پارت سیزدهم: بازگشت
- جیمین ... من هیچوقت نمیخواستم تنهات بزارم ....
هوسوک میخواست به سمت در قدم برداره که با گرفته شدن دستش توسط جیمین متوقف شد...
جیمین دست هوسوک رو محکم گرفت و گفت:
- هیونگ صبر کن...
اما انگار هوسوک چیزی نمیشنید. کمی منتظر موند اما با دیدن چهره ی بهم ریخته و وا رفته ی هوسوک ترسید، هوسوک چش شده بود؟ آب دهانش رو به سختی قورت داد و صداش زد:
- هیونگ ...؟
اما اون هیچ جوابی دریافت نمیکرد، سرش رو پایین انداخت به دست هوسوک که محکم اون رو به دست گرفته بود نگاه کرد.
* هیچ وقت دست هیونگی رو نگیر*
* جیمین ... بهم قول دادی بودی دستمو نگیری...همیشه من اول دستتو میگیرم*
یکدفعه جیمین با تداعی شدن خاطرات توی ذهنش سریع دست هوسوک رو ول کرد. اون هنوز به گرفتن دستاش حساس بود؟ سرش رو بلند کرد و به هوسوک خیره شد، اینبار اون هم بهش نگاه میکرد. به سختی آب دهانش رو قورت داد و گفت:
- هیونگ ببخشید ... من ... من یادم ... نبود...
و باز هم سکوت... ترسیده بود. اون هیچ وقت یادش نبود که هوسوک با یه لمس ساده به این روز بیفته و فقط سرزنش هاش رو میشنید. آروم از پشت صندلیش بلند شد و رو به روی هوسوک ایستاد. اون چش شده بود؟ این سکوتش هر لحظه اون رو بیشتر میترسوند. اما چیزی که اونو بیشتر ترسونده بود مردمک های لرزون چشم هاش بود. نفسش رو توی سینش حبس کرد، وسواس داشت یا فوبیا؟ چرا با یه لمس به این روز افتاده بود؟ چشم هاش رو بست زمزمه وار گفت:
- هیونگ ... ببخشید ....
اما هنوز تن و بدن هوسوک میلرزید. برای اولین بار توی این زندگیش احساس سرما میکرد، هر دمی که میکشید بدون بازدم میموند... اون حتما توهم زده بود! آره اون یکم گیج شده بود... این نمیتونست اتفاق بیفته! اون نمیتونست جیمین رو از دست بده!
نفهمید کی قطره اشکی تا زیر چونش رو خیس کرد، رسما اون در مقابل جیمین اگه خدا هم میبود ناتوان ترین میشد. پسری که همه ی اشک های زندگیش به خاطر اون جاری شده بودن... پسری که ناخواسته وارد زندگیش شد اما حتی خودش هم نفهمید کی تموم زندگیش شده...
حالا ... حالا میدید که دیر یا زود اون جلوی چشم هاش ... نه اون نمیتونست، نمیتونست باز هم بدون اون زندگی کنه...
جیمین شوکه بود، اون چیکار کرده بود که باز هم به گریه انداخته بودش؟ ولی ... اون چرا بغض کرده بود؟ آروم دستش رو جلو برد و انگشتش رو روی رده ی خیس صورت هوسوک کشید و زمزمه وار گفت:
- من ... متاسفم ...
هوسوک دستش رو بالا برد و دست جیمین رو که روی صورتش بود رو گرفت و اون رو میون انگشت هاش فشرد. اما نه! اشک هاش تازه شروع به باریدن کرده بودن. دیگه نمیتونست تحمل کنه! انگار که جیمین رو همون لحظه بخوان ازش جدا کنن اون رو میون آغوشش اسیر کرد. سرش رو داخل گودی گردنش فرو برد و تا جایی که میتونست عطر تنش رو وارد ریه هاش کرد، انقدر جیمین رو محکم میفشرد که انگار میخواست وجودش رو توی خودش حل کنه.
دستش رو نوازش وار میون موهای جیمین فرو برد، اون هیچ وقت نمیذاشت... هیچ وقت نمیذاشت جیمین رو ازش جدا کنن.
جیمین شوکه بود! نه از این آغوش ناگهانی ای که نصیبش شده بود... از اشک هایی که صورت اون رو هم خیس کرده بودن شوکه بود! آروم دست هاش رو دور کمر هوسوک حلقه کرد و نجوا کنان گفت:
- هیونگ ... چی شد یهو ...
عجیب بود که صدای جیمین رو میشنید و گریش بیشتر میشد، اون چطور میخواست این رو فراموش کنه؟ چطوری به خودش نهیب میزد که واقعی نیست؟ انگار که به هذیون افتاده باشه زمزمه کرد:
- من نمیتونم از دستت بدم ... من نمیتونم دیگه بدون تو زندگی کنم ...
جیمین یخ بسته بود، دلیل گریه هاش این بود؟ باید باور میکرد به خاطر این اینطور گریه میکرد؟
هوسوک بوسه ای روی موهای جیمین زد و بالاخره از آغوش فرد دوست داشتنیش بیرون اومد و با چشم های خیس از اشکش به تیله های لرزون جیمین خیره شد و ملتمسانه گفت:
- جیمین ... خواهش میکنم ... خواهش میکنم جیمین... باهام برگرد ... جیمینا ...
مگه از سنگ بود جلوی این التماس ها واکنش نده؟ اصلا مگه اون هم میتونست باز هم به زندگی ای که بدون اون هیچ معنایی براش نداشت ادامه بده؟
هوسوک چشم هاش رو بست و ملتمسانه گفت:
خواهش میکنم ....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
بی هدف بدون اینکه توجه ای به برنامه های تلویزیون داشته باشه شبکه هارو یکی پس از دیگری بالا پایین میکرد. هیچ تمرکزی روی چیزی که میدید نداشت. انگار کلا آروم و قرار نداشت. زیر چشمی نگاهی به هوسوک که روی مبل کناریش نشسته بود و مشغول کتاب خوندن شده بود نگاه کرد. باید بهش میگفت. انگار که خودش برای رفتن مشتاق تر بود. اما از طرفی هم انگار که هنوز دلش با هوسوک صاف نشده بود. دوباره نگاهش رو به صفحه ی تلویزیون داد. نفس عمیقی کشید و در حالیکه سعی میکرد بی تفاوت به نظر برسه گفت:
ــ من استعفا دادم...
با شنیدن حرف بی مقدمه و ناگهانی ای که جیمین زده بود از بالای کتاب نگاهش رو بهش داد و با تعجب پرسید:
ــ استفعا دادی؟!!
جیمین بدون اینکه نگاهش رو از تلویزیون بگیره تنها به تکون دادن سرش اکتفا کرد. همینجوریشم حرف زدن براش سخت بود چه برسه که بخواد توی چشم های هوسوک هم نگاه کنه.
هوسوک که با دیدن تایید جیمین تعجبش دو برابر شده بود کتاب تو دستش رو بست و در حالیکه اون رو روی میز کنارش میذاشت خودش رو روی مبل جلو کشید با هیجان پرسید:
ــ یعنی... یعنی با من میای؟!!!
نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین انداخت. اشتیاق و هیجان توی صدای هوسوک خیلی فرای تصورش بود. اما باید حرفش رو میزد پس باید صدای آرومی گفت:
ــ ولی فقط برای یه مدت! میخوام برم دانشگاه... حالا که زنده موندم...! و دلم برای آجوشی و جسی تنگ شده!
هوسوک بر خلاف تصور جیمین با شنیدن اون حرفا لبخند شیرینی زد و انگار که خیالش راحت شده باشه با لحنی که آرامش توش موج میزد گفت:
ــ اونام دلشون برات تنگ شده! هر وقت خواستی خودم برات کارای دانشگاهت و درست میکنم.
و بعد خیره تو دو تا تیله ی مشکی چشمای جیمین در حالیکه دستاش رو میون دستای خودش میگرفت با صدایی که قدردانی توش موج میزد با صدای آروم تری ادامه داد:
ــ مرسی که بهم اعتماد کردی...!
شبیه به رویا بود، انگار که جیمین با این حرف هاش دنیا رو بهش داده باشه. نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست! پس از سال ها تازه داشت طعم خوشبختی رو میچشید... بالاخره دنیا داشت روی خوشش رو بهشون نشون میداد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
از توی آیینه نگاهی به خودش و چمدون توی دستش انداخت. واقعا داشت میرفت؟ هنوز تردید داشت. اون هیچ وابستگی ای به اون شهر و اون خونه نداشت. اما بازهم برای رفتن دو دل بود. شاید اسمش ترس بود یا عادت. به هر حال حسی بود که نیمی از وجودش رو ترغیب به موندن میکرد. اما دیگه برای این افکار وقتی نبود. اون تصمیمش رو گرفته بود. میخواست که برگرده!
نگاهش رو از خودش توی آیینه گرفت و به سمت در اتاق برگشت که با دیدن هوسوک تو چارچوب در که لبخند ملیحی به لب داشت سر جاش متوقف شد.
دیدن قامت جیمین در حالیکه غرق در فکر به خودش توی آیینه زل زده، در حالیکه میدونست ازین به بعد دیگه جدایی ای بینشون نخواهد بود جزو شیرین ترین لحظات زندگیش محسوب میشد. هرچند به نظر اتفاق ساده ای میرسید اما برای هوسوک دنیا دنیا لذت بود. این پسر چندین سال بود که تبدیل به بزرگترین حسرت زندگیش شده بود اما حالا کنارش بود و میخواست کنارش بمونه!
با برگشتن جیمین به سمتش برای چند ثانیه توی همون حالت به چشم هاش خیره موند اما بعد تکیه اش رو از چارچوب در گرفت و به سمت تخت رفت؛ ساک های نسبتا سنگین جیمین رو از روی تخت برداشت و در حالیکه به سمت جیمین برمیگشت بدون اینکه لبخندش لحظه ای از روی لب هاش کنار بره گفت:
ــ توی ماشین منتظرم.
و بعد به سمت در به راه افتاد و از خونه خارج شد.
با رفتن هوسوک دسته چمدونش رو توی مشتش فشرد و بعد از نگاه اجمالی ای که به در و دیوار اتاق انداخت اون هم از اتاق خارج شد و در حالیکه چمدونش رو دنبال خودش میکشید به سمت هال رفت. تقریبا تمام عمرش رو توی این خونه سپری کرده بود. گوشه گوشه ی این خونه بوی انتظاری معصومانه میداد. انتظاری که بعد از دوازده سال به ثمر رسیده بود.
روز های اولی که به این خونه فرستاده شده بود مثل فیلمی از جلوی چشماش رد میشدن. میتونست پسر بچه ای که بی وقفه گریه میکرد و بهونه ی هیونگش رو میگرفت رو همه جای اون خونه ببینه. اما اون پسر بچه با همه ی تنهایی هاش حالا بزرگ شده بود. و هیونگش برگشته بود! شاید هنوز کمی میترسید و یا تردید داشت اما برای آخرین بارم که شده میخواست که به هیونگش اعتماد کنه. با وجود تمام دفعاتی که اعتمادش لکه دار شده بود اما بازم هم میخواست که ببخشه و بگذره. انگار که توی سرشتش بود، بخشیدن و گذشتن از قول شکستنای هوسوک!
با این همه حالا دیگه وقت رفتن بود. وقت برگشتن به گذشته!
نفس عمیقی کشید و نگاهش رو دور تا دور خونه چرخوند. تو اون لحظه انگار اون خونه مثل باتلاق شده بود. هر چه بیشتر میموند بیشتر تو باتلاق لحظه هاش فرو میرفت. بالاخره نگاهش رو از در و دیوارای خونه ای که تنهاییاش و توش پر کرده بود گرفت و به سمت در خروجی راه افتاد. کلیدش رو از روی جا کلیدی کنار در برداشت و برای آخرین بار نگاهی به خونه انداخت و بعد از در بیرون رفت و اون رو پشت سرش بست و به سمت آسانسور حرکت کرد.
حالا میتونست بگه تمام اون لحظات عذاب آور رو پشت سر گذاشته بود. لحظاتی به رنگ خاکستری...
با صدای باز شدن در آسانسور سرش رو بالا آورد و به اتاقک آهنی و خالی رو به روش خیره شد و بعد از چند ثانیه انگار که قدم به دنیای جدیدی بزاره وارد آسانسورد شد و دکمه ی همکف رو زد. حالا قرار بود دوباره به جایی برگرده که لحظاتش سبز بودن. با رایحه چوب تازه. به عددی که مانیتور کوچیک آسانسور نشون میداد خیره شد. دوازده! درست به تعداد سال های خاکستری رنگش! انگار که بخواد تمام اون سال ها رو دور بریزه با کم شدن هر طبقه اون هم شروع به شمردن سال های پشت سر کرد.
دوازده...
یازده...
ده....
نه....
هشت...
هفت...
شش...
پنج....
چهار...
سه...
دو...
یک...
و همکف!
بعد از دوازده سال اون دوباره اینجا بود اما با مسیری معکوس. حالا داشت به جایی که دوازده سال پیش ازش اومده بود برمیگشت. چیزی که دیگه به تحقق پیوستنش امید نداشت.
با باز شدن آسانسور و دیدن هوسوک که جلوی در آسانسور در حالیکه به ماشینش تکیه داده منتظرش ایستاده، دستگیره ی چمدون رو توی دستش محکم کرد و با ذهنی خالی از آسانسور خارج شد و قدم های محکم و مطمئنش رو به سمت هوسوک برداشت.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ماشین رو روبهروی کلبه پارک کرد. بالاخره رسیده بودن، باورش نمیشد ... بالاخره این روز رسیده بود! چطور باورش میشد!؟ روزی که همیشه توی خیالش تصور میکرد که دوباره جیمین رو به کلبه اش بیاره رسیده بود.
اون چطوری این کلبه رو بدون حضور اون تحمل کرده بود؟ پلک هاش رو بست و نفس عمیقی کشید... بالاخره تموم شده بود! دیگه اجازه نمیداد کسی این زندگیو ازش دور کنه.
چشم هاش رو باز کرد و سرش رو به سمت جیمین برگردوند، نفهمید کی خوابش برده بود ولی حق میداد که توی این مسیر طولانی تا اونجا خسته بشه.
آروم دستش رو به سمت شونش برد و طوری که سعی داشت جیمین رو نترسونه صداش زد:
- جیمینا ... رسیدیم...
جیمین کمی توی خودش جمع شد و پلک هاش رو باز کرد. لحظه ای به اطرافش نگاه کرد و در آخر نگاهش رو روی هوسوک خیره نگه داشت. کمی طول کشید تا بفهمه دقیقا کجاست که هوسوک دوباره گفت:
- رسیدیم ...
جیمین با شنیدن این حرف انگار که تازه به خودش اومده باشه سرش رو برگردوند و به کلبه ی چوبی رو به روش نگاه کرد. واقعی بود؟ چقدر دلتنگ این کلبه و خاطراتش بود؟ باور این که دوباره اونجا بود براش از هر چیزی سخت تر بود. نیاز داشت کسی الان بهش ثابت کنه که اون خواب نمیدید.
با اکراه دستش رو به سمت دستیگره ی در ماشین برد، میترسید در ماشین رو باز کنه و از خواب بپره. اون هنوز حضور هوسوک رو هم باور نکرده بود....
آروم از ماشین پیاده شد، با پخش شدن هوای مطبوع و مرطوب جنگل داخل ریه هاش چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید. حتی دلش برای این آب و هوا هم تنگ شده بود.
دلیلش هجوم احساسات بود یا دلتنگی بیش از حد یا هر چیزی بود اما باز هم پلک هاش خیس شده بودن. به هر نقطه ای که نگاه میکرد خاطرات براش زنده میشدن. اون واقعا برگشته بود. چقدر احمق بود که با اولین درخواست هوسوک باهاش موافقت نکرده بود. اونجا جایی بود که هرشب آرزوی برگشت بهش رو داشت! چطور میتونست انقدر برای به اونجا اومدن این پا و اون پا کنه؟
با شنیدن صدای هوسوک که میگفت برن داخل به خودش اومد، آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و پا روی پله های چوبی کلبه گذاشت، نفس عمیقی کشید و منتظر موند تا هوسوک در رو باز کنه.
با باز شدن در و دیدن فضای رو به روش ناخودآگاه لبخندی روی لب هاش شکل گرفت... اونجا هنوز هم همون شکلی بود!
هوسوک به سمت جیمین برگشت و وقتی دید هنوز همونطور جلوی در ایستاده گفت:
- نمیای تو ...؟
جیمین مکث کوتاهی کرد و قدم هاش رو با تردید به داخل خونه بلند کرد. هنوز همونطور بود، فضای گرم کلبه، بوی سوختن چوب های هیزم، مجسمه های چوبی دست سازی که گوشه و کنار کلبه رو تزیین کرده بود همه چیز مثل قبل بود. انگار حس دلتنگیش همه به یکباره به سراغش اومده بودن دوست داشت تک تک وسایل و اشیا اون کلبه رو بغل کنه.
با شنیدن صدای پارس سگی سرش رو برگردوند و با دیدن جسی که دوان دوان به سمتشون میومد لبخندی زد، بر خلاف چیزی که انتظار داشت جسی خودش رو به اون رسوند و سعی میکرد روی دو پاهاش بلند بشه، اون هنوز جیمین رو به یاد داشت.
روی پاهاش خم شد و جسی سریع دست هاش رو به سر شونه های جیمین رسوند و سرش رو به صورت جیمین نزدیک کرد، انگار اون هم دلتنگ جیمین بود.
جیمین با دست هاش نوازش وار کمر جسی رو لمس کرد، نمیتونست جلوی خودش رو بگیره... کنترل گریه هاش دیگه دست خودش نبود، سرش رو به سر جسی تکیه داد و زمزمه وار گفت:
- دلت برام تنگ شده بود ...؟
- جیمین ....؟
با شنیدن صدای دیگه ای سرش رو بلند کرد. مرد مو جوگندمی و با چهره ی گرم و مهربون دوستداشتنی همیشگیش، جیمین روی پاهاش صاف ایستاد و به مرد رو به روش خیره شد، آجوشی قدمی جلو برداشت، به راحتی میشد برق اشک رو توی چشم هاش دید، پسری که روز و شب با شیرین زبونی هاش اون رو شاد میکرد الان خیلی بزرگ شده بود، دیگه نیاز نبود برای دیدن صورتش روی زانو هاش خم بشه... اون بالاخره برگشته بود... جیمین کوچولویی که به اون کلبه ی تاریک و بی روح زندگی بخشیده بود بالاخره برگشته بود. دستش رو آروم جلو برد و موهای جیمین رو نوازش کرد و در حالی که به سختی با بغضش میجنگید گفت:
- خدای من چقدر بزرگ شدی ...
جیمین لبخندی میون اشک هایی که گونش رو خیس میکردن زد و بدون اینکه منتظر چیزی بمونه خودش رو به آغوش گرم پیرمرد دوست داشتنیش دعوت کرد و دست هاش رو محکم دور کمرش حلقه کرد، سرش رو به سینه ی محکمش تکیه داد و آروم پلک هاش رو بست، نفس عمیقی کشید و عطر دوست داشتنی و نوستالژی این آغوش رو وارد ریه هاش کرد. نمیتونست بهشت چه شکلیه... ولی بدون شک نمیتونست قشنگ تر از اینجا باشه... جیمین بالاخره به بهشتش برگشته بود، دوست داشت دنیا همونجا و همون لحظه متوقف بشه و اون تا ابد توی اون ثانیه باقی بمونه.
باورش نمیشد همه ی رویاهاش به واقعیت رسیده بود... رویای کوچیکی که باز هم بتونه توی اون کلبه قدم بزنه.
با نوازش های دست آجوشی رو شونه اش لبخندی زد و از آغوش آجوشی بیرون اومده و در حالی که سعی داشت با پشت دستش اشک هاش رو پاک کنه گفت:
- ولی شما اصلا عوض نشدی ...
لبخند آجوشی با این حرف جیمین کم کم محو شد و نگاهی به هوسوک که تا اون لحظه شاهد همه ی اون صحنه های زیبا بود انداخت که جیمین ادامه داد:
- هنوزم همون آجوشی مهربون منی ...
آجوشی با شنیدن این حرف لبخندی زد و در حالی که قدمی عقب میرفت گفت:
- ارباب نگفتن که میاید ... برای همین غذایی آماده نکردم ...
هوسوک سوییچ رو به سمت آجوشی گرفت و گفت:
- چون خودم میخواستم درست کنم! میتونی چمدونای جیمینو بیاری ؟
آجوشی لبخندی زد و سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- تا شماها کمی استراحت کنید من براتون دمنوش آماده میکنم.
هوسوک به سمت جیمین که هنوز درگیر پاک کردن اشک هاش بود برگشت و لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت و رو به روش ایستاد:
- فقط با من بد رفتاری میکنی؟
جیمین نفس عمیقی کشید و بدون اینکه بتونه کمی از زهر حرفاش کم کنه گفت:
- اونا که منو ول نکردن برن ...
هوسوک چند ثانیه ای به جیمین خیره موند و کمی بهش نزدیک تر شد و با انگشتش رد اشک روی صورتش رو پاک کرد و زمزمه وار گفت:
- اینجا بدون تو هیچ بود ... خوشحالم که برگشتی ...
جیمین که ناخودآگاه از اون فاصله ی به وجود اومده نفسش رو حبس کرده بود انگار که لال شده باشه فقط به چشم هاش هوسوک خیره شده بود. هوسوک دستش رو پشت گردن جیمین برد و آروم گردنش رو نوازش داد و گفت:
- جیمینا ... امیدوارم یه روزی منو ببخشی ...
جیمین رسما نفس نمیکشید... نه به خاطر حرفی که شنیده بود! اون به این همه نزدیکی عادت نداشت! اما... اون واقعا هوسوک رو نبخشیده بود؟ اون اصلا از دستش ناراحت نبود...! فقط بلد نبود دلتنگی هاش رو بهش ابراز کنه...
هوسوک لبخندی زد و کمی از جیمین فاصله گرفت و گفت:
- من میرم ناهار درست کنم... حتما گشنته...
با رفتن هوسوک بالاخره نفس حبس شدش رو بیرون داد، چش شده بود؟ سرش رو پایین انداخت که با دیدن جسی که هنوز روبه روی اون نشسته بود و بهش نگاه میکرد لبخندی زد و روی زانو هاش نشست و دستی به سر جسی کشید و دوباره بلند شد! نگاهی به اطراف انداخت و به سمت راهپله ای که به سمت اتاق ها ختم میشد قدم برداشت.
با اضطرابی که نمیدونست ناشی از چیه پله هارو دونه دونه طی کرد و به پشت در اتاقی که متعلق به خودش بود رسید. نفس عمیقی کشید و دستگیره ی در رو کشید و در اتاق رو باز کرد، اما چیزی که رو به روش بود چیزی نبود که انتظارش رو داشت...
اتاق رو به روش خالی خالی بود... هیچ خبری از تخت و کمدی که هوسوک براش ساخته بود نبود! هیچ خبری از عروسک های چوبی ای که دوران بچگیش همه ی دنیای اون بودن نبود! انگار که هوسوک این چند سال کاملا اون رو از زندگیش پاک کرده باشه... هیچ اثری از خودش توی اون خونه و اتاق پیدا نمیکرد!
با یاد آوری چیزی به عنوان آخری امیدش به چهارچوب در که هوسوک هر چند وقت یکبار قدش رو روی اون ثبت میکرد برگشت و روی زمین خم شد....
اما باز هم چیزی نبود... انگار که این چند سال فقط جیمین بود که دلتنگ هیونگش بود... هوسوک حتی از اون یک یادگاری به جا نذاشته بود درحالی که اون هرشب با آخرین یادگاری ای که هوسوک با دست های خودش براش ساخته بود به خواب میرفت.
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...