[part 35] Loser ~

1.2K 249 10
                                    

پارت سی و پنجم: بازنده

با کنار زده شدن پرده های اتاق اخم هاش رو توی هم فرو برد، نمیدونست چند وقت بود که خودش رو توی اون تاریکی پنهان کرده بود اما هنوز هم نمیخواست از اون تاریکی دل بکنه، با انگشت هاش کمی پیشونیش رو ماساژ داد و تکیه اش رو از پشت صندلی کارش برداشت و با صدای خفه ای غرید:
- پرده هارو بکش!
ته هی به سمت هوسوک برگشت، همیشه بهش دستور میداد تا وقتی خورشید طلوع کرد پرده های اتاقش رو کنار بزنه! اما از وقتی جیمین بیدار شده بود دیگه به کلبه برنگشته بود و تمام مدت توی این اتاق تاریک خودش رو زندانی میکرد، آهی کشید و طبق دستور اربابش دوباره پرده هارو روی هم کشید و به سمتش قدم برداشت، میدونست این سکوت اربابش بعد از چیزی که دید همش آرامش قبل از طوفان بود و هر لحظه منتظر خالی کردن خشم درونش بود.
هوسوک دوباره به پشتی صندلی چرمش تکیه داد و دستش رو داخل جیبش فرو برد و سیگاری رو بیرون کشید و میون لب های بسته اش گذاشت، ته هی نگاهی به جاسیگاری روی میز که پر از سیگار های کشیده شده بود انداخت، آهی کشید و بعد از مکث کوتاهی به خودش جرات داد و گفت:
- ارباب... تصمیمتون چیه...؟
هوسوک پوزخندی زد و کام عمیقی از سیگارش گرفت و در حالی که به دود سیگار که اشکال خیالی ای رو توی ذهنش ساخته بودن خیره شده بود گفت:
- تصمیمم برای چی...؟
از روی صندلیش بلند شد و با قدم های آهسته اش به ته هی نزدیک شد، صدای قدم های هوسوک که توی فضای خالی و تاریک اتاق پخش میشد لحظه ای همه وجود ته هی رو به لرزه در آورد، آب دهانش رو به سختی قورت داد و قدمی عقب رفت، هوسوک رو به روش ایستاد و سیگارش رو روی صورت ته هی دود کرد:
- تصمیمم برای کی...؟ هووم؟ برای جانگ بزرگ...؟ که وارد قلمرو من شد و به یکی از افرادم دست درازی کرد...؟
هوسوک پوزخندی زد و به چشم های ترسیده ی ته هی خیره شد و با صدای خشنی گفت:
- یا برای افراد بی خاصیتم که حتی درست نگهبانی کردن رو هم بلد نیستن؟
ته هی نفس بریده ای کشید و قدمی عقب رفت، حرفی برای گفتن نداشت، از ارباب جدیدی که نبودن جیمین اون رو به این روز انداخته بود میترسید، هر لحظه منتظر بود تا آتش خشم اربابش روشن بشه و همه ی اونجا رو به آتیش بکشه اما بر خلاف چیزی که انتظارش رو میکشید هوسوک سیگارش رو خاموش کرد و پشتش رو بهش کرد و آروم آروم به سمت پنجره های پوشیده شده ی اتاق قدم برداشت، توی اون تاریکی هم افتادگی شونه ها و قامت شکسته اش قابل تشخیص بود، پرده رو به دست گرفت و با یک حرکت اون رو کنار زد اما با برخورد نور خورشید با چشم هاش پلک هاش رو لحظه ای محکم روی هم بست، نفس بریده ای کشید و به سختی پلک هاش رو باز کرد، نمیدونست سوزش چشم هاش به خاطر شدت نور خورشید بود یا بغضی که مدت ها بود توی گلوش جا خوش کرده بود دیگه طاقتش طاق شده بود، اون جیمین رو از دست داده بود... جیمین کوچولویی رو که توی آغوش مادر مردش پیدا کرده بود و تبدیل به همه ی دنیاش شده بود رو از دست داده بود... الان باید همه ی دار و ندارش رو با کس دیگه ای تقسیم کنه... اون یک بازنده بود... اون توی همه ی زندگیش شکست خورده بود...
سرش رو پایین انداخت و پرده رو میون مشتش فشرد و با صدای خفه ای رو به ته هی گفت:
- برو بیرون....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
پک عمیقی از سیگار میون انگشت هاش کشید که با شنیدن صدای پایی که بهش نزدیک میشد دستش رو پایین آورد و کنار پاش رها کرد و دود حبس شده میون سینه اش رو آروم آروم به بیرون فرستاد.
-  با من امری داشتین ارباب؟
با ارباب خطاب شدنش از سمت صدای شیرین و آشنا اما حالا سردی که نزدیک بهش ایستاده بود، سرش رو پایین انداخت و درحالیکه نگاهش به سیگار روشن میون دست هاش دوخته شده بود پوزخندی به چرخ گردون زمونه که حالا اون ها رو به اون نقطه از زمان رسونده بود زد.
قدم های شکسته اش رو آروم و با تردید به سمت فرد پشت سرش برگردوند و نگاه پایینش رو از پاهای فردی که حالا روبه روش ایستاده بود بالا کشید و به چشم های قهوه ای و آشناش داد.
دلش میخواست از دیدن اون چشم های آشنا و دوست داشتنی ساعت ها اشک شوق بریزه اما سردی ای که توی اون چشم ها موج میزد  انقدر غریبه و ناآشنا بود که اون رو یخ زده سر جاش متوقف کنه و اون سرما رو توی نگاه خودش  هم بریزه پس طبق معمول این روز هاش  برخلاف  خواسته ی دل ویران شده اش نگاه بی حس و جدیش روبه پسرک بی تفاوت رو به روش دوخت و با لحن خشک و رسمی ای سوال کرد :
-  در مورد رنگ چشات.... یا کامل تر بگم .. در مورد نژادت....
با گرفته شدن نگاه جیمین از توی چشماش و خیره شدن به سیگار توی دستش مکث کوتاهی کرد و سیگار توی دستش رو روی زمین انداخت و با پاش اون رو خاموش کرد. با اینکه میدونست جیمین رو به روش دیگه هیچ حسی بهش نداره نمیدونست چرا ازینکه سیگار روشن رو توی دست هاش دیده بود احساس معذب بودن داشت. شاید هنوز هم قلبش برای ذره ای توجه از سمت جیمین تقلا میکرد...
نفس عمیقی کشید و با دوباره بالا اومدن نگاه جیمین بدون ذره ای تغییر توی ظاهرش با همون لحن خشک قبل ادامه داد:
-  چیزی از قبل از زمان تبدیل شدنت یادت نمیاد؟ اینکه چطور این اتفاقات برات افتاد.... یه چیزی مثل تزریق یا خوردن و نوشیدن چیزی که ندونی چیه؟
با اینکه اطلاع کامل و درستی از چیزی که بهش تبدیل شده بود نداشت میدونست که اون یه دورگه ی نادر از ترکیب قدرت های جانگ هوسوک و برادرش جانگ ایلهون بود و حالا با اشاره ی هوسوک به یاد خاطره ی غریب و مبهمی افتاده بود که بعد از بیدار شدنش به خاطر آورده بود و مطمئن بود بود قبل از اون همچین خاطره ای توی ذهنش وجود نداشت ، افتاد :
-  چرا قربان ، من قبل ازینکه توسط شما تبدیل بشم تحت کنترل ذهنی به عمارت ارباب جانگ ایلهون برده شده بودم و از خون ایشون نوشیدم. شما خون ایشون رو هم توی بدن من بیدار کردید قربان. این خاطره از ذهن من پاک شده بود متاسفم که زود تر بهتون نگفتم.
عصبی بود، از بازی که داده شده بود از حقیقتی که توی صورتش کوبیده شده بود. حقیقتی که همیشه جلوی روش بود اما اون نمیخواست که ببینتش از فهمیدن خیانتی عصبانی بود که میدونست اعتمادی که از اول هم وجود نداشته رو لکه دار کرده اما از شیوه ی وقوعش اطلاععی نداشت تا جلوش رو بگیره اما این عصبانیت در مقابل حس سرخوردگی و تلخی کلمات یخی جیمین مثل قطره ای در برابر دریا ناچیز بود.
انقدر ناچیز که بی توجه به همه چیز یک قدم به سمت جیمین برداره و شونه هاش رو میون دست هاش بگیره و درحالیکه تکونش میده با عصبانیت تو صورتش فریاد بزنه :
-  به من نگو قربان! ارباب جانگ ایلهون ؟! نکنه حالام میخوای بری پیش ارباب ایلهونت؟؟! آره؟ .... از کی تا حالا من برای تو شما شدم؟؟؟ از کی تا حالا منو انقدر با الفاظ عجیب غریب صدا میزنی؟؟؟؟ از کی جیمین؟؟!!! انقدر این کلمه های مزخرف و به زبونت نیار! چجوری میتونی با همچین کلمه های خشکی منو صدا کنی؟! منو یادت نمیاد؟ من هوسوکم!!! همونی که وقت واسه دوست داشتنش کم داشتی!! یادت نمیاد؟؟؟؟؟!!!! هاااااان؟؟؟؟!!!!! منو یادت نمیااااد؟؟؟؟؟؟؟
و بعد جیمین در حالیکه با نگاه بارونیش که حالا جای نگاه سرد و بی حسش رو گرفته بود به صورت غرق در اشکش زل زده ،صورتش رو میون دست هاش یکسره و بعد از اینکه اشک هاش رو پاک کرد لبخندی بزنه و قدمی به سمت آغوشش برداره و لب های لرزونش رو ببوسه...
اما تنها کاری که در برابر اونهمه تلخی و بی رحمی کرد این بود که درحالیکه نگاهش رو از چشمای یخ زده ی جیمین میگرفت پستش رو به اون کرد و با صدای دورگه ای که در اثر بغضی ناخونده ای که تو گلوش نشسته بود به وجود اومده بود زمزمه کرد :
-  میتونی بری...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
ته هی نگاهی به لیست توضیحات و خبر هایی که باید به گوش اربابش میرسوند انداخت و اشاره ای به اتاقکی انداخت و گفت:
- ارباب... دیروز کانگ جوهون هم بیدار شد! پنج سال بود که تبدیل شده بود!
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و دست هاش رو داخل جیبش فرو برد و با صدای خفه ای گفت:
- خیلی خب...! تموم شدن؟
ته هی سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و بعد از چک کردن دوباره ی لیستش با یادآوری چیزی سر بلند کرد تا حرفی بزنه اما با دیدن نگاه خیره ی هوسوک سکوت کرد، سرش رو برگردوند و رد نگاهش رو گرفت و با رسیدن به اتاقکی که جیمین داخلش بود آهی کشید:
- قربان... با پارک جیمین چیکار کنیم؟ باید اون رو انتقال بدیم!
هوسوک نگاهش رو از اون در برداشت و حرف های ته هی رو نشنیده گرفت و قدم هاش رو به سمت پله های خروجی طی کرد، با جیمین چیکار میکرد...؟ دوباره میبردتش به کلبه...؟ جیمینی که همه ی احساساتش رو فراموش کرده بود میتونست باز هم اون کلبرو دوست داشته باشه؟ یعنی باز هم مثل اون دوازده سالی که توی شهر بود دلتنگ اون کلبه شده بود...؟ کلبه ای که با نبودش تبدیل به یک خونه ی متروکه میون جنگل شده بود...
با طی کردن پله ها با شنیدن قدم های کسی و حضور فرد غریبه ای داخل قلمروش سر جاش متوقف شد، اون اینجا بود...
پلک هاش رو روی هم گذاشت! انتظار این لحظه رو میکشید، منتظر حضورش بود... نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد، باید به استقبالش میرفت... استقبال کسی که اومده بود تا همه چیزش رو ازش بگیره!
نفس عمیقی کشید و سعی کرد تا کمی خودش رو آروم کنه، از ظاهر خونسردش و حتی چشم هاش که تهی از هر احساسی بود هیچ کس نمیتونست بفهمه که چه غوغایی درونش به پا شده، ایلهون اومده بود تا شکسته شدن اون رو ببینه... اومده بود تا پیروزیش رو به رخش بکشه... اما اون نباید بهش این اجازرو میداد! نباید شونه های افتادش رو میدید...
کمی که از اون ساختمون دور شد نفس عمیقی کشید و کتش رو صاف کرد و با حس نزدیک شدن ایلهون جایی میون درخت های جنگل ایستاد.
فقط خدا میدونست دیدن ایلهون با پوزخندی که روی لب هاش بود و عصای گرون قیمتش رو توی دست هاش میچرخوند و با قدم های استوارش بهش نزدیک میشد چقدر زجر آور بود...
یک دستش رو داخل جیبش فرو برد، ایلهون یک قدمی هوسوک ایستاد و به چشم های سرد و بی روح برادرش خیره شد، هوسوک نفس عمیقی کشید و با صدای خفه ای گفت:
- فکر نمیکنی نباید اینجا باشی؟
ایلهون خنده ای کرد و سرش رو به شونه ی تائید تکون داد:
-چرا! اما حس میکنم یکی از افرادم پیش تو باشه! منم حضور اون رو اینجا اشتباه میبینم!
هوسوک با شنیدن این حرف دست هاش رو از شدت خشم مشت کرد، اما میدونست اون این حرف ها رو فقط برای حرص دادن اون میزد، این که انقدر راحت جیمین رو برای خودش میدونست عذاب آور بود... به سختی نفس عمیقی کشید تا بتونه خودش رو کنترل کنه:
-خب...؟
ایلهون کمی به هوسوک نزدیک تر شد، مدت ها بود انتظار این لحظه رو میکشید و توی اون لحظات بالاخره داشت خوشحالی ای رو تجربه میکرد که یک عمر براش نقشه کشیده بود:
- اومدم دنبالش... اون دیگه مال منه!
هوسوک دندون هاش رو با حرص روی هم فشرد و بعد از مکثی که چندان کوتاه نگذشت گفت:
- اینجا... کسی وجود نداره... که متعلق ... به تو باشه!
ایلهون پوزخندی زد و عصاش رو روی زمین کوبید:
- با واقعیت کنار بیا دونسنگ عزیز!
هوسوک لبخند تلخی روی لب هاش شکل گرفت، اون به خودش اجازه داده بود وارد قلمروش بشه و جیمینش رو ازش بگیره... اون... عامل همه ی روز های سیاهش بود... چشم هاش رو روی هم گذاشت و سعی کرد تا خونسرد باشه:
- دنبالم بیا...
ایلهون متعجب از شنیدن این حرف بعد از دور شدن هوسوک به خودش اومد و به دنبالش راه افتاد، کاش وقتی هوسوک برای اولین بار رنگ آبی چشم های جیمین رو میدید اونجا بود! اون چه حالی داشت وقتی فهمید جیمین رو از چنگانش بیرون کشیده؟ وقتی فهمید جیمین دیگه هیج تعلقی بهش نداره...؟
پوزخندش هر لحظه پررنگ تر میشد، برادر بیچارش وقتی هر شب انتظار بیدار شدنش رو میکشید و منتظر بود تا چشم های آتشین رنگش رو باز کنه فکرش رو هم میکرد اون برای تمام این لحظات نقشه کشیده بود و زود تر از هوسوک دست به کار شده بود؟ زهر دندون های نیش هوسوک هیچ تاثیری روی جیمین نذاشته بود!
با وارد شدن هوسوک به راهروی تمام سفیدی که به راه پله ی بلندی ختم میشد شونه به شونه اش ایستاد و متعجب به اطرافش نگاه کرد، با طی کردن پله ها به در های بیشماری که وجود داشت رسید، یعنی هوسوک انقدر راحت راضی شده بود تا جیمین رو به دست هاش بسپاره؟
ته هی با دیدن هوسوک و ایلهون متعحب سریع به سمتشون اومد و بعد از تعظیم کوتاهی گفت:
- مشکلی پیش اومده ارباب؟
هوسوک قدم هاش رو به سمت اتاق جیمین طی کرد و پشت در ایستاد و رو به ته هی گفت:
- در رو باز کن!
ته هی با بهت به هوسوک نگاه کرد:
- بله...؟
هوسوک با خشم به سمت ته هی برگشت و ته هی با دیدن نگاه هوسوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و سریع کارتی رو از جیبش بیرون کشید و روی حس گر در گذاشت، هوسوک با باز شدن در نفس عمیقی کشید و به سمت ایلهون برگشت و گفت:
- برو تو!
ایلهون مکثی کرد و مدتی با تردید به هوسوک نگاه کرد و در آخر قدمی جلو گذاشت و وارد اتاق شد، لحظه ای با حس سرمای اتاق به خودش لرزید اما با دیدن قامت پسری که پشت بهش ایستاده بود سر جاش متوقف شد. با برگشتن جیمین به سمت خودش لبخندی زد و قدمی بهش نزدیک تر شد، جیمین با دیدن ایلهون چند ثانیه ای توی چشم هاش خیره شد و با حس غریزی ای که توی وجودش بود سرش رو به نشونه ی احترام خم کرد، ایلهون با دیدن این صحنه لبخندش پررنگ تر شد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی!
ایلهون به سمت هوسوک که تازه وارد اتاق شده بود برگشت و تا میخواست این صحنه رو به رخش بکشه با ادای احترام جیمین برای هوسوک سکوت کرد و بهت زده به سمت جیمین برگشت، اینجا چه خبر بود...؟
شوکه قدمی جلو گذاشت و باز به سمت هوسوک برگشت:
- اون...!
هوسوک نفس عمیقی کشید و به سمت جیمین قدم برداشت و گفت:
- اون دورگست....
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

-  میتونی دیگه بری.
با پوزخندی که در اثر این حرف با لحن خشک و دستوری ای ا که شنیده بود بوجود اومد به سمت هوسوک که با قدم های آروم و مقتدرش بهش نزدیک میشد برگشت و با همون پوزخند و لحنی که تمام وجود هوسوک رو پر از نفرت میکرد گفت:
-  حالا که زوده...هنوز تصمیم نگرفتیم باید چیکار کنیم!
هوسوک با اخم کمرنگی که میون ابروهاش جا خوش کرده بود رو به روی ایلهون ایستاد و درحالیکه دستش رو توی جیبش فرو میبرد با لحن سردی پاسخ داد:
-  همه چی کاملا واضحه! اون اینجا میمونه.
ایلهون قدمی جلو گذاشت و با لبخند تمسخر آمیزی که حالا جای پوزخندش رو گرفته بود دستش رو شونه ی هوسوک گذاشت و با لحن به ظاهر دوستانه ای اعتراض کرد :
-  هی ! انقدر خودخواه نباش.. اون قدرت عنصر آب و داره! طبیعیه که یکی از افراد من باشه!
حالت تهوعی که از لحن ایلهون توی سلول به سلول وجودش پیچیده شده بود تبدیل به محرکی برای دستش شد تا اون رو بالا بیاره و با تنفر و کلافگی دستش رو از روی شونه خودش پایین بندازه و با لحن تمسخر آمیزی پاسخش رو بده:
-  اینهمه مدت نگهش نداشتم که بعد از بیدار شدنش دو دستی بهت تقدیمش کنم!
ایلهون که انگار از تنفر توی رفتار هوسوک لذت میبرد با پس زده شدن دستش و حرفی که از زبونش شنید به قهقه افتاد و قدمی به عقب برداشتی و دو دستش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد و درحالیکه شدت خنده اش کم شده بود گفت:
-  خیلی خب! چطوره از خودش بپرسیم؟! هوم؟ که میخواد با کدوم گروه بمونه!
با شنیدن این حرف برای لحظه ای احساس کرد که صدای جیمین رو توی سرش میشنوه "ارباب جانگ ایلهون...". انگار که نفس کشیدن یادش رفته باشه تنها با چهره ای بی حس و اخم هایی درهم در سکوت به ایلهون خیره مونده بود. جیمین تو دم و دستگاه ایلهون... حتی فکر کردن هم بهش باعث میشد که عرق سردی روی بدنش بنشینه. ایلهون میخواست حتی فرصت دیدن روزانه و از دور مراقبش بودن رو هم ازش بگیره؟! اگه جیمین قبول میکرد چه بلایی سر دو تاشون میومد؟! با قدرتی که جیمین داشت... ایهلون فقط به نابودی هوسوک فکر نمیکرد... حالا که جیمین همچین خون آشام قدرتمندی شده بود....
ایلهون با دیدن سکوت نسبتا طولانی هوسوک قدم عقب رفته رو دوباره جلو اومد و در حالیکه دست هاش رو روی سینه اش به هم قفل میکرد توی فاصله ی کمی از صورتش با تمسخر زمزمه کرد :
-  چیه... میترسی دیگه نخوادت؟!
هوسوک جا خورده و عصبی از اشاره مستقیم ایلهون در حالیکه تمام وجودش در حال سوختن تو آتش عصبانیت بود چشم های سردش رو به چشم های درنده و انتقام جوی ایلهون که انگار برای لحظه ای نقاب همیشگیش رو کنار گذاشته بود و نفرتش رو عیان کرده بود دوخت و در حالیکه دندون هاش رو بهم میفشرد و به شدت سعی در کنترل خودش برا نکوبیدن مشتی توی صورت ایلهون و طبیعی جلوه کردن داشت با لحن گنگی پرسید:
-  منظورت چیه...
پوزخندی به انکار مسخره ی هوسوک زد و انگار در لحظه به خود همیشگیش برگشته باشه لبخند مسخره ای رو لب هاش نشوند و در حالی که قفل دست هاش رو از روی سینه اش باز میکرد قدم هاش رو یکی پس از دیگری به عقب برداشت وبا لحن به ظاهر بیخیالی گفت:
-  منظوری نداشتم...
و بعد در حالیکه روش رو از هوسوک میگرفت و پشتش رو بهش میکرد مسیرش رو به سمت اعماق جنگل پیش گرفت و با صدای بلندی ادامه داد:
-  سکوتت و گذاشتم پای رضایتت...!

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now