتی که اونقدر عمیق به چشماش زل زده بود. انگار که هول شده باشه، دستپاچه نگاهش رو ازش گرفت و در حالیکه تکیه اش رو از روی پشتی مبل بر می داشت گفت:
ـ فکر نمیکردم حرفم انقدر برات مهم باشه!
هوسوک که از هول شدن جیمین خنده اش گرفته بود نگاهش رو ازش گرفت و به چوب نصفه شکل گرفته و چاقوی تو دستش داد و درحالیکه دوباره مشغول کارش شده بود و سعی میکرد که به دستپاچگی جیمین نخنده بیخیالانه گفت:
ـ شوخی میکنی دیگه؟!
جیمین که حالا مبل رو دور زده بود کنار هوسوک نشست و در حالیکه به حرکت دستش خیره مونده بود لبخندی از حس آشنا وشیرینی که وجودش رو پر کرده بود زد و بی توجه به حرف هوسوک گفت:
ـ بهم یاد بده! دوباره.
هوسوک با شنیدن این حرف دست از کار کشید و نگاهش رو به جیمین داد. برق خوشحالی ای که برای لحظه ای تو چشماش دوید چیزی نبود که از دید پنهون بمونه. بالاخره جیمین یه قدم برای نزدیک شدن بهش برداشته بود. لبخند پرشوری زد و با لحنی که پر از اشتیاق بود گفت:
ـ با کمال میل!
تکه چوب و چاقوی توی دستش رو توی دست های جیمین گذاشت و در حالیکه نگاهش رو به لبخند درخشانش دوخته بود یک دستش رو روی دست جیمین گذاشت و دست دیگش رو هم از پشت کمرش رد کرد و روی دست دیگرش گذاشت. جیمین رو به سمت خودش کشید و برای اینکه دید بهتری نسبت به موقعیت دست هاشون داشته باشه چونه اش رو روی شونه ی جیمین گذاشت و شروع کرد به هدایت کردن دستایی که توی دستش قرار گرفته بود. حالا رسما جیمین توی آغوش هوسوک فرو رفته بود و کم و بیش ازین بابت خوشحال بود و احساس قشنگی تمام وجودش رو فرا گرفته بود. علاوه بر اون حس لذت بخشی که از تراشیدن چوب توی دستش بهش منتقل میشد باعث میشد که لبخند روی لبش هر لحظه زیبا تر و درخشان تر بشه و همه ی اینا به خاطر وجود فردی بود که صدای نفساش گوشش رو قلقلک میداد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ESTÁS LEYENDO
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanficهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...