پارت هفتم: بدون تو...
کتش رو روی دسته مبل کنارش پرت کرد و نگاهی به خونه خالی از سکنه و بی روحش انداخت. انگار نه انگار که تا چند روز پیش صدای خنده های یه پسر بچه ی شیرین شش ساله تمام اونجا رو پر میکرد! به همین زودی لایه ای خاکستری روی کل خونه سایه انداخته بود... همه جا درست مثل قبل شده بود! خالی از زندگی...!
بغض سفت و سختی راه گلوش رو بسته بود. هیچوقت فکر نمیکرد روزگار خوبش انقدر کوتاه باشه. از همین الان دلش کلی برای جیمینش تنگ شده بود. بچه ای رو که از چند ماهگی خودش بزرگ کرده بود و هیچوقت تنهاش نگذاشته بود رو حالا چند ساعتی میشد که برای مدتی طولانی و یا شاید برای همیشه رها کرده بود. قطره اشکی به روی گونش افتاد...انگار که سینه اش دیگه تحمل اونهمه درد و رنج رو نداشته باشه،دونه های اشکش یکی پس از دیگری شروع به باریدن کردن. نگاهی به پله هایی که به طبقه ی بالا میرفت انداخت. دلش میخواست به اتاق جیمین بره ولی جرئت رو به رو شدن با اتاق خالیش رو نداشت. اتاقی که سال ها شاهد بزرگ شدن جیمین بود ولی حالا... دیگه هیچ کدوم ازون خاطرات اونجا نبود...! نه! زانوهاش سست تر از این بودن که بتونه به اونجا بره. هر ثانیه ای که میگذشت غمی که چند روز بود توی خودش نگه داشت بود بیشتر نمایان میشد و هوسوک رو عاجز تر میکرد.
نگاه پریشون و گریانش رو اطراف خونه چرخوند و زیر لب انگار که در اثر تب به هذیون گویی افتاده باشه زمزمه کرد:
ــ من فرستادمش بره....التماس میکرد......بهش گفتم بره!.....داشت گریه میکرد......!
انگار که زانوهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشته باشن همونجا کنار مبل روی زمین نشست و دست های مشت شده اش رو روی میز رو به روش کوبید. هق هقی که حالا بهش اجازه آزاد شدن داده بود توانش رو ازش گرفته بود و به قدری بیچاره و پریشون جلوه اش میداد که هیچ کس باور نمیکرد مردی که اینطور مفلوک و غمزده روی زمین زانو زده بود و به طرز دلخراشی گریه میکرد، همون کسیه که میتونه هزاران نفز رو به زانو در بیاره.
نگاه پریشونش رو انگار که به دنبال چیزی برای آروم شدن باشه دور خونه چرخوند اما هیچ چیزی برای ترمیم قلب شکسته اش وجود نداشت. نمیدونست برای آروم شدن باید چیکار کنه و این خیلی کلافه اش میکرد. گوشه ی رومیزی جلوی روش رو توی مشتش گرفت و بعد در حالی که از مغزش فرمان نمیگرفت؛فقط برای تخلیه ی قسمت کمی از عصبانیتش میون گریه فریادی زد و رومیزی رو با تمام وسایل روش پایین کشید. با صدای شکست و برخورد اشیا با زمین نگاهش رو به جایی که رو میزی رو پرت کرده بود انداخت که با دیدن جاسیگاری چند تکه شده روی زمین که هنوز ته مونده سیگاری که خودش برای ایلهون روشن کرده بود توش بود، انگار که آتش خشمش چند برابر شده باشه دست هاش رو مشت کرد و در حالی که انعکاس آتشی که توی وجودش روشن شده بود توی چشم هاش افتاده بود؛ از لای دندوناش با نفرت و حرص غرید:
ــ همه ی اینا.... فقط به خاطر توی لعنتی بود! مطمئن باش....! یه روزی تاوانش رو پس میدی ...
"فلش بک"
نفس عمیقی کشید و روی مبل نشست و چاقو و تکه چوبی بدست گرفت و پاش رو روی پاش انداخت و شروع به طرح زدن روی چوب شد که در با شدت زیادی باز شد، بدون اینکه سرش رو بلند کنه پوزخندی زد و گفت:
- امیدوارم دلیل خوبی برای حضورت داشته باشی!
ایلهون خنده ی عصبی ای کرد و به سمتش قدم برداشت و گفت:
- دلیل که زیاد دارم!
ایلهون بالای سرش ایستاد و گفت:
- اومدم با چشم خودم ببینم!
هوسوک بیخیال مشغول کار کردن به تکه چوبش شد و گفت:
- چیو میخوای ببینی؟ بگو زودتر بهت نشون بدم ... اونقدر بیکار نیستم وقتمو با تو بگذرونم!
ایلهون با صدای بلند خندید و مجسمه ی چوبی ای رو که روی میز بود رو برداشت و بهش نگاه کرد:
- کار مهمت درست کردن این آشغالاست؟
ایلهون نگاهی سر سری به مجسمه ی توی دستش انداخت و بعد انگار که چیز بی ارزشی رو به دست گرفته بود اون رو روی میز انداخت و بی مقدمه گفت:
- تو باز چهار ساله توی جلسات شرکت نکردی!بازیکن فوتبال نیستی که چهارسال یه بار توی جام جهانی پیدات شه!
هوسوک پوزخندی زد و چوب و چاقوش رو کنار گذاشت و از جاش بلند شد و مجسمه ای رو که ایلهون انداخته بودتش رو صاف کرد و گفت:
- برای همین اومدی ؟
هوسوک رو به روش ایستاد و به چشم هاش خیره شد:
- من هر وقت حوصلم سر بره به اون جمع مسخره میام! هر سال باید بهت بگم؟
ایلهون ابرویی بالا انداخت و سیگاری رو از داخل جیبش بیرون کشید و به سمت هوسوک گرفت، هوسوک نگاهی به دست ایلهون انداخت پوزخندی زد و سیگارش رو روشن کرد، ایلهون پوک عمیقی به سیگارش زد و در حالی که تن صداش رو پایین میاورد دوباره بی مقدمه گفت:
- کجاست؟
هوسوک که دقیقا میدونست ایلهون به چی اشاره میکنه اما خودش رو به ندونستن زد و چهره ی بی خبری به خودش گرفت و گفت:
- چی کجاست؟
ایلهون به چشمای هوسوک خیره شد:
- اون آدمی که با تو زندگی میکنه !
هوسوک چند ثانیه ای در سکوت به ایلهون خیره شد و بعد انگار که ایلهون چیز خیلی بامزه ای رو برای اون تعریف کرده باشه به خنده افتاد! دستش رو روی شونه ی ایلهون گذاشت و میون خنده هاش گفت:
- خیلی باحال بود!
ایلهون که اخم وحشت ناکی روی پیشونیش افتاده بود دست هوسوک رو از روی شونش انداخت و گفت:
- جانگ هوسوک فکر نکن با بچه طرفی!
هوسوک دست از خندیدن برداشت و گفت:
- اوه ... فکر کنم بدونم کجا باشه!
بد در حالی که دستش رو داخل جیبش میکرد گفت:
- قبلا اینجا بود!
لبه ی جیبش رو کمی کنار زد و با دقت توش رو نگاه کرد:
- اوه مثل این که تو رو دیده ترسیده! در رفته!
ایلهون که اصلا حوصله ی این مسخره بازیای هوسوک رو نداشت محکم به گلوی هوسوک چنگ زد و به دیوار پشت سرش کوبیدش و با صدای بلندی گفت:
- اگه نمیخوای همینجا از زندگیت خداحافظی کنی بگو کجاست!
هوسوک مچ دست ایلهون رو گرفت و دستش رو از گلوش جدا کرد و اون هم با صدای بلندی فریاد زد:
- چی داری میگی؟
ایلهون که از شدت عصبانیت نفس نفس میزد غرید:
- وقتی کسیو میخوای مخفی کنی نزار وارد محدوده ی من بشه...!
هوسوک پوزخندی زد و گفت:
- دیوونه شدی؟ من حتی نمیفهمم چی داری میگی! هر جایی رو میخوای بگرد! چیزی پیدا کردی منم صدا کن!
هوسوک تنه ای به ایلهون زد و به سمت مبل رفت و روش نشست و پلک هاش رو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید! از شدت استرس دست هاش یخ کرده بودن!
ایلهون رو به روی اون ایستاد و بیخیال سیگارش شد و اون رو توی جا سیگاری انداخت و رو به هوسوک گفت:
- فکر نکن نمیدونم چند ساله با تو زندگی میکنه ... تو نجاتش دادی نه؟ هه... پس مهربونم هستی؟
هوسوک چشم هاش رو باز کرد و با بی تفاوتی گفت:
- دیشب شام چی خوردی؟ مثل اینکه خوابای چرت و پرت زیاد دیدی!
ایلهون پوزخندی زد و گفت:
- پیداش میکنم! اونوقت میبینم که بازم این حرفا رو میزنی یا نه!!
هوسوک سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد و گفت:
- گفتم که! هر چی پیدا کردی به منم بگو!
با باز شدن دوباره ی در وارد شدن یکی از افراد ایلهون، هوسوک با خشم از جاش بلند شد و با عصبانیت به سمت ایلهون رفت و گفت:
- اینجا کاروانسراست؟ چه خبره همه سرشونو میندازن پایین میاین تو ؟
- قربان پیداش کردیم ...
هوسوک و ایلهون با شنیدن این حرف از سمت اون مرد هر دو به سمتش برگشتن! ایلهون پوزخندی زد و به هوسوک نگاه کرد! هوسوک شوکه به مرد خیره شده بود! چی رو پیدا کرده بودن؟ نه امکان نداشت اونا جیمینشو پیدا کرده باشن، ایلهون به سمت مرد قدمی برداشت و گفت:
- خب ...؟
- همینجاست ... جک و بکا مراقبشن!
ایلهون دست به سینه ایستاد و نگاهی به چهره ی شوکه ی هوسوک انداخت و پوزخندی زد:
- مشخصاتش چیه؟
مرد پس از مکث کوتاهی گفت:
- یه مرد چهل پنجاه ساله ! ایممم! میگفت فقط برای شکار اومده!
هوسوک با شنیدن این حرف نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست. توی این چند ثانیه تا مرز سکته رفته بود!خدا میدونست تا زبون باز کردن اون مرد چه حالی شده بود. ایلهون ابرویی بالا انداخت! برادرش با یه مرد چهل پنجاه ساله چکار میخواست بکنه؟ حتما علاقه به جمع کردن افراد مسن دور خودش داشت. اخم ریزی کرد و نگاهی به هوسوک که الان قیافه ی خونسردی به خودش گرفته بود انداخت! این پسر قدر دنیا مشکوک بود:
- بیارش تو !
هوسوک پوزخندی زد و گفت:
- درسته رئیسی! اما وقتی این بازی مسخرتو تموم کردی یادم نمیره که باید به خاطر زیرپا گذاشتن قوانینا جریمه شی!
ایلهون با اعتماد به نفس بهش خیره شد و گفت:
- باید دید که کی جریمه میشه!
با ورود مردی که دو طرف دستاش رو گرفته بودن هر دو سکوت کردن! مرد انقدر ترسیده بود که به راحتی میشد متوجهش شد! هوسوک از همون لحظه دلش برای سرنوشت اون مرد سوخته بود.
ایلهون به سمت مرد قدم برداشت و به هوسوک اشاره کرد:
- اون مردو میشناسی ؟
مرد نگاهی به هوسوک انداخت و سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، ایلهون انگار که راضی نشده باشه به سمتش رفت و چونش رو گرفت و وادارش کرد تا توی مردمک چشم هاش خیره بشه و اینوار اون رو با ذهنش مجبور به جواب دادن کرد:
- اون مرد رو میشناسی یا نه؟
مرد باز هم سرش رو به نشونه ی منفی تکون داد، چونه ی مرد رو ول کرد و دستش رو از شدت خشم مشت کرد و رو به افرادش گفت:
- کارشو تموم کین!
و به سمت هوسوک که پوزخندی روی لب هاش بود برگشت، هوسوک به سمتش قدم برداشت و گفت:
- چیشده؟ ایممم ... باز خراب کردی؟ هنوز نمیتونی افرادتو اموزش بدی؟ که بهت اطلاعات غلط ندن؟
ایلهون قیافه ای خونسرد به خودش گرفت و گفت:
- به هر حال چیزی بود که باید چکش میکردم! و دلیلی نمیبینم که برای تو توضیح بدم!
هوسوک با شنیدن این حرف خنده ی بلندی سر داد و میون خندش گفت:
- این دلیلت شبیه بهونه های بچه های سه چهار ساله بود!
ایلهون پوزخندی زد و گفت:
- انگار خیلی با بچه ها سر و کله زدی!
هوسوک با شنیدن این حرف لبخندش خشک شد و به عمق چشم های ایلهون خیره شد و گفت:
- آره ... با تو خیلی سر و کله زدم!
ایلهون پوزخندی زد! چیزی که اون دیده بود ذهن یه بچه ی پنج شیش ساله بود و اینبار دیگه نباید گول سادگیش رو میخورد، هوسوک بیش از حد اون رو احمق فرض کرده بود، به هوسوک نزدیک شد و کنار گوشش زمزمه کرد:
- بالاخره که پیداش میکنم! حواسم بهت هست دونسنگ عزیز!
هوسوک نفس عمیقی کشید و اون هم سرش رو به گوشش نزدیک کرد و گفت:
- بازم میگم! پیداش کردی به منم خبر بده ... هیونگ !
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
"دوازده سال بعد"
هوا ابری بود و حتی از پشت پنجره های کلاس هم فضا رو دلگیر کرده بود. هدفونش رو از روی میز برداشت که با شنیدن صدای دو تا از همکلاسی هاش که بعد از چند سال باهم بودن حتی اسمشونم نمیدونست متوقف شد:
- اوه میگن اونا تو روز نمیتونن بیان بیرون بعد تو منتظری بعد مدرسه یه ومپایر بدزدتت؟
دختری که تا قبلش با ذوق داشت چیزی رو تعریف میکرد انگار که با شنیدن حرف دوستش تو دوقش خورده باشه اخمی کرد:
- نخیرم کی گفته؟ تو اون کتابه خون آشامه همه جا میرفت! وای نمیدونی که ... خیلی جذابه ... اون دختره خیلی خوش شانسه که یه خون آشام پیداش کرده ... اگه یه خون آشام از نزدیک ببینم تا بتونم بهش التماس میکنم که منم تبدیل کنه!
دوستش پوزخندی زد و گفت:
- دیوونه ای؟ اگرم همچین موجوداتی وجود داشته باشن با دیدنت به فکر ناهار و شامشون میفتن نه اینکه تو رو هم خون آشام کنن!
دختر کلافه موهاشو کنار زد و گفت:
- من که اعتقاد دارم وجود دارن! تو سال ۱۹۶۳ توی سئول سه تا زن توی یه چاه پیدا شدن که روی گردن هر سه تاشون جای دندونای نیش بود! همه میگفتن اگه حیوون وحشی حمله کرده پس چجوری افتادن توی چاه!
دختر کمی به دوستش نزدیک تر شد و زمزمه وار گفت:
- تازه خون بدنشون کاملا خالی شده بود!
دختر که انگار براش داستان مسخره ای رو تعریف کرده باشن پوزخندی زد و گفت:
- این داستانارو ساختن که امثالی مثل تو باور کنن...!
با شنیدن حرف های اون دو دختر پوزخندی زد و هدفونش رو به سمت گوشش برد که با شنیدن صدای دوباره اون دختر متوقف شد:
- بر فرض که وجود داشته باشن! انقدر عوضی هستن که امثالی مثل منو تو رو فقط به شکل غذا میبینن!
هدفونش رو روی میز گذاشت و نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمتشون رفت و لگدی به میزشون زد و گفت:
- همیشه انقدر چرت و پرت میگید؟
دوتا دختر با دیدن جیمین با بهت بهش نگاه کردن، جیمین دست هاش رو داخل جیب شلوارش فرو برد و از کلاس بیرون رفت:
- اوون .... اون ... پارک جیمین بود؟
دختر دیگه که تا اون لحظه توی شوک بود با تعجب گفت:
- فکر کنم! اون ... با ما حرف زد؟
دوستش سریع میون حرفش پرید گفت:
- باورت میشه؟ به نظرت اون ومپایر نیست؟ خیلی شبیهشونه! نه؟
دختر نفس عمیقی کشید و گفت:
- تو از نزدیک دیدیشون که میگی شبیهشونه ؟
دختر دیگه با ذوق برگشت و جای خالی جیمین رو نگاه کرد:
- اون صد در صد پولداره که به همچین مدرسه ای میاد! درسشم معمولیه نمیشه گفت بورس شده اون خانواده ایم نداره! هیچ دوستیم نداره! هیچ وقتم حرف نمیزنه! خودت از هر کس دیگه ای هم بپرسی شک میکنه که اون آدم باشه!
دوستش که دیگه از حرف هاش سر درد گرفته بود کتابش رو برداشت و از پشت میز بلند شد و گفت:
- نظرت چیه بری ازش بپرسی هست یانه؟ اونوقت میتونی به آرزوتم برسی !!!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚
توی زندگیش واقعا دوست داشت مخترع خیلی چیزارو ببینه! ولی اگه یه روزی مخترع هدفون و هنس فری رو میدید اونقدر بغلش میکرد که به سرفه بیفته! نشنیدن صدای جمعیت و شلوغی سالن غذا خوری مدرسه و پچ پچای گاه و بی گاه بچه ها با وجود هدفونش یه نعمت بود!
همه کنار دوستاشون نشسته بود و از غذا خوردن لذت میبردن اما اون به رسم کل سال هایی که به مدرسه میومد تنها روی میزی که فاصله ی نسبتا زیادی با بقیه داشت نشسته بود و از غذای نچندان خوشمزه ی اونروز لذت میبرد که با قرار گرفتن چند سینی روی میزش سرش رو بلند کرد.
حتی حوصله ی بحث هم نداشت! سرش رو پایین انداخت تا در سکوت به غذاش برسه که با برداشته شدن هدفونش و هجوم صدای سالن اخم هاش رو توی هم فرو کرد و دوباره سرش رو بلند کرد، پسر رو به روشو میشناخت! اولین باری نبود که پاپیچش میشد!
پسر لبخندی مصنوعی ای زد و گفت:
- چطوری؟ پارک جیمین؟
جیمین توجهی بهش نکرد و باز هم مشغول غذا خوردنش شد که پسر ادامه داد:
- من تو مدرسه خیلی معروفم! آه چند بار باهم حرف زدیم نه؟ حتما اسممو میدونی! ما حداقل چهار سال همکلاسی بودیم! چوی ته وان!
به دو دوست دیگش اشاره کرد و گفت:
- اینام دوستامن! میخوای بهت معرفیشون کنم؟
این اسم رو شنیده بود! اما نه به خاطر اون چهار سال! به خاطر تمام دفعاتی که اسمش رو صدا میزدن تا پیش معاون مدرسه بازخواست بشه! ته وان که هیچ ری اکشنی از جانب جیمین دریافت نکرد ادامه داد:
- آخر ساله! اگه شانس باهامون باشه دانشگاه هم باهم بیفتیم گفتم بیایم باهم دوست شیم! هووم ؟ نظرت چیه؟ باند ما به کسی مثل تو نیاز داره!
جیمین پوزخندی زد و با ولع بیشتری به خوردنش ادامه داد که این رفتاراش بیشتر از هر چیزی روی اعصاب ته وان راه میرفت. باند؟ روی جمع شدن برای قلدر بازیا و زورگیریای بچگانشون همچین اسمی میذاشتن؟ ته وان نفس عمیقی کشید و سرش رو جلو برد:
- دوازده ساله داری توی مدرسه ای که همه بچه های تاجرای بزرگ و وزرای کشور توش درس میخونن درس میخونی! اونم بدون هیچ پدر و مادری! از کجا پول میاری ؟ ها؟ نکنه پسر رئیس جمهوری که نمیخوای اسمت لو بره؟
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو بالا آورد و بالاخره زبون باز کرد:
- چرا میخوای بدونی؟ تو که بچه ی یکی از همونایی دنبال پول منم هستی؟
ته وان خنده ای کرد و گفت:
- آره! میخوام ببینم از کجا پول میاری! بابام کارت بانکیمو گرفته! پول خورد و خوراکتو از کجا میاری؟
جیمین به پشتی صندلی تکیه داد و گفت:
- ظهرا بعد مدرسه توی یه کافه کار میکنم! از اونجا!
ته وان چند ثانیه ای بهش خیره موند و بعد دست هاش رو مشت کرد و غرید:
- پول شهریه ی این مدرسه و اجاره ی یه اپارتمان تو خیابون گانگام و این لباسای مارک دارو از کار توی کافه جمع میکنی؟
جیمین شونه ای بالا انداخت و گفت:
- شاید!
ته وان مشتش رو محکم روی میز کوبید و با صدای بلندی فریاد زد:
- منو مسخره ی خودت نکن پارک جیمین!
با فریاد اون سالن به یکباره توی سکوت فرو رفت و همه ی بچه ها به سمت اون دو برگشتن، جیمین نفس عمیقی کشید و نگاهی به پلیورش که به خاطر ضربه ای که ته وان به میز زده بود و برگشتن ظرف غذاش لک شده بود انداخت، دندون هاش رو بهم فشرد و لیوان آبش رو به سمت ته وان گرفت و گفت:
- آروم باش! یکم آب میخوای؟ آرومت میکنه!
ته وان با تعجب به جیمین نگاه کرد که جیمین دستش رو جلو برد و لیوان آبش رو تو ظرف غذاش خالی کرد و از پشت میز بلند شد و پلیورش رو از بدنش بیرون کشید و جلوی ته وان انداخت و خم شد و گفت:
- توام برو تو یه خشک شویی کار پیدا کن اینم برام بشور اینجوری پولاتو جمع کن!
جیمین کمرشو صاف کرد و دستی به پیراهنش کشید و اون رو مرتب کرد و گفت:
- دیگم دور و بر من پیدات نشه! چوی ته وان!
YOU ARE READING
Forest ♧ HopeMin ♧
Fanfictionهوسوک خون آشامی که صد ها سال تنها زندگی کرده یک روز با یک ماشین تصادف کرده رو به رو میشه و به جای اینکه بزاره نوزادی که توی آغوش مادر مرده اش گریه میکرد مثل خانوادش بمیره اون رو به کلبه ی خودش میاره و بزرگش میکنه... ژانر: سوپرنچرال - درام - رمنس نو...