[part 9] I'm So lonely...~

2.3K 527 23
                                    

پارت نهم: من خیلی تنهام...

سرش رو پایین انداخته بود و درحالی که آهنگی که توی گوشش پلی میشد رو زیر لب زمزمه میکرد مثل هر روز بعد از تعطیلی کافی شاپ پیاده به سمت ایستگاه اتوبوس میرفت که با قرار گرفتن چند جفت کفش سر راهش متوقف شد.
سرش رو بالا آورد که با دیدن چهره های آشنایی که چند روز پیش تو سالن غذاخوری مدرسه مزاحمش شده بودند، اخمی کرد.
کاملا یادش بود که پسری که به نظر سردسته اشون میومد اسمش رو بهش گفته بود ولی انقدر اهمیت نداشت که جیمین اون رو به خاطر بسپاره. هندزفریش رو از توی گوشش دراورد و بی حوصله پرسید:
ــ چی میخواین؟
پسرک پوزخندی به لحن جیمین زد و در حالی که لباسی رو از یکی افراد همراهش که نقش نوچه هاش رو بازی میکردند میگرفت گفت:
- هیچی... فقط اومدیم لباست و بهت بدیم.
و بعد در حالیکه همچنان پوزخند روی لبش رو حفظ کرده بود لباس رو به طرف جیمین گرفت.
با تعجب نگاهی به دست پسر که لباسش رو نگه داشته بود انداخت. اصلا حس خوبی به موضوع نداشت کوچه کاملا خلوت بود و این احساس بدش رو تشدید میکرد. با تردید دستش رو دراز کرد تا لباس رو بگیره که با ضربه وحشتنک محکمی که به شکمش خورد از پشت روی زمین پرت شد. از شدت ضربه و شوکی که بهش وارد شده بود نفسش توی سینش حبس شده بود و توان هر ریکشنی ازش گرفته شده بود.
پسر نگاهی به قیافه ی جمع شده جیمین انداخت و در حالی که لباس توی دستش رو به گوشه ای پرت میکرد مسخره کنان خندید و گفت:
ــ داری باهام شوخی میکنی نه؟! فکر کردی بعد از نمایشی که راه انداختی میزارم قسر در بری؟
کنار جیمین زانو زد و در حالیکه با پشت دست صورت از درد جمع شده ی جیمین رو نوازش میکرد زمزمه وار ادامه داد:
ــ یسری حسابا باید تسویه شه!
جیمین که از حس دست پسر روی صورتش عصبی شده بود تمام توانش رو جمع کرد و با صدایی که به زور در میومد گفت:
ــ برام هیچ اهمیتی نداری...
با شنیدن این حرف جیمین انگار که ناگهان آتیش گرفته باشه از جاش بلند شد و لگد محکمی به پهلوی جیمین زد و با شنیدن ناله ی از روی درد جیمین گفت:
ــ پس کاری میکنم که ازین به بعد داشته باشم.
نگاهی به نوچه هاش که با پوزخند به منظره ی رو به روشون نگاه میکردند انداخت و در حالیکه از جیمین دور میشد با سر بهش اشاره کرد.
با اشاره ی رئیسشون انگار که منتظر همین لحظه بودن به سمت جیمین رفتن و انگار که خدشه دار شدن غرور رئیسشون به اون ها هم صدمه زده باشه با نفرت و کینه لگد های محکمشون رو نثار جیمین کردن.
پسرک سر دسته سرخوش از پس گرفتن غرور جریحه دار شدش در حالیکه پشتش به اون ها بود با شنیدن صدای ناله های جیمین دستش رو بالا آورد و به تمسخر گفت:
- خوش بگذره..
و بعد بیخیالانه از اونجا دور شد.
با شنیدن صدای پسر لبخند تلخی زد و بدون اینکه تا قبل ازینکه بیهوش بشه مقاومتی در برابر ضربه هایی که به جای جای تنش وارد میشد بکنه به صحنه ی تار شده رفتن پسر خیره شد که همزمان قطره اشکی از گوشه ی چشمش پایین اومد و روی آسفالت سفت و سرد خیابون افتاد. قطره اشکی که نه از روی درد و یا خرد شدن غرورش بلکه از روی تنهایی بود... تنهایی ای که همیشه همراهش بود و حالا توی اون خیابون سرد و خلوت بیشتر از همیشه حسش میکرد.... تنهایی ای که بیشتر از همیشه حسش میکرد...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

Forest ♧ HopeMin ♧حيث تعيش القصص. اكتشف الآن