پارت بیست و هفتم: خیلی کوتاهه...
نگاهی به اطرافش انداخت، هوسوک گفته بود اگه دور و اطراف دهکده بگردی گم میشی اما توجهی نکرده بود! فکر نمیکرد جدی گفته باشه! این دهکده بیش از حد بزرگ بود...!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا راهی که ازش اومده بود رو توی ذهنش مرور کنه اما همه ی ساختمون های اونجا شبیه به هم بود و نمیدونست اون وقت از روز چرا هیچ کسی اونجا نبود.
بالاخره دلش رو به دریا زد و مسیری رو انتخاب کرد و به سمتش رفت. نمیدونست از کجا میتونه سر در بیاره ولی حداقل امیدوار بود بتونه کسی رو پیدا کنه که راه رو بهش نشون بده.
از چند ساختمون گذشت و با دیدن درخت های روبه روش بیشتر ترسید، هیچوقت به این قسمت از جنگل قدم نذاشته بود، نگاهی به اطرافش انداخت که با دیدن ساختمون خیلی کوچکی که کمی دور تر از خودش بود متعجب به سمتش قدم برداشت.
نگاهی به اطرافش انداخت، واقعا کسی اونجا نبود؟ آب دهانش رو به سختی قورت داد، با نزدیک شدن به ساختمون در به صورت اتومات باز شد، چند ثانیه ای به راهروی رو به روش نگاه کرد و در آخر وارد ساختمون شد و نگاهی به اطرافش انداخت. هیچ چیزی جز یک راهرو سفید و خالی نبود. نفس بریده ای کشید که با دیدن راه پله ای که به زیر زمین راه داشت سر جاش متوقف شد. آروم پله ها رو طی کرد و با رسیدن به پایین پله ها و دیدن راهرویی که حتی نمیتونست انتهاشو ببینه و دو طرف راهرو با اتاق هایی که فاصله ی زیادی از هم نداشتن پر شده بود. قدمی جلو گذاشت و پشت یکی از در ها ایستاد و به نوشته ی کوچکی که پشت در بود نگاه کرد" کیم سه بونگ"
از شیشه ی کوچکی که داخل اتاق رو نشون میداد به اتاق نگاه کرد و با دیدن پسری که روی تختی خوابیده بود و دست هاش به تخت بسته بود ترسیده قدمی عقب برداشت، نفسش رو به سختی بیرون داد و به سمت اتاق دیگه ای قدم برداشت و به نوشته ی دیگه نگاه گرد"یونگ هه وون" سرش رو بلند کرد و اینبار با دیدن دختری که دقیقا مثل همون پسر روی تختی خوابیده بود نفسش رو توی سینش حبس کرد. اینجا کجا بود؟
- اینجا چیکار میکنی؟
جیمین ترسیده به سمت صدا برگشت و با دیدن پسری که تا جایی که یادش میومد اسمش ته هی بود نفس آسوده ای کشید و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- نمیدونم... گم شدم!
ته هی نفس عمیقی کشید و گفت:
- باید از اینجا بیای بیرون! اونا حست کنن زودتر از وقتی که باید بیدار شن بهوش میان!
جیمین که نمیفهمید ته هی چی مگفت تنها سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و به دنبال ته هی که از پله ها بالا میرفت حرکت کرد و بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش گفت:
- اونا کی بودن...؟
ته هی نگاهی به جیمین انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- کسایی که تبدیل میشن تا یه مدت توی خوابن! اون هارو اینجا نگهداری میکنیم تا بیدار شن!
جیمین که تازه یاد حرف های هوسوک افتاده بود سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و باز هم گفت:
- خب... اونارو کی تبدیل کرده... یا چجوری تبدیل شدن؟
ته هی دست هاش رو داخل جیب هاش فرو برد و گفت:
- انتظار نداری که بگم تک تکشون چه اتفاقی براشون افتاده؟
جیمین نفس بریده ای کشید و تصمیم گرفت سکوت کنه اما باز هم با یادآوری چیز دیگه ای به سمت ته هی برگشت و گفت:
- اونا خودشون نمیخوان که برگردن پیش خانواده هاشون؟ چطوری همه همینجا میمونن؟
ته هی پوزخندی زد و نگاهی به جیمین انداخت و گفت:
- اونا توی مدتی که خوابن همه ی احساساتشون رو از دست میدن!از وقتی بیدار میشن اینجا خونشونه!
جیمین بهت زده از حرفی که شنیده بود سر جاش متوقف شد و به ته هی نگاه کرد. منظورش چی بود؟ یعنی چی که احساساتش رو از دست میداد؟ نفس بریده ای کشید و در حالی که ترسی همه ی وجودش رو پر میکرد گفت:
- یعنی چی که احساساتشون رو از دست میدن؟
ته هی که متوجه متوقف شدن جیمین شده بود اون هم سر جاش ایستاد و به سمت جیمین برگشت و چند ثانیه ای بهش نگاه کرد و در آخر گفت:
- یعنی کسایی که توی زندگی قبلیت بودن دیگه برات ارزشی ندارن! حتی بهشون فکر هم نمیکنی! یا اگه عاشق کسی باشی... دیگه دوستش نداری!
جیمین یخ زده بود. منظورش از این حرف ها چی بود؟ پس برای همین بود که هر بار حرف از خون آشام شدن میزد هوسوک رو ناراحت میکرد؟ اون... اون نمیتونست تبدیل بشه...؟ اون نمیتونست حتی یه روز رو هم تحمل کنه که دیگه هوسوک رو دوست نداشته باشه... نه این امکان نداشت! به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و قدمی به سمت ته هی برداشت و زمزمه وار گفت:
- منو ... میبری کلبه...؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
صدای قار قار دسته کلاغ هایی که کمی دور تر، روی شاخه های درختان جنگل جای گرفته بودن، مثل کاسه ای تو خالی تو پس زمینه ی ذهنش میچرخید ومیچرخید و در آخر در دورترین نقطه محو میشد.
کاش هیچوقت نمیفهمید....
و شایدم چه خوب که قبل ازینکه دیر بشه فهمید...
آرزو میکرد اونقدر قدرت داشت تا بتونه مانع این اتفاق بشه... اما... اون ضعیف بود! بدون کوچک ترین قدرتی، اون هیچ بود...!
دستش رو از توی موهای بهم ریخته اش بیرون آورد و جلوی صورتش گرفت.
هنوز صاف و با طراوت بودن... بدون هیچ چین و چروکی....! اما تا کی؟!
مگه تا کی قرار بود همین جوری جوون باقی بمونه؟!
چشم هاش رو روی هم گذاشت و سرش رو میون دست هاش گرفت. نمیدونست باید چه برخوردی نشون بده...
دیگه نمیخواست حتی یه لحظه ام عاشق هوسوک نباشه. دیگه نمیخواست برای یکبار هم که شده حتی مدتی کوتاه خودش رو ازین موهبت محروم کنه. اون دیگه بدون عشق و محبت هوسوک نمیتونست!
ــ خوبی؟
سرش رو از بین دست هاش بیرون آورد به بالا نگاه کرد اما با کوبیده شدن نور طلایی خورشید از اطراف چهره ی شخصی که بالای سرش ایستاده بود چشم هاش رو برای لحظه ای بست و بعد از اینکه دستش رو بالای صورتش گرفت اون هارو باز کرد.
با دیدن چهره ی نگران هوسوک که توی نور طلایی غرق شده بود لبخند محزونی زد و در حالیکه سرش رو به نشونه ی تایید تکون میداد نگاهش رو پایین انداخت.
با قرار گرفتن هوسوک در کنارش سرش رو روی شونه اش گذاشت و انگار که بخواد خلأ درونیش رو با آرامشی که از هوسوک میگیره پر کنه دست هاش رو به دور بازوش حلقه کرد و اون رو به سمت خودش کشید. درست مثل کودک کابوس دیده ای که بعد از بیدار شدن عروسک محبوبش رو به آغوش میکشه.
هوسوک نگاه غم گرفته و نگرانی به چهره ی بی حالت جیمین که چشم هاش رو بسته بود انداخت و موهای روی پیشونیش رو مرتب کرد. معلوم نبود دوباره چه اتفاقی افتاده بود که جیمین اینطور توی خودش فرو رفته بود.
بوسه ای روی موهای ابریشمیش گذاشت و در حالیکه سرش رو روی سر جیمین میگذاشت و با دست آزادش روی دستش رو نوازش میکرد گفت:
ـ میخوای باهام صحبت کنی؟
با حس نوازش دستش چشم هاش رو باز کرد و نگاهش رو به حرکت دایره وار انگشت شصت هوسوک دوخت. میخواست چیزی بگه؟! آره! خیلیم میخواست! میخواست بپرسه که این قانون مسخره از کجا اومده! اصلا چرا همچین چیزی وجود داره! قدرت اون نمیتونه جلوش رو بگیره ؟! یا اصلا چرا خودش وقتی که ازش میخواست تبدیلش کنه همچین چیزی رو بهش نگفته بود! و یا حتی ازش قول بگیره که نزاره هیچ وقت این اتفاق بیفته!...ولی نمیتونست! حداقل اون موقع نمیتونست. نه موقعی که بین خلأیی پوچ گیر کرده بود.
نفس عمیقی کشید و دوباره چشمانش رو بست و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد. فعلا تنها چیزی که میخواست حضور شخصی بود که کنارش نشسته بود....
سرش رو به نشونه ی فهمیدن تکون داد و درحالیکه لبخند کج و بی معنی ای روی لب هاش جا خوش کرده بود دستش رو از میون دست های جیمین بیرون کشید و اون رو دور شونه اش حلقه کرد و درحالیکه اون رو به آغوش میکشید گفت:
ـ باشه ولی هر وقت خواستی من آمادم.
تکیه اش رو به سینه سفت و محکم هوسوک داد و در حالیکه سرش رو که روی شونه اش گذاشته بود به سمت صورتش بر میگردوند؛بدون اینکه چشم هاش رو باز کنه بوسه ی ریزی روی گلوش گذاشت و انگار که غرق در آرامش شده باشه اما حس درونیش مانع لذت بردن کاملش از اون آرامش بشه با بغضی که تو گلوش بود زمزمه کرد:
ـ فعلا فقط همینجوری بمون...
و با خودش تکرار کرد... فعلا....فقط فعلا...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با دست های یخ زدش در کلبرو باز کرد و نگاهی به اطراف کلبه انداخت، به نظر نمیرسید داخل کلبه باشه! در رو بست و نگاهی به کارگاه انداخت و با دیدن باز بودن درش به سمتش قدم برداشت و از در نیمه باز کارگاه نگاهی به هوسوک که مشغول اره کردن تکه چوبی بود نگاه کرد، دیگه نمیتونست این موضوع رو فقط پیش خودش نگه داره... هر بار با یادآوریش ناخودآگاه بغض میکرد... اون لحظه هم باز بغض جدیدی کنج گلوش نشسته بود!
آهی کشید و سرش رو پایین انداخت و بالاخره بعد از مکث کوتاهی در رو باز کرد و وارد کارگاه شد.
هوسوک که خیلی وقت بود صدای پاهای جیمین رو شنیده بود اره رو کنار گذاشت و با لبخندی روی لبش به سمتش برگشت اما با دیدن چهره ی غم زده ی جیمین که چند روزی بود باهاش مواجه میشد لبخندش کم کم محو شد و سریع به سمتش قدم برداشت و رو به روش ایستاد و گفت:
- جیمینا...؟ چیزی چیشده...؟ نمیخوای بهم بگی...؟
جیمین آروم سرش رو تکون داد و زمزمه وار گفت:
- هیچی...
هوسوک که میتونست بفهمه حتما اتفاقی افتاده که این چند روز اینطور گرفته شده بود زیر چونش رو گرفت و سرش رو بلند کرد و توی چشم هاش خیره شد و گفت:
- یه چیزی شده...! بهم بگو!
جیمین نفس عمیقی کشید و آستین لباس هوسوک رو گرفت و دستش رو که هنوز زیر چونش بود رو پایین آورد و در حالی که بغض توی گلوش هر لحظه پررنگ تر میشد گفت:
- هیونگ... من پیر میشم...!
هوسوک شوکه از شنیدن این حرف بهش نگاه کرد. چیشده بود که یک دفعه این حرف رو زده بود؟ دستش رو باز جلو برد و صورت جیمین رو نوازش داد و ناباورانه گفت:
- چرا این حرف رو میزنی...
جیمین لبش رو گزید تا شاید بتونه جلوی بغضش رو بگیره، نمیتونست روزی رو تصور کنه که بخواد موهاش سفید بشه و هوسوک هنوز با همین چهره جلوش باشه... چشم هاش رو بست و باز هم صورتش رو پایین آورد:
- چرا بهم نگفتی... اگه من تبدیل شم... دیگه دوست ندارم...؟
هوسوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و کمی جلوتر رفت و موهای جیمین رو نوازش داد:
- کی اینو بهت گفته...؟
جیمین باز هم آستین هوسوک رو گرفت و دستش رو پایین آورد و با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد گفت:
- من نمیخوام پیر شم...
هوسوک که همه ی تنش از شنیدن این حرف ها یخ زده بود جلو تر رفت و جیمین رو به آغوشش کشید و گفت:
-جیمین من صد و چهل سالمه...
جیمین سرش رو میون شونه های هوسوک قایم کرد و دست هاش رو دور کمرش حلقه کرد و با صدای گرفته ای گفت:
- ولی پیر نمیشی...
هوسوک نفس عمیقی کشید و جیمین رو بیشتر به خودش فشرد، اون هم دوست نداشت جیمین تبدیل به چیزی که اون هست بشه...! ولی نه به خاطر این که شاید روزی بیاد که اون دیگه دوستش نداشته باشه... جیمین برای این که وارد این دنیا بشه بیش از حد پاک و بی گناه بود...
آروم موهای جیمین رو نوازش داد و زمزمه وار گفت:
- از الان میخوای غصه ی اینو بخوری...؟
جیمین حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و زمزمه وار گفت:
- وحشت ناکه... اگه یه روزی دیگه دوست نداشته باشم... اون روز خیلی وحشت ناکه...
هوسوک آهی کشید، نمیدونست در جواب حرف هاش و برای دلداری دادنش چی باید بگه! آروم بوسه ای روی موهای جیمین زد و زمزمه وار گفت:
- جیمینی تو همیشه همینقدر کیوت و کوچولو میمونی... نگاه کن... هنوزم مثل بچگیات ناز میکنی...!
جیمین آروم از آغوش هوسوک بیرون اومد و توی چشم های هوسوک خیره شد و در حالی که چشم هاش از مایع بیرنگی پر میشد با صدای لرزونی گفت:
- ولی... تو اگه یه روزی... دیدی من چیزیم شده... یا اگه مجبور شدی... حق نداری منو تبدیل کنی...
هوسوک که حتی شک داشت اون لحظه نفس بکشه به جیمین نگاه کرد. منظورش چی بود...؟ جیمین سرش رو پایین انداخت و چشم هاش رو بست، با بسته شدن پلک هاش قطرات اشک توی چشمش هم شروع به خیس کردن گونه هاش کردن. جیمین نفس عمیقی کشید و زمزمه وار گفت:
- مردن خیلی بهتر از اینه که دیگه بهت حسی نداشته باشم...
هوسوک شوکه از شنیدن این حرف ها دستش رو زیر چونه ی جیمین برد و اشک های روی صورتش رو پا کرد و بهش خیره شد، چی میگفت...؟ حتی یک کلمه از حرف هاش رو هم نمیفهمید...
نفس بریده ای کشید و دوباره جیمین رو به آغوشش کشید و گفت:
- جیمین خواهش میکنم این حرف هارو نزن...
جیمین پلک هاش رو محکم روی هم فشرد و زمزمه وار گفت:
- ولی تو باید قول بدی...
هوسوک که حتی تصور همیچین چیزی هم براش سخت بود چشم هاش رو محکم روی هم بست، اون ازش میخواست که اگه اتفاقی براش افتاد اون هم کاری نکنه...؟
جیمین رو بیشتر به خودش فشرد و باز هم گفت:
- تمومش کن... باشه...؟
جیمین سرش رو بلند کرد و از اون فاصله کم به چشم های هوسوک نگاه کرد و نجوا کنان گفت:
- تا قول ندی بیخیال نمیشم!
هوسوک نفس عمیقی کشید و سرش رو پایین آورد و آروم بوسه ای روی لب هاش کاشت و در حالی که به سختی سعی میکرد لبخندی روی لب هاش شکل بده گفت:
- چه اتفاقی باید بیفته آخه...؟ جیمین چیزی نمیشه... باشه...؟
جیمین به چشم های هوسوک که بر خلاف لبخند روی لب هاش غمگین به نظر میرسید خیره شد و زمزمه وار گفت:
- قول بده...
هوسوک نفس عمیقی کشید و به چشم های جیمین خیره موند و بعد از مکثی که خیلی کوتاه نگذشت گفت:
- باشه...
جیمین لبخند محزونی زد و سرش رو روی سینه ی هوسوک گذاشت و حلقه ی دست هاش رو محکم تر کرد و زمزمه وار گفت:
- دنیای من بدون تو جهنمه...
هوسوک نفس عمیقی کشید و سرش رو به سر جیمین تکیه داد و چشم هاش رو بست و نجوا کرد:
- پس خودتم هیچوقت اینجارو برام جهنم نکن...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
نگاهی به ساعت مچیش انداخت و با دیدن ساعت انگار که جا خورده باشه سرش رو بالا آورد و به جیمین که دستش رو زیر چونه اش گذاشته بود و با لبخند شیرین اما محزونی بهش خیره شده بود نگاه کرد و با تعجب پرسید:
ـ یک ساعت و چهل و پنج دقیقه اس زل زدی به من خسته نشدی؟!
با دیدن تعجب هوسوک و سوالش بدون اینکه کوچک ترین تغییری توی حالتش بوجود بیاره با جدیت تمام پاسخ داد:
ـ وقتم کمه!
و بعد انگار مشغول انجام کار مهمی باشه با دقت طوری که جز به جز اون چهره برای مدت ها توی ذهنش ثبت بشه به خیره موندنش ادامه داد.
گیج شده از جواب و جدیت جیمین تو ادامه ی کارش ناخودآگاه اخم کوچکی میون ابروهاش نشست و با گنگی پرسید:
- ینی چی وقتت کمه؟!
جیمین همچنان بدون کوچک ترین تغییری درحالیکه اتصال نگاهش رو با هوسوک قطع نمیکرد پاسخ داد:
ـ عمر انسان ها خیلی کوتاهه...نهایتاً شصت الی هفتاد سال!
هوسوک گیج شده از جواب جیمین در حالیکه اخم بین ابروهاش پر رنگ تر شده بود پرسید:
ـ خب الان چه ربطی داره؟! هیچی از حرفات نمیفهمم!
جیمین کلافه از سوال های هوسوک دستش رو از زیر چونه اش برداشت و درحالیکه صاف مینشست نفسش رو با صدا بیرون داد و گفت:
ـ دارم میگم من عمرم خیلی کوتاهه و وقت کمی برای دیدنت دارم! حالا میزاری کارم و بکنم؟!
هوسوک بهت زده از جواب جیمین در حالیکه اخم هاش کم کم از هم باز میشد با دهانی باز مانده بدون هیچ حرکتی خیره مونده بود اما بعد انگار که تازه متوجه حرف جیمین شده باشه مثل بمبی که منفجر میشه به زیر خنده زد. باور حرفی که جیمین زده بود براش خیلی سخت بود. باور اینکه از الان به همچین چیز هایی فکر میکنه. فکری که هم شیرین و خنده داره و هم به شدت تلخ و دردآور. هیچ دلش نمیخواست جیمینش از الان به این چیزا فکر کنه و خودش رو عذاب بده. نمیتونست با خودش کنار بیاد و بزاره جیمینش توی این افکار بمونه. با تموم شدن خنده اش در حالیکه اشک چشمش رو که در اثر خنده ی زیاد دراومده بود پاک میکرد نگاهش رو به چهره ی جیمین که با تعجب بهش خیره مونده بود داد و گفت:
ـ تو واقعا خلی! اینو جدی میگم!
و بعد در حالیکه لبخند مسخره ای به لب داشت به تمسخر ادامه داد:
ـ حالا نمیخواد خیلی نگران باشی اگه سالم زندگی کنی میتونی حتی تا صد سال عمر کنی!
جیمین که کمی از شوخی هوسوک خنده اش گرفته بود لبخند کجی زد و از روی مبلی که نشسته بود بلند شد. به سمت مبل دو نفره ی رو به روی شومینه رفت و کنار هوسوک نشست و با دو دستش صورتش رو قاب کرد و به سمت خودش چرخوند و در حالیکه توی چشماش زل میزد و خودش توی اون دو تا تیلیه مشکی غرق میکرد آروم و عاشقانه زمزمه کرد:
ـ کمه! برای عاشق تو بودن.... صد سال هم کمه....!
احساس میکرد قلبش تبدیل به تکه یخ کوچکی شده که با گرمای نگاه جیمین در حال ذوب شدنه. توی سر این بچه چی میگذشت که این حرفا رو به زبون میاورد و تمام وجود هوسوک رو به آتیش میکشید. چی توی وجودش بود که اینطور اون رو به تلاطم می انداخت؟! چه چیزی جز عشق بین اون ها بود که انقدر جیمین رو براش پرستیدنی میکرد؟!
متقابلا اون هم دست هاش رو دور صورت جیمین قاب کرد و درحالیکه بدون اینکه خودش بدونه لبخند محزونی صورتش رو پوشونده ؛ جلو رفت و بوسه ای رو پیشونی جیمین کاشت و بدون اینکه عقب بیاد آروم روی صورتش زمزمه کرد:
ـ کاش میتونستم با همین بوسه همه ی این افکار رو از ذهنت پاک کنم... دلم نمیخواد با فکر کردن به این چیزا عذاب بکشی...
عذاب...؟! نه! اون عذاب نمیکشید!... سرش رو بالا آورد و ازون فاصله به هوسوک خیره شد و درحالیکه دست هاش رو از روی صورتش پایین میاورد و روی سینه اش میگذاشت با لبخند شیرین و اطمینان بخشی گفت:
- من عذاب نمیکشم.... من دارم یاد میگیرم ازش لذت ببرم! من از عاشق تو بودن عذاب نمیکشم...هوسوک!
هوسوک....هوسوک....! چرا تا حالا انقدر اسمش به نظرش قشنگ نیومده بود؟! چرا تا حالا انقدر به دلش نشسته بود! این لذت هم یکی از شائبه های عشق بود؟!
لبخند عمیقی به چهره ی شفاف جیمین زد و بی درنگ اون رو به آغوش گرفت و بوسه ای روی لاله ی گوشش گذاشت و زمزمه کرد:
ـ ازین به بعد... همیشه اینجوری صدام کن...! البته تضمین نمیکنم زنده بمونم!
خجالت زده لبخندی زد و صورتش رو توی گردن هوسوک مخفی کرد. نمیدونست بعد از اینهمه وقت هیونگ خطاب قرار دادن شخص روبه روش حالا به اسم صدا کردنش کار درستی بود یا نه ولی اینو میدونست که این چیزی بود که مدت ها خواهانش بود و حالا شجاعت انجامش رو به دست آورده بود.
با قرار گرفتن صورت جیمین توی گودی گردنش لبخند لذت بخشی زد و درحالیکه سر خودش رو به سرش تکیه میداد مشغول نوازش موهاش شد.
جیمین راست میگفت برای عاشق بودن وقت خیلی کم بود... حتی اگه تا آخر دنیا هم وقت داشتن باز هم کم بود.... برای این عشق زمان ... کم بود!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...