پارت سی و نهم: آنسوی چشمان تو
*سال ۱۸۹۴*
با رسیدن به جنگل تاریک و مخوف رو به روش ترسیده دست ایلهون رو کشید و در حالی که از ترس آب دهانش رو قورت میداد گفت:
- ما خیلی از خونه دور شدیم... گفتی نزدیکه... داری منو کجا میبری؟
ایلهون دست هوسوک رو به دنبال خودش کشید و خسته از شنیدن سوال هایی که هوسوک مدام تکرار میکرد تنها سکوت کرد، هوسوک نگاهی به درخت های تنومند اطرافش که توی شب جلوی تابش اندک نور ماه رو گرفته بود انداخت:
- هیونگ! تو... تو هرشب این راهو تنها میری...؟ میدونی اگه مامان بفهمه چی میشه؟
ایلهون کلافه میون راه متوقف شد و به سمت هوسوک برگشت:
- یکم دیگه مونده! چرا یکم تحمل نمیکنی؟ وقتی برسیم به اونجا... خودت میبینی... میبینی کجارو به خونه ترجیح میدم! اون زنی که داره مارو بزرگ میکنه... اسمش مادر نیست...
هوسوک نفس بریده ای کشید، ترسیده بود! برادرش خیلی وقت بود که عجیب شده بود ولی کم کم داشت ازش میترسید! گاهی اوقات فکر میکرد ایلهونی که میشناخت ناپدید شده و فرد دیگه ای جاش اومده، آب دهانش رو به سختی قورت داد و ترسیده از تاریکی اطرافش دست های یخ زدش رو مشت کرد:
- هیونگ بیا برگردیم! اگه مامان بیدار شه ببینه ما نیستیم... زندمون نمیزاره...
ایلهون پوزخندی زد و دست هاش رو به کمرش زد و گفت:
- تو دیوونه ای که بهش میگی مامان! اون مادر نیست... یه مادر هیچوقت بچه هاشو تا حد مرگ نمیزنه! خودتو ببین... حتی با فکرشم داری میلرزی!
هوسوک نفس بریده ای کشید و زمزمه وار گفت:
- خب میخوای چیکار کنی...؟ آخرش چی میشه...؟
ایلهون قدمی جلو اومد و انگار با شنیدن این حرف هیجان وصف ناپذیری به وجودش منتقل شده باشه گفت:
- بیا برای همیشه بریم هوسوک... ما چهارتا... از اون خونه بریم... برای همیشه....
هوسوک با چشم های بهت زده و متعجبش بهش چشم دوخت، نفسش بند اومده بود و لال شده بود! آروم قدمی به عقب برداشت و به سختی نفسش رو بیرون داد:
- هیونگ... تو به خاطر دعوای سر ظهر مامان عصبی ای... بیا برگردیم... هووم؟ فردا... فردا باهات میام... بیا... بیا امشبو برگردیم...
ایلهون نا امید سری تکون داد و روش رو از هوسوک گرفت:
- تو میخوای برگرد... من نمیام به اون جهنم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
چه یون خنجری رو به دست گرفت و اون رو توی دستش چرخوند و نگاه مرددی به برادرش انداخت و در آخر تیغه ی خنجر رو روی کف دستش کشید، با پخش شدن درد اخم هاش رو توی هم کشید و دستش رو مشت کرد و خون کم کم از میون انگشت هاش داخل جامی چکه کرد:
- خون منو برای چی میخوای؟
ایلهون درحالی که ته مونده ی سیگار برگش رو داخل جاسیگاری ای خاموش میکرد به سمت خواهرش رفت:
- خون تو... جه هیون... و هوسوک!
چه یون گیج بهش نگاه کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- خب...؟برای چی...؟ من خونمو بهت میدم ولی فکر کردی اونارو هم کردی؟ حتی اگه جه هیون رو هم راضی کنی... هوسوک...! فکر کردی هوسوک بی چون و چرا خونشو بهت میده؟
ایلهون پوزخندی زد و به میزش تکیه داد:
- یادت رفته؟ برگ برنده دست منه...!
چه یون نفس عمیقی کشید و به کف دستش که دیگه اثری از زخمش نبود نگاه کرد و با دستمالی خون رو از دستش پاک کرد:
- خون جیمین برات کافیه...؟ اونم قدرت هوسوکو داره...؟
ایلهون پوزخندی زد و به سمت خواهرش رفت و موهای روی شونه اش رو کنار زد:
- خون جیمین... به نظرت وقتی میتونم خون هوسوک رو داشته باشم به خون جیمین راضی میشم؟ احمق نباش...! من کافیه بهش بگم... اون نمیتونه مخالفتی کنه!
چه یون که از نقشه توی سر برادرش چیزی سر در نمیاورد کلافه بهش چشم دوخت:
- خب...! برای چی..؟
ایلهون به نقطه ی نا معلومی خیره شد و با یادآوری فکر های توی ذهنش پوزخندی روی لب هاش شکل گرفت:
- یکی مثل جیمین... ولی قدرتمند تر...؟
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
با ایستادن هوسوک رو به روی کلبه ی آشنایی که حالا از هرجای دیگه بیشتر حس غریبی رو براش به ارمغان میاورد سر جاش متوقف شد و منتظر به هوسوکی که به سمت سنگ های روی هم چیده شده کنار باغچه برگشته بود چشم دوخت.
با ایستادن جیمین نفس عمیقی کشید و نگاهش رو از سنگ چین رو به روش گرفت و به سمتش برگشت و با دیدن نگاه منتظرش در حالیکه در رو باز میکرد گفت:
- چرا وایسادی؟
جیمین با شنیدن سوال هوسوک مردد قدمی جلو گذاشت و در حالیکه به سنگ چین کنار باغچه اشاره میکرد پرسید:
- این چیه؟
هوسوک با شنیدن سوال جیمین به سمت جایی که بهش اشاره میکرد برگشت و با دیدن سنگ چین رو به روش لبخند غمگینی زد:
-جسی!...دیگه خیلی پیر شده بود...ولی تا لحظه های آخر هم دم در منتظرت بود!
با به یاد آوردن خاطرات بچگیش با جسی در حالیکه دیگه نه حسی به اون خاطرات و نه به اون سگ داشت نفس عمیقی کشید و در حالیکه بی خیال نگاهش رو از اون سنگ ها میگرفت با لحنی آروم و خالی از هر حسی پرسید:
- ولی... چرا اومدیم اینجا؟ مگه کارتون با من تموم نشد؟
هوسوک که حالا وارد خونه شده بود در حالیکه کتش رو از تنش در میاورد با شنیدن این حرف که از نظرش بی معنی میومد پوزخندی زد و رو به جیمین که تازه در آستانه ی در قرار گرفته بود کرد و به کنایه پاسخ داد:
- فکر کنم همه آخر شب برای استراحت به خونه هاشون بر میگردن!
جیمین که حالا وارد خونه شده بود و بی حرکت جلوی در ایستاده بود به هوسوک که به سمتش میومد چشم دوخت و در حالیکه به پشت سرش اشاره میکرد گفت:
-اما من میتونم شب رو توی دهکده پیش بقیه بمونم!
هوسوک که حالا رو به روی جیمین قرار گرفته بود فاصله ی بینشون رو با یک قدم پر کرد و در حالیکه صورت هاشون در چند سانتی هم قرار گرفته بود دستش رو از بالای شانه ی جیمین به سمت در پشت سرش برد و در حالیکه اون رو میبست نگاه دلخورش رو به عمق چشم های بی روح و سرد فرد رو به روش دوخت و همراه با لبخند تلخی که روی صورتش شکل گرفته بود گفت:
- اهان.... فهمیدم...!چون اینجا خونه ایلهون نیست غریبی میکنی....!
و بعد در حالیکه تکیه دستش رو از در برمیداشت نگاهش رو از اون جفت چشم غریبه که سردیش تا مغز استخونش نفوذ میکرد گرفت و به سمت آشپزخونه به راه افتاد و ادامه داد:
- پس متاسفم که باید بگم اینجا موندنتم یه دستوره! میتونی تو اتاق من لباست و عوض کنی. یک دست لباس برات گذاشتم رو تخت....بقیه اتاق ها هنوز خالین...!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
کلافه از بی خوابی ای که به سراغش اومده بود از توی جاش بلند شد و در حالیکه پاهاش رو از لبه تخت آویزون میکرد به درخشش ماه نقره ای رنگ از پشت پرده های حریر توی اتاق خیره شد.
خاطرات شب هایی که توی همین اتاق از توی آغوش هوسوک به ماه خیره میشد تا خوابش ببره انقدر براش واضح بودن که نمیتونست اون هارو از ذهنش بیرون کنه اما همچنان هیچ حسی نسبت به اون ها نداشت. نه دلتنگی ای نسبت به گذشته... نه غمی نسبت به از دست دادن اون روز ها.... و نه شادی ای از به یاد آوردنشون! نمیدونست این یک موهبته یا یک نفرین... اما هر چه که بود آرزو میکرد که کاش فراموشی هم به همراهش بود تا مجبور نباشه خاطرات غریبه ای رو که نمیتونست حسشون کنه رو به یاد بیاره!
نفس عمیقی کشید و خسته از فکر کردن به چیز هایی که هیچ فایده ای براش نداشت نگاهش رو از ماه گرفت و بدون اینکه چیزی پاش کنه از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
با شنیدن صدایی از طبقه ی پایین با کنجکاوی از پله ها پایین اومد و با دیدن جای خالی هوسوک روی کاناپه ی وسط نشیمن به دنبال صدا به سمت ایوان به راه افتاد.
با دیدن در باز ایوان و پرده هایی که به خاطر باد پاییزه به رقص دراومده بودن وارد ایوان شد و با دیدن هوسوک که تکیه آرنج هاش رو به نرده های ایوان داده بود و محو تماشای ماه شده بود کمی نزدیک تر شد و به آرومی پرسید:
- ارباب! ... چرا نخوابیدین؟
هوسوک که خیلی وقت بود متوجه حضور جیمین شده بود بدون اینکه نگاهش رو از قرص ماه بگیره نفس عمیقی کشید و صادقانه پاسخ داد:
- چون داشتم به تو فکر میکردم!
جیمین که انتظار همچین جوابی رو نداشت متعجب قدمی جلو گذاشت و درحالیکه نگاهش رو به نیم رخ هوسوک میداد به خودش اشاره کرد و پرسید:
- به من؟!؟
لبخندی از تعجب جیمین زد و در حالیکه نگاهش رو از ماه میگرفت نگاهی به لباس هاش انداخت و با لحن غمزده ای گفت:
- دیگه نمیتونم برای اینکه توی پاییز با تیشرت اومدی بیرون سرت غر بزنم...
گیج شده از حالت غریب هوسوک نگاهی به لباس های تنش انداخت و بعد دوباره سرش رو بالا آورد و بدون اینکه چیزی بگه نگاهش رو به چشم های نا آروم رو به روش دوخت.
هوسوک نگاه بی قرارش رو به چشم های جیمین دوخته بود و انگار که دنبال گمشده ای باشه چشم هاش رو میون اون دو تا تیله ی قهوه ای میچرخوند. اونشب از همیشه بی تاب تر شده بود. انگار که زندگیش به اتصال بین نگاهشون بند باشه بدون اینکه نگاهش رو از اون چشم ها بگیره قدمی جلو گذاشت و فاصله ی بین خودش و جیمین رو با یک قدم پر کرد؛ شونه هاش رو میون دستاش گرفت و با لحنی که دلتنگی توش موج میزد زمزمه کرد:
- میدونی چقدر دلم برات تنگ شده؟! این که هستی و من ندارمت... میدونی چقدر درد داره؟.... داری اون دوازده سال و تلافی میکنی آره؟! کاش بگی آره... اینجوری حداقل میدونم بعد از دوازده دارمت... اینجوری میدونم حداقل این عذاب یه روزی سر میرسه.... اینجوری...اینجوری میفهمم شاید یه روز این دلتنگی دست از دلم برداره... جیمینا... دلم خیلی برات تنگ شده!
جیمین شوکه از حرف های عجیب هوسوک خودش رو از زیر دست هاش بیرون کشید و در حالیکه چند قدم به عقب بر میداشت گفت:
- ارباب!...شما حالتون خوبه؟!
با شنیدن این حرف ها و دور شدن جیمین ازش لبخند تلخی زد و سرش رو پایین انداخت:
- نه... حالم خوب نیست....خیلی وقته حال من و این دلم خوب نیست..... تنها کسیم که میتونه خوبش کنه....تویی!
جیمین معذب از موقعیت پیش اومده دستش رو روی بازوی لختش کشید و بی توجه به حال هوسوک گفت:
- فکر کنم یادتون رفته من دیگه اون جیمین نیستم ارباب! متاسفم اما من نمیتونم کمکی بهتون بکنم...
هوسوک با شنیدن این حرف پوزخندی زد و در حالیکه دستش رو به نرده ی ایوان کنارش میگرفت سرش رو بالا آورد و خیره تو چشم های جیمین به مانند تنها سرباز باقی مانده از جنگ، همونقدر شکسته و ویران زمزمه کرد:
-اینارو با تو نبودم!... اینارو به اون آدمی که پشت هاله ی سرد چشمات مخفی شده گفتم!... اون ... میتونه...!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
دلهره داشت، نمیدونست چرا اما وقت هایی که ایلهون خبرش میکرد همه ی وجودش از اضطراب پر میشد، چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد، با اجازه ی ورود ایلهون دستیگره ی در رو چرخوند و وارد اتاقی که با وارد شدنش بوی سیگار برگ به مشامش رسید شد و همونطور جلوی در ایستاد تا ایلهون که روی مبلی لم داده بود و پاهاش رو روی میز جلوش گذاشته بود حرفی بزنه، ایلهون سیگارش رو داخل جام مشروبش انداخت و خسته دکمه های یقه اش رو باز کرد و دستش رو داخل موهاش فرو کرد:
- خب اون پیرمرد عاشق خوب دلتنگیشو رفع کرد؟
جیمین که از پیرمرد خطاب شدن هوسوک حس خوشایندی نداشت نفس بریده ای کشید و چیزی نگفت، ایلهون سرش رو بلند کرد و به جیمین که هنوز همونطور رو به روی در ایستاده بود نگاه کرد:
- باید تعارفت کنم؟ بیا بشین...!
جیمین آروم قدم هاش رو به سمت مبلی که ایلهون بهش اشاره کرده بود برداشت و با فاصله ی نسبتا زیادی ازش نشست، هرچقدر هم ایلهون از اون میخواست که به اونجا عادت کنه و باهاش راحت باشه اون هنوز باهاش معذب بود، ایلهون نگاهی به جیمین انداخت و کلافه اخم هاش رو توی هم کشید و زمزمه وار گفت:
- اون هوسوک احمق عاشق یه احمق تر از خودش شده...
جیمین چشم هاش رو بست و نفس عمیقی کشید، سکوت کردن خیلی سخت بود، نه میتونست از هوسوک دفاع کنه و نه میتونست به ایلهون بی احترامی کنه! ایلهون از روی مبل بلند شد و چند قدمی داخل اتاقش برداشت و در آخر روی به روی جیمین ایستاد:
- وقتشه خودتو ثابت کنی...
جیمین که با شنیدن این حرف تمام دلهره هاش چندین برابر شده بود آب دهانش رو به سخت قورت داد و اون هم از روی مبل بلند شد.
- باید خون هوسوک رو برام بیاری...
به سختی نفس حبس شدش رو بیرون داد و همونطور به ایلهون خیره موند، این جمله ی کوتاه دستوری چیزی نبود که به راحتی بتونه قبولش کنه... اون به هوسوک حسی نداشت اما اون هم اربابش بود... نمیتونست بهش آسیبی برسونه... لب های خشک شدش رو تر کرد، همه ی وجودش بهم ریخته بود و نمیتونست همونطور که ایلهون منتظره کلمه ی "چشم" رو به زبون بیاره:
- من... نمیتونم...
ایلهون با شنیدن این حرف عصبی با چشم هایی که کم کم هاله ی آبی رنگی به خودشون گرفت به جیمین چشم دوخت:
- نمیتونی...؟ ازت درخواست نکردم... این یه دستور بود!
جیمین چشم هاش رو محکم روی هم بست، از طرفی بدنش از شعله های آتش میسوخت و از طرف دیگه همه ی تنش با سرمای وجودش میلرزید، چشم هاش رو به سختی باز کرد و نفسش رو بیرون داد:
- من نمیتونم به اون آسیبی برسونم...
ایلهون پوزخندی زد و زیر چونه ی جیمین رو گرفت و سرش رو بلند کرد و توی چشم های جیمین خیره شد:
- پارک جیمین.... تا فردا خون هوسوک رو برام میاری... چه جوریش به خودت مربوطه!
جیمین با حس دردی که توی بدنش بیچیده بود باز چشم هاش رو روی هم فشرد و دست هاش رو مشت کرد تا از درد ناشناخته ای که وجودش رو پر کرده بود ناله ای نکنه، ایلهون با هول کوچکی چونه ی جیمین رو ول کرد و قدمی به عقب برداشت:
- فهمیدی؟
جیمین به سختی چشم هاش رو باز کرد و به ناچار سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، ایلهون اینبار با صدای بلندی گفت:
- با اون زبونت جواب منو بده... فهمیدی...؟
جیمین که چهره اش از درد توی هم جمع شده بود لبش رو گزید و با صدای خفه ای گفت:
- چشم ارباب...
ایلهون بی توجه به چهره ی درهم جیمین سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و در حالی که داخل جیب کتش دنبال سیگار دیگه ای بود به سمت در اتاق حرکت کرد:
- آخرین باری بود که روی حرف من حرفی میزنی...! یادت نره فردا صبح منتظرتم!
با بسته شدن در روی مبل نشست و از درد ناشناخته ای که به سراغش اومده بود توی خودش خم شد و زانو هاش رو با دست هاش فشرد و لب هاش رو میون دندون هاش اسیر کرد، حتی زمانی که مرگ رو با تمام وحودش تجربه کرده بود همچین دردی به سراغش نیومده بود...
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...