پارت بیست و یکم: حس مبهم
انگار که تمام تنش فلج شده باشه تنها نگاه مات و بهت زده اش رو به چشم های خمار هوسوک دوخته بود و کوچک ترین حرکتی نمیکرد. احساس میکرد در لحظه تمام سلول های مغزش یخ بسته ان و فرمان درک هیچ مسئله ای رو بهش نمیدن. حتی نمیتونست پیش خودش بیان کنه که توی اون لحظه چه اتفاقی افتاده!
اون توسط جانگ هوسوک خون آشام بزرگ و قدرتمندی لرزه اندام هر مستمعی مینداخت بوسیده شده بود!!!!!
هوسوک تنها، نگاه بی تفاوتش رو به چشم های گرد شده ی جیمین دوخته بود. تنها احساسی که تمام وجودش رو پر کرده بود احساس عذاب وجدان بود. نمیدونست تو اون لحظه جیمین چه فکری با خودش میکرد ولی این چیزی بود که خودش خواسته بود. ذهنش پر شده بود از افکار مزاحمی که باعث شده سرش به مرز انفجار برسه. حسش درست مثل حس چیزی بود که دیده بود. اما چرا! اون حس بینشون چیزی نبود که این لذت رو از اون بوسه بهش بده! احساس میکرد تا ثانیه ای دیگه سرش آتیش میگیره. نفس کلافه ای کشید و از سر جاش بلند شد و نگاه کوتاهی به جیمین که همچنان با بلند شدن هوسوک به رو به روش خیره مونده بود انداخت. نمیدونست از پس مسئولیت کاری که در حقش کرده بود بر میاد یا نه ولی اون روز ها زندگیش پر شده بود از اتفاق های ناگوار و غیر منتظره.
چند ثانیه دیگری به موجود خشک شده ی روی مبل خیره موند و بعد انگار که دیگه تحمل اون کلبه رو نداشته باشه بی توجه به حال جیمین از کلبه بیرون زد.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
پتو رو روی سرش کشید و چشم هاش رو محکم تر از قبل بهم فشرد، انگار نمیخواست قبول کنه که صبح شده و اون هر چقدر هم سعی کنه خوابش نمیبره. داشت دیوونه میشد. انقدر فکر های عجیب و غریب توی ذهنش بود و مغزش رو پر کرده بود که حتی یک ثانیه هم خواب به چشم هاش نیومده بود. پتو رو از روی سرش کشید و پلک هاش رو باز کرد. هر بار که چشم هاش رو میبست تصویر دیشب جلوی چشم هاش میومد. با حرص بالشتی رو از کنارش برداشت و روی سرش محکم فشرد اما تاثیری نداشت. باز هم پلک هاش رو بسته بود و باز هم همون صحنه.
بالاخره دست از غلت زدن و تلاش برای خوابیدن برداشت و تسلیم به اینکه دیگه صبح شده و خوابش نمیبره پتو رو کنار زد و روی تخت نشست. انگار مغزش دست بردار نبود... هنوز به خوبی دیشب میتونست تصویر دیشب رو به خاطر بیاره.
با شنیدن صدای قار و قور شکمش بالاخره از تخت دل کند و به سمت در اتاق رفت. بوی نونی که توی کلبه پیچیده بود بیانگر این بود که هوسوک هم بیداره و داخل کلبست. واقعا توان رویارویی با هوسوک رو نداشت. چطور باید باهاش حرف میزد یا برخورد میکرد؟ نفس عمیقی کشید و آروم از پله ها پایین اومد که با رسیدن به طبقه ی پایین هوسوک سرش رو بلند کرد و بهش نگاه کرد، با چشم تو چشم شدن با هوسوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و سر جاش متوقف شد، هیچ وقت از دیدن این نگاه انقدر به خودش نلرزیده بود. میخواست همونجا زمان رو متوقف کنه و تا میتونه از جلوی چشم هاش فرار کنه.
هوسوک لیوان خالی شیرش رو داخل ظرف شویی گذاشت و به سمتش برگشت و نگاهی بهش انداخت و گفت:
- صبح بخیر!
جیمین شوکه از این که هوسوک انقدر راحت بهش صبح بخیر گفته بود بهت زده بهش نگاه کرد. دیشب هوسوک مست بود! یعنی همه ی اینارو فراموش کرده بود؟ مگه میشد؟ یا اگه یادش بود چه طور میتونست انقدر عادی برخورد کنه؟ اون هم همینقدر عادی باید جوابشو میداد؟ انگار نه انگار که اتفاقی افتاده باشه؟ به سختی قدمی جلو تر گذاشت که هوسوک دوباره سرش رو بلند کرد و لیوان شیر داغی رو برای جیمین روی اپن گذاشت و گفت:
- من باید برم جایی! برای همین صبحونمو زودتر خوردم...
حتما یادش رفته بود! امکان نداشت انقدر عادی برخورد کنه. تو فیلم هایی که دیده بود قاعدتا باید با دیدن هم از هم دیگه فرار میکردن! اینطوری نبود؟ شاید چون اون یه خون آشام بود هیچ حسی نداشت و چون اون فقط یه پسر هجده ساله بود انقدر این جریان رو بزرگ میکرد! اما مگه میشد عادی رفتار کرد؟
نفس حبس شدش رو به سختی آزاد کرد و آروم قدم هاش رو به سمت آشپزخونه برداشت و پشت صندلی کنار اپن نشست و نگاهی به هوسوک که بیخیال مشغول جمع کردن بساط صبحونه ی خودش بود نگاه کرد. هرآن منتظر بود تا هوسوک حرفی از دیشب بزنه! چیزی شبیه به این که "ببخشید"! "من دیشب مست بودم" اما انگار خبری نبود!
داشت دیوونه میشد! نمیتونست بیشتر از این جلوی خودش رو بگیره و سوالی نپرسه. نمیتونست همینجا بشینه و اون هم تمام اتفاقات دیشب رو فراموش کنه. نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- یادت نیست دیشب چه اتفاقی افتاد ...؟
هوسوک سرش رو بلند کرد و به چشم های جیمین خیره شد و با لحنی که انگار داشت در مورد شام دیشب صحبت میکرد گفت:
- چرا یادمه! چطور؟
جیمین شوکه تر از قبل به هوسوک نگاه کرد. کم مونده بود از شدت شوک از روی صندلی بیوفته، انقدر راحت با این قضیه کنار اومده بود که حتی ازش میپرسید"چطور"؟ چطور ممکن بود؟ مغزش از کار افتاده بود و هاج و واج بهش نگاه میکرد. نفس بریده ای کشید و با بهت گفت:
- یعنی چی... چرا اون کارو کردی...؟
هوسوک ابرویی بالا انداخت و دست از تمیز کردن اپن برداشت و گفت:
- چرا...؟خب خودت ازم خواستی!
جیمین که عقل از سرش پریده بود بهت زده به هوسوک نگاه کرد. شاید توی دورانی که اون زندگی میکرد این قضیه خیلی پیش پا افتاده بود؟ یا توی این فیلم و سریال ها فقط بزرگ نمایی میکردن؟ ولی اون پسر بود... و این که این آینده اشون بود بیشتر اون رو ترسونده بود! اون... اون هیونگش بود... امکان نداشت! اون چرا نمیتونست عادی برخورد کنه؟
موهاش رو بهم ریخت، داشت دیوونه میشد! هنوز هم اون صحنه جلوی چشم هاش بود! اون چطور انقدر راحت باهاش کنار اومده بود؟:
- اصلا برات عجیب نیست؟
هوسوک شونه ای بالا انداخت و گفت:
- نه! برای من اولین بار نبود! هر بار که دستمو میگیری همین چیزارو میبینم!
جیمین که از شدت شوک نفس کشیدن رو هم فراموش کرده بود به هوسوک نگاه کرد. اون چی میگفت؟ انقدر این مسئله که کسی رو که بزرگش کردی رو میبوسی براش قابل هضم بود؟ چرا اون دو باید مدام در حال بوسیدن هم باشن؟ اون هیچ وقت هوسوک رو با نگاهی غیر از اینکه اون هیونگشه نگاه کرده بود...؟ آره...؟
سرش رو پایین انداخت و با دیدن آستین لباس هوسوک که کمی بالا زده بودتشون و مچ و رگهای دستش که لحظه ای توی ذهنش جذاب به نظر رسیده بود نفسش رو توی سینش حبس کرد. به ثانیه نکشید که ترسیده سرش رو بلند کرد و محکم چشم هاش رو بست و برای دورکردن فکرش سرش رو محکم تکون داد. نه اون واقعا دیوونه شده بود، حتما تاثیرات اتفاق دیشب بود. شوکه سرش رو بلند کرد و به هوسوک نگاه کرد:
- این یعنی چی...؟ اصلا اینا چرا توی آیندمونن؟
هوسوک کلافه از این سوالات نفس عمیقی کشید و با جدیت به جیمین نگاه کرد و گفت:
- خدای من! جیمین من از کجا باید بدونم؟
جیمین عصبی از این رفتار های هوسوک از پشت صندلی بلند شد، حس میکرد احساسات اون تنها بازیچه اینن که هوسوک هر بار بخواد میتونه ازشون سو استفاده کنه و بعدش تنها فقط با این جواب که "نمیدونم" بیخیالش بشه. دست هاش رو از شدت عصبانیت مشت کرد و میخواست به سمت در کلبه بره که با گرفته شدن مچ دستش ترسیده به سمت هوسوک برگشت و نگاهی به داخل آشپزخونه که تا یک ثانیه قبل هوسوک اونجا بود انداخت. اما ترسش برای این نبود که هوسوک یک دفعه از اون سر خونه پیداش شده بود و دستش رو گرفته بود. مچ دستش رو از دست هوسوک بیرون کشید، همه ی بدنش با این حرکت گر گرفته بود، نگاهی به مبلی که دیشب روی نشسته بودن انداخت. داشت دیوونه میشد. اون حتی دیگه نمیتونست یک تماس ساده از طرف هوسوک رو تحمل کنه. حتی دیگه نمیتونست تحمل کنه که توی یک هوا باهم نفس بکشن:
- کجا میری... ؟
بی توجه به حرف هوسوک دوباره به سمت در برگشت که هوسوک باز دستش رو گرفت و اینبار با حس گرمای دست هوسوک به خودش لرزید و سریع دستش رو از دست هوسوک بیرون کشید.
هوسوک که از دیدن چشم های ترسیده ی جیمین نفسش بند اومده بود دستش رو عقب برد و بهش نگاه کرد. اون ازش میترسید... از این که بازم بخواد کاری باهاش بکنه میترسید؟ دلیل این نگاهش همین بود؟ آزرده از این حرکت جیمین قدمی به عقب برداشت و جیمین نگاهش رو از چشم های هوسوک که به یک باره رنگ غم گرفته بودن گرفت. اون لحظه نمیتونست حس عذاب وجدان رو قاطی احساسات دیگش بکنه! فقط نیاز داشت که از اون کلبه بیرون بزنه.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
میتونست حدس بزنه این موقع از روز هه نا رو کجا میتونه پیدا کنه. حالا که فکرشو میکرد توی مسیریابی استعداد داشت چون به راحتی میتونست توی جنگل به این بزرگی هر جایی که بخواد رو سریع پیدا کنه. با دیدن هه نا که روی تنه ی بریده ی درختی نشسته بود و مثل همیشه سیگار میکشید لبخندی زد و به سمتش قدم برداشت. هنوز چند متری باهاش فاصله داشت اما هه نا که خیلی وقت بود متوجه حضورش شده بود بدون اینکه سرش رو بلند کنه گفت:
- چند وقتی پیدات نبود!
جیمین که همیشه قدرت های ماورای طبیعی اونهارو فراموش میکرد لحظه ای از این که اون متوجه حضورش شده بود جا خورد و بعد از مکث کوتاهی دوباره به سمتش رفت و روی تنه ی بریده شده ای که کمی باهاش فاصله داشت نشست و گفت:
- خوب میشد اگه منم این قدرتارو داشتم!
هه نا با شنیدن این حرف اخمی کرد و به سمتش برگشت و چند ثانیه ای به جیمین نگاه کرد:
- بعضی وقتا خسته کنندن!
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- بدتر از این نیست با این تواناییاشون تو رو دست بندازن!
جیمین به سمت هه نا برگشت، پوزخندی زد و ادامه داد:
- تازه ده سال دیگه میتونی بهم بگی اوپا!
هه نا لبخند تلخی زد و سیگارش رو زیر پاش انداخت و خاموشش کرد:
- تو چیز با ارزش تری داری... که نباید از دستش بدی!
جیمین که چیزی از حرف هه نا نفهمیده بود چند ثانیه ای بهش خیره موند و در آخر نفس عمیقی کشید و گفت:
- من چیزی برای از دست دادن ندارم!
هه نا نگاهش رو از جیمین گرفت و به تعداد بیشمار سیگار های له شده ی زیر پاش نگاه کرد و زمزمه کرد:
- آره... اونه که تو رو از دست میده!
جیمین اخمی کرد و خودش رو کمی جلو تر کشید:
- چیزی گفتی...؟
هه نا به سمتش برگشت و لبخندی زد و گفت:
- به اینجا عادت کردی...؟ قبلا مدام هوای شهرو میگرفتی!
جیمین آهی کشید:
- نمیدونم! اینجا هر روز داره عجیب تر میشه... یا شایدم ترسناک تر!
جیمین سرش رو به سمت هه نا برگردوند:
- تو چی...؟ از کی خون آشام شدی؟ دلت برای زندگی قبلیت تنگ نشده...؟
هه نا نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست و لبخندی روی لب هاش کشید:
- نه! این زندگیو بیشتر دوست دارم!
جیمین نگاه پر از حسرتش رو به هه نا دوخت و گفت:
- یعنی حتی دلتم تنگ نمیشه؟ برای خانوادت؟
هه نا چشم هاش رو باز کرد و به سمت جیمین برگشت:
- نمیدونم! تاحالا بهش فکر نکردم!
جیمین شوکه از این حرف بهش نگاه کرد. مگه میشد به خانوادش فکر نکرده باشه؟ چرا احساسات اون ها انقدر عجیب بود؟ خواست زبون باز کنه تا حرفی بزنه که هه نا با ترس از جاش بلند شد و نگاهی به اطرافش انداخت و هراسان به سمت جیمین برگشت و گفت:
- سریع برگرد کلبه ...! زود باش...
جیمین که از این برخورد یک دفعه ای هه نا جا خورده بود بلند شد تا دلیل این رفتارش رو بپرسه اما اون توی کسری از ثانیه غیبش زده بود.
شوکه نگاهی به اطرافش انداخت. چه خبر شده بود که اینطور با عجله رفته بود؟ لحظه ای با حس بوی سوختن چیزی قدمی به عقب برداشت. چه خبر بود؟ میخواست طبق گفته ی هه نا به سمت کلبه برگرده که با تار شدن دیدش به خاطر دودی که یکدفعه کل فضا رو پر کرده بود متوقف شد، ترسیده قدم دیگه ای به عقب برداشت، با هر دم و بازدمش تنها دود وارد ریه هاش میشد، سرفه کنان آستین لباسش رو جلوی دهانش گرفت و میخواست باز به عقب قدمی برداره که با دیدن شعله های آتشی که با سرعت زیادی به سمتش میومدن سر جاش میخکوب شد.
پاهاش روی زمین قفل شده بود و ترسیده به شعله های وحشت ناکی که کل جنگل رو توی آغوش خودش میسوزوند و به سمت اون هجوم میاوردن خیره شده بود و حتی نمیتونست برای نجات دادن جونش که میدونست تا ثانیه های دیگه اون آتیش کل وجودش رو در بر میگیره راه فرار رو انتخاب کنه و تنها خیره خیره به شعله های آتش که با بی رحمی به سمتش هجوم آورده بود نگاه میکرد و لحظه ای با حس فاصله ی شعله ها که یک متر هم با اون فاصله نداشتن دست هاش رو روی صورتش گذاشت و چشم هاش رو محکم بست.
ثانیه ای بعد با حس حلقه شدن دستی دور بازوش و پخش شدن عطر آشنایی توی ریه اش آروم دستش رو پایین آورد و پلک هاش رو باز کرد. توی چشم به هم زدنی دیگه هیچ ردی از اون شعله ها و دود و درختای سوخته نبود...
شوکه سرش رو برگردوند و با دیدن هوسوک که با چشم های نگرانش بهش خیره شده بود و با یک دستش محکم اون رو به آغوشش کشیده بود نفسش رو توی سینش حبس کرد. باز هم هوسوک ناجی زندگی اون شده بود.
دست هاش رو روی سینه ی هوسوک گذاشت و خودش رو از آغوشش بیرون کشید، میتونست ببینه که چطور نفس نفس میزد و هنوز از شدت ترس دستش رو که برای مهار کردن آتش به سمت شعله ها گرفته بود پایین نیاورده.
نفس بریده ای کشید و قدمی به عقب برداشت و زمزمه وار گفت:
- چه خبر شد...
هوسوک که هنوز ترسیده بود شونه های جیمین رو گرفت و با نگرانی سرتا پای جیمین رو چک کرد و گفت:
- خوبی...؟ چیزیت نشده...؟ جاییت نسوخت؟
جیمین با این حرکت هوسوک مثل برق گرفته ها خودش رو عقب کشید و هوسوک شوکه دستش رو از روی شونه هاش برداشت و با بهت به جیمین نگاه کرد. اون حتی از فهمیدن ماهیت اون اینطور ازش نترسیده بود... یعنی واقعا با اون کارش این بلا رو سرش آورده بود؟
سرش رو پایین انداخت و لبخند تلخی زد، حس میکرد کسی مشتش رو توی قفسه ی سینش فرو برده و سعی داره تا قلبش رو بیرون بکشه. آهی کشید و با چشم های غمگینش به جیمین نگاه کرد و گفت:
- چرا من اینجا مقصر شدم...؟ به هر حال اون آینده ای بود که خودت میخواستی بدونی! منم هیچی ازش نمیدونم! خودمم شوکم! باشه؟ پس جوری بهم نگاه نکن که حس یه تیکه آشغال بهم دست بده...
جیمین که با شنیدن این حرف ها دست از نفس کشیدن برداشته بود قدمی جلو گذاشت تا حرفی بزنه که با نا پدید شدن هوسوک از جلوی چشم هاش حرفش توی سینش خاموش شد.
اون واقعا همچین قصدی داشت؟ اگه هوسوک از همون اول جوابش رو میداد اون هم مجبور نمیشد برای آروم کردن ذهنش یه سد دفاعی توی ذهنش بسازه... اون فقط شوکه بود...
عذاب وجدان همه ی وجودش رو پر کرده بود. حق با اون بود. مثل همیشه حق با اون بود! آهی کشید و چشم هاش رو بست. کل این چند وقت با دلخوری های بینشون گذشته بود... چرا این زندگی روی آرامش رو هم نشون نمیداد؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
کلافه غلتی توی جاش زد و درحالیکه دیگه از خوابیدن ناامید شده بود چشم هاش رو باز کرد و به سقف خیره موند. چند ساعتی میشد که بی هدف توی جاش غلت میزد و هر کاری که میکرد خوابش نمیبرد.کلافه نفسش رو با شدت بیرون داد و درحالیکه پتو رو از روی خودش به کناری پرت میکرد با شدت روی تخت نشست. نگاهی به در و دیوار اتاق که از همیشه ترسناک تر و خفقان آور تر به نظر میرسید انداخت و کمی خودش رو توی جاش عقب کشید. چرا تا حالا اون اتاق این حس رو بهش نداده بود؟! نگاهی به کنارش انداخت و با دیدن جای خالی هوسوک آهی کشید و نگاهش رو به در بسته ی اتاق داد. ینی هوسوک خوابیده بود؟! آروم و با تردید از روی تخت پایین اومد و توی تاریکی به سمت در اتاق رفت. از اتاق بیرون اومد و از بالای نرده ها نگاهی به سالن پایین انداخت و با دیدن هوسوک که روی مبل نشسته و در حالیکه اخم کوچیکی بین دو ابروش افتاده سرش رو به دستش تکیه داده بود انگار نور امیدی اما توام با اضطراب توی دلش روشن شده باشه به سمت پله ها رفت. آروم آروم درحالیکه میدونست خیلی وقته هوسوک متوجه حضورش شده از پله ها پایین رفت. با رسیدن به طبقه ی پایین در حالیکه کمی مردد شده بود قدم های آروم و کوتاهش رو به سمت جایی که هوسوک نشسته بود کج کرد و بعد از چند لحظه خودش رو روبه روی هیونگش دید.
نگاهش رو به چهره ی هوسوک که تغییری توش ایجاد نشده بود داد و آروم و با تردید پرسید:
ــ هی.. هیونگ بیداری؟
هوسوک با شنیدن صدای جیمین بدون اینکه تغییری توی حالتش بده با صدای دو رگه شده از بیخوابی زمزمه وار گفت:
ــ چرا نخوابیدی؟
جیمین که با شنیدن صدای هوسوک از بیدار بودنش مطمئن شده مثل پسر بچه خطاکاری که روبروی پدرش قرار گرفته باشه کمی این پا و اون پا کرد و بعد با آروم ترین لحن ممکن گفت:
ــ میشه... بیای سر جات بخوابی؟!
هوسوک با شنیدن درخواست جیمین چشم هاش رو باز کرد و درحالیکه بهش خیره شده بود پوزخندی زد و به کنایه گفت:
ــ همیشه وقتی بهم نیاز داری یاد من میفتی...؟ اونوقت الان نمیترسی...؟
جیمین که از خجالت سرش رو پایین انداخته بود کمی با انگشتای دستش بازی کرد و بعد با آروم ترین لحنی که میتونست زمزمه کرد:
ــ نمیترسیدم...
هوسوک اینبار در حالیکه نگاهش رو از جیمین میگرفت پوزخند صدا داری زد و با لحنی دردمند و تمسخرانه گفت:
ــ بدت میومد...
جیمین که هنوز از نگاه کردن به چشمای هوسوک اجتناب میکرد با شنیدن این حرف نگاه ناباورانه اش رو بالا آورد و درحالیکه سرش رو به نشونه منفی تکون می داد معترضانه اما آروم گفت:
ــ نه....! اینجوری نیست!
هوسوک که از جواب های منفی جیمین عصبی شده بود نگاهش رو به چشم های جیمین داد و با حالتی تهاجمی پرسید:
ــ پس چی؟؟؟!!!!
جیمین کلافه از سوال و جواب های هوسوک پوفی کشید و با لحنی حق به جانب و معترضانه گفت:
ــ فرض کن یه پیر مرد غرغرو که از قضا بزرگت هم کرده یه دفعه ای ببوستت و بهت بگه این جزیی از آیندمونه! تو باشی چه واکنشی نشون میدی؟!.... من فقط ... من فقط یکم شوکه شدم...!
هوسوک که از تند تند حرف زدن و دفاع از خود جیمین خندش گرفته بود نگاهش رو ازش گرفت و در حالیکه به سختی سعی در نخندیدن داشت برای کنترل خودش نفس عمیقی کشید.
جیمین با دیدن سکوت هوسوک و نگرفتن هیچگونه پاسخی سرش رو کمی به سمت شونه اش خم کرد و نا امیدانه پرسید:
ــ نمیای...؟
هوسوک که انگار تمام رفتار های این مدت جیمین روی دلش سنگینی میکرد مثل بچه ای دو ساله ای که روی دور لجبازی افتاده باشه سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد و گفت:
ــ نه!
جیمین با دیدن دلخوری و لجبازی هوسوک آهی کشید و انگار که دیگه راهی براش باقی نمونده باشه به سمت مبل رفت و در حالیکه روی اون دراز میکشید سرش رو روی پای هوسوک گذاشت و گفت:
- پس من اینجا میخوابم.
هوسوک شوکه شده از این حرکت در حالیکه یک دستش روی هوا مونده بود بدون هیچ حرفی نگاه خیره اش رو به جیمین که چشم هاش رو بسته بود و انگار جاش خیلیم راحت بود داد.
جیمین که متوجه حالت متعجب هوسوک شده بود لبخندی زد و دستش رو به سمت دست در هوا مونده اش برد و درحالیکه حواسش بود که دست هاشون تماسی پیدا نکنه مچ دستش رو میون دست های خودش گرفت و اون روی سر خودش گذاشت و گفت:
ــ میتونی از دستت استفاده ی خیلی بهتری از رو هوا موندن بکنی!
هوسوک که هنوز هم توی شوک کارهای جیمین بود در حالیکه احساس میکرد این تناقض رفتار داره اون رو به سمت دیوونگی میبره با لحن بهت زده و ناباوارانه ای گفت:
ــ داری باهام شوخی میکنی؟؟!!!!!
جیمین در حالیکه ازین حالت هوسوک غرق در لذت شده بود لبخند پر از آرامشی زد و گفت:
ــ موقع شوخی کردن خیلی بامزه ترم.
هوسوک که همچنان با بهت به جیمین خیره مونده بود انگار که تازه یادش اومده باشه نفس بکشه ؛ نفس عمیقی کشید. این روی جیمین براش خیلی عجیب و همینطور خیلی هیجان انگیز بود و یجورایی غیر قابل هضم! اما در عین حال احساس میکرد که چقدر میتونه براش لذت بخش باشه. اینکه انقدر غیر مستقیم سعی میکرد تا از دلش در بیاره و یا بدون اینکه چیزی رو به روی خودش بیاره بهش نزدیک بشه. انگار که کم کم از بهت در اومده باشه لبخند شیرینی به چهره ی آروم گرفته ی جیمین زد بعد آروم آروم مشغول نوازش دادن موهای ابریشمیش شد و با خودش فکر کرد که با وجود تمام اتفاق ها و دعوا ها این موجودی که اینطور روی پاش آروم گرفته هر روز بیشتر از دیروز براش عزیز و دوست داشتنی میشه.
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...