پارت چهل و چهارم: نفرین شده
در رو به سختی با وجود دست های پرش باز کرد و به سمت شومینه ی کنار کلبه رفت و هیزم های توی دستش رو روی زمین گذاشت.
مطمئن بود قبل ازینکه از کلبه بره ایلهون و هیونا توی خونه بودن ولی نمیدونست چرا هر چی صداشون میزد جوابی نمیشنید. شانه ای بالا انداخت و به سمت اتاقش به راه افتاد که با شنیدن صدای نفس های منقطع و ضعیفی از توی اتاق ایلهون با عجله و ترس به سمتش قدم برداشت و به سرعت دستگیره ی در رو پایین کشید و وارد اتاق شد.قدم های سریعش رو نفس نفس زنان به سمت صدا کشید که با دیدن هیونا که پایین تخت روی زمین افتاده بود و برای ذره ای اکسیژن تقلا میکرد، هراسان به سمتش دوید و کنارش زانو زد. سرش رو از روی زمین بلند کرد و اون رو روی زانوی خودش گذاشت و مستاصل اون رو صدا کرد:
- هیونا.....به من نگاه کن!...هیونا....! سعی کن نفس بکشی...! به من نگاه کن!
ترسیده از ناتوانی دخترک بیجون روی دستش دست لرزونش رو روی گونه ی سردش گذاشت و دستپاچه پرسید:
- ایلهون! ایلهون کجا رفت؟ میتونی بهم بگی؟! هیونا خواهش میکنم!
ناتوان از پاسخ دادن به هوسوک درحالیکه آروم سرش رو به طرفین تکون میداد چشم هاش رو روی هم فشار داد که همزمان قطره اشکی از گوشه ای چشمش پایین افتاد. نه از روی درد بود و نه از ترس مرگ. اون لحظه به تنها چیزی که فکر میکرد این بود که ایلهون بعد از اون چیکار خواهد کرد...
با پاسخ منفی هیونا و قطره اشکی که از چشم هاش پایین افتاد ترسیده روی موهاش رو نوازش کرد و در حالیکه سعی میکرد لحن اطمینان بخشی به خودش بگیره گفت:
- اشکالی نداره که.... من خودم پیداش میکنم!.. سریع میارمش اینجا تو... تو فقط سعی کن نفس...
با دردی که به یکباره توی قفسه ی سینه اش پیچید فشاری به دست هوسوک که دورش حلقه شده بود وارد کرد و مانع ادامه حرفش شد. نمیتونست بزاره بره.... اگه اونم میرفت مطمئنا آخرین فرصتش رو هم از دست میداد! باید از هوسوک میخواست که کمکش کنه پس با تمام توانی که داشت به سختی زمزمه کرد:
- تبدیلم کن!
هوسوک شوکه و هول شده از درخواست هیونا درحالیکه ضعیف شدن صدای ضربان قلبش ترسش رو دو برابر کرده بود، نگاهش رو ازش دزدید و گفت:
- میتونیم... میتونیم بریم بیمارستان من میتونم با تلپورت ببرمت.... دکترا... دکترا حتما میتونن یه کاری برات بکنن!... تا اون موقع هیونگم پیداش میشه... میتونیم...
با فشار ضعیفی که به دستش وارد شد نگاهش رو به یه جفت چشم ملتمسی که بهش خیره شده بودن دوخت و با ترس زمزمه کرد:
- من... نمیتونم!
به سختی دست بیجونش رو بالا آورد روی گردن هوسوک گذاشت و سرش رو تا نزدیکی های گردن خودش پایین آورد و کنار گوشش با بیجونی زمزمه کرد:
- دیگه وقتی نداریم... ازت خواهش میکنم هوسوکا...این آخرین شانس منه!...نزار برادرت نابود بشه...
............آروم دستش رو از زیر سر هیونا بیرون کشید و توی تاریکی اتاق به چهره ی غرق در خوابش خیره شد، دستش رو جلو برد و موهاش رو از روی صورتش کنار زد و آهی کشید، نمیدونست چند روز و چند ماه و چند سال دیگه باید با حضور هیونا و توهم جیمین زندگی رو سر کنه!
پتو رو از روی خودش کنار زد و با یک دستش پاکت سیگار و با دست دیگش پیراهنش رو از روی صندلی گوشه ی تخت برداشت و در حالی که پیراهن سفید رنگش رو تنش میکرد پرده هارو کنار زد و وارد تراس شد، هوا هنوز سرد بود اما تلاشی برای بستن دکمه های لباسش نمیکرد.
سیگاری رو بیرون کشید و با بشکن کوچکی اون رو میون لب هاش روشن کرد.
دوباره برگشته بود به روز هایی که باید تنهایی تا صبح به امید دیدار جیمین با دود سیگار سر میکرد! چند وقت بود ندیده بودتش؟ یک ماه؟ دوماه؟ حالش خوب بود؟ اونجا بهش سخت نمیگذشت؟
تمام وجودش از دلتنگی پر شده بود اما نمیخواست با حضورش جیمین رو عذاب بده! نمیخواست باز برای دوست داشتنش بهش التماس کنه! اون فقط همه چیز رو سخت تر میکرد.
این روز ها اونقدر ها هم سخت نبود! روز ها میگذشت و شب ها با یک چشم به هم زدن صبح میشد، اما همش دروغ بود... حتی نمیتونست برای دلداری دادن به خودش دروغ بگه! هرچقدر به خودش میگفت این روز ها هم تموم میشن... دوباره خورشید خوشبختیش طلوع میکنه... دوباره دنیا به روت لبخند میزنه اما واقعیت رو به روش بود و تلخ تر از چیزی بود که توان تحملش رو داشته باشه!
به سیگار تموم شدش خیره شد و اون رو میون مشتش فشرد و با حس سوزش دستش لحظه ای اخم هاش رو توی هم فرو برد اما با باز کردن کف دستش در عرض چند ثانیه رد سوختگی دستش از بین رفت و تنها سیگار خاموش شده اش میون دستش بود! کاش قلبش هم بلد بود تا انقدر سریع زخم هاش رو خوب کنه و انقدر زود این درد رو دوا میکرد...
اما این سرنوشتش بود... این نفرین تا آخر دنیا باهاش بود! روز های خوش زندگی برای اون ساخته نشده بودند.
.............
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...