[part 37] They're not my memories ~

1.1K 249 0
                                    

پارت سی و هفتم: اونا خاطرات من نیستن

*سال ۱۸۹۵*
آروم لای در رو باز کرد و نگاهی به اطراف خونه که توی تاریکی غرق بود انداخت و زمانی که مطمئن شد کسی بیدار نیست کفش هاش رو از پایش بیرون کشید و وارد خونه شد.
با به صدا در اومدن صدای قیژ قیژ در چوبی و قدیمی خونه لعنتی توی دلش فرستاد و باز نگاهی به اطرافش انداخت و آروم آروم به سمت اتاق مشترکش با بردار هاش قدم برداشت، بیرون بارون شدیدی بود و همه ی لباس هاش خیس خیس شده بودن و با هر قدمی که بر میداشت رد خیسی ای رو پشت خودش به جا میگذاشت، خونه خیلی تاریک بود و هر از چند دقیقه ای لحظه ای تنها با نور رعد و برق فضا کمی روشن میشد، بالاخره به پشت در اتاق رسید و آروم و آهسته وارد اتاقش شد و با بستن در اتاق نفس آسوده ای کشید.
با روشن شدن نور شمعی گوشه ی اتاق نفسش رو حبس کرد و با تشخیص دادن چهره ی هوسوک آب دهانش رو به سختی قورت داد و کمی جلو تر رفت و با صدای خفه ای گفت:
- چرا بیداری...
هوسوک اخمی کرد جا شمعی رو روی میز گذاشت و آهسته به سمتش قدم برداشت و جایی نزدیک به صورتش و چشم های ترسیدش متوقف شد و با صدای آروم که حتی جه هیون رو هم از خواب بیدار کنه زمزمه کرد:
- دو روزه خونه نیومدی... نمیخوای بگی این چند وقت مدام کجا غیبت میزنه...؟
ایلهون نفس عمیقی کشید و موهای خیسش رو عقب زد و بدون آوردن هیچ بهونه و مقدمه چینی ای گفت:
- تو خودتم مگه خسته نشده بودی...؟ منم دیگه نمیتونم اینجارو تحمل کنم...!
هوسوک چند ثانیه ای توی چشم های جدی برادرش خیره شد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- وقتی مامان میبینه تو نیستی ماهارو دعوا میکنه! تو خودت مگه نمیگفتی... ما فقط باید کاری بهش نداشته باشیم!
ایلهون نفس عمیقی کشید و کلافه سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد:
- آره آره... ولی هوسوکا...
ایلهون شونه های برادرش رو گرفت و کمی به سمت خودش نزدیکش کرد و زمزمه وار گفت:
- ما تا کی باید تحملش کنیم...؟
هوسوک بهت زده بهش نگاه کرد؛ نفس بریده ای کشید و گفت:
- چی میگی...هرچی باشه بالاخره اون مادرمونه... خودت میگی همش...
ایلهون چشم هاش رو بست و فشار انگشت هایی که باهاش به دور بازوهای هوسوک چنگ زده بود رو بیشتر کرد:
- هوسوکا... توام دلت یه مامان مهربون میخواد نه؟ میخوای ... توام باهام بیای...؟ بیا از اینجا بریم...
هوسوک نفسش رو توی سینش حبس کرد و هاج و واج به برادرش نگاه کرد، انگار حس نگاه ترسیده اش رو به خودش انتقال داده بود الان ترسیده بود، ایلهون خیلی وقت بود که داشت از برادری که میشناخت دور میشد و گاهی اوقات حس میکرد اصلا اون رو نمیشناسه... دست هاش رو بالا آورد و دست های ایلهون رو از بازوهاش جدا کرد و قدمی عقب تر رفت:
- هیونگ... بیا بخوابیم... دیر وقته...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

" توی اون پیراهن ساتن کوتاه مشکی که همراه با موهای موج دار به رنگ شبش  تضاد خیره کننده ای رو با پوست سفیدش بوجود آورده بودن انقدری مسخ کننده شده بود که این بار به یاد نیاوردن چهره اش چیز عادی ای باشه. انگار صدای خنده های اون شبش در حالیکه توی یک دستش سیگار نیمه روشن و جام مشروبی رو نگه داشته بود و با دست دیگش جامی رو به سمتش گرفته بود ، توی تمام ذهنش میپیچید.
-  نمیکشی؟!
نگاه خیره اش از جامی که به دستش داده شده بود به سمت سیگاری که دخترک میون انگشت هاش گرفته بود کشیده شد. حتی سیگار هم میون اون دست های ظریف زیبا به نظر میرسید:
-  نترس! دیگه چیزای عادی ای که برای به یه انسان آسیبی میرسوند برات ضرری نداره!"
با به صدا در اومدن در اتاق از افکارش بیرون اومد و دست های یخ زده و بی حسش رو مشت کرد و در حالی که چشم هاش رو باز میکرد نفس عمیقی کشید و گفت:
- بیا تو!
با باز شدن در اتاق و دیدن جیمین که جلوی در ایستاده بود لبخندی زد و با دستش به مبلی که روش نشسته بود اشاره کرد:
- بیا بشین!
جیمین با تردید به جایی که اربابش بهش اشاره کرده بود نگاه کرد و با اکراه به سمت مبل رفت و طبق گفته اش جایی نزدیک به خودش روی مبل نشست.
ایلهون نگاهی به نیم رخ جدی جیمین انداخت و در حالی که کمی خودش رو به سمتش میکشید گفت:
- از اتاقت خوشت اومد...؟ درست کنار اتاق خودمه!
جیمین نفس عمیقی کشید و سرش رو به سمت ایلهون برگردوند و با چشم های بی حس و سردش بهش نگاه کرد:
- بله ارباب ... ممنون!
ایلهون که از برگشتن نگاه جیمین روی خودش خرسند بود دستش رو بلند کرد و دور شونه ی جیمین انداخت و کمی به سمت پشتی مبل کشیدش:
- ایممم.... ارباب خیلی رسمیه نه؟! بیا یه چیز دیگه صدام کن!
جیمین متعجب از شنیدن این حرف چند ثانیه ای سکوت کرد و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- خب... شما ارباب منید!
ایلهون که از این حس مالکیت نهایت لذت رو میبرد لبخندی پررنگ تر از دفعه ی پیش روی لب هاش نشست اما نقشه اش تنها داشتن جسم جیمین نبود و داشتن این حس مالکیت ارضاش نمیکرد! کمی سرش رو جلو تر برد و در حالی که موهای روی پیشونیش رو مرتب میکرد گفت:
- ایلهون صدام کن! از اینکه همه بهم بگن ارباب خسته شدم!
جیمین نفس بریده ای کشید و عطر تند و تلخ ایلهون رو وارد ریه هاش کرد، اون با همه ی افرادش اینطوری رفتار میکرد؟ اون که کاری جز قبول کردن دستوراتی که میشنید نداشت پس آروم سرش رو به نشونه ی تائید تکون داد، ایلهون دستی به یقه ی لباس جیمین کشید و سیگار برگی رو از جیبش بیرون آورد و به سمتش گرفت:
- میتونی اینو روشن کنی...؟ یکمم از قدرتایی که از برادرم به ارث بردی استفاده کن!
جیمین نگاهی به سیگار توی دست ایلهون انداخت، تا به حال از قدرت هاش استفاده نکرده بود و نمیدونست باید چیکار کنه اما تنها با تمرکز کردن روی روشن شدن اون سیگار یک دفعه سیگار میون انگشت هاش روشن شد، ایلهون با دیدن این صحنه خنده ای کرد و کامی از سیگارش گرفت:
- با وجود تو! دیگه نیازی به اون احمق ندارم!
ایلهون سیگارش رو توی صورت جیمین دود کرد و کمی سرش رو نزدیک تر برد:
- هوسوک هدیه ی باارزشی بهم داده!
دستش رو جلو برد و سیگارش رو به سمت جیمین گرفت:
- حالا من باید بیشتر تلاش کنم تا این لطف برادرمو جبران کنم!
جیمین نگاهی به سیگاری که به سمتش گرفته شده بود انداخت و نگاه پر از تردیدش رو به چشم های ایلهون دوخت:
- نترس! دیگه چیزای عادی ای که برای به یه انسان آسیبی میرسوند برات ضرری نداره!
جیمین نفس عمیقی کشید و دستش رو جلو برد و سیگار رو میون انگشت هاش گرفت و با اکراه به لب هاش نزدیکش کرد و پک نچندان عمیقی بهش زد، ایلهون دستش رو میون موهای جیمین فرو برد و گفت:
- تو این زندگیت وقتشه که یکم خوش بگذرونی! این هدیه ایه که من میخوام بهت بدم...
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

دستش رو توی جیب شلوار جین مشکی رنگش فرو کرد و معذب از نگاه های خیره ای که تا مغز استخونش نفوذ میکردن سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با برگ های رنگارنگ زیر پاش شد. حالا که فکرش رو میکرد اون به جز بچگیاش دیگه هیچ وقت بهار این جنگل رو ندیده بود.
نفس عمیقی کشید و بی هدف قدمی روی برگ های خشک شده گذاشت و سعی کرد با صدای خرد شدن برگ ها زیر پاش حواس خودش رو از اون نگاه های خیره دور کنه اما اون نگاه ها سوزاننده تر از این حرف ها بودن که صدای ضعیف برگ ها بتونه اون ها رو پوشش بده! اون به قصد رهایی از جو سنگین عمارت به هوای آزاد پناه آورده بود اما انگار اشتباه میکرد:
-  کسایی که اینجا زندگی میکنن مثل جایی که ازش اومدی نیستن!
با شنیدن صدا سرش رو به سمت کسی که این حرف رو زده بود و حالا کنارش ایستاده بود و اطراف رو نگاه میکرد داد که با دیدن پسری که برای اولین و آخرین بار اون رو توی کلبه ی هوسوک دیده بود و تا اونجایی که فهمیده بود اسمش جه هیون بود سرش رو بی توجه به حرفی که شنیده بود دوباره پایین انداخت و بدون اینکه چیزی بگه مشغول بازی با برگ های زیر پاش شد.
جه هیون که انگار سکوت جیمین چندان هم براش مهم نباشه ادامه داد:
-  پسری که یک شبه پیداش شده و همه ی توجهات ارباب ترسناکشون رو به خودش جلب کرده... اونم با قدرتی که داری! عجیب نیست اینطوری بهت نگاه کنن! همشون با خودشون میگن کاش خون تو توی رگاشون بود!
جیمین انگار که از تنها هم صحبت بودن با ایلهون و خدمه توی این روز ها خسته شده باشه برای گذروندن وقت هم که شده سرش رو بالا آورد و درحالیکه به افرادی که با نگاه های پر از حسرتشون اشون بهش خیره مونده بودن نگاه میکرد با لحن سردی پاسخ داد:
-  نمیدونستم خونم انقدر خواهان داره!
جه هیون با بالاخره صحبت کردن جیمین لبخند محوی زد و سرش رو پایین انداخت اما به لحظه نکشید که با به یاد آوردن چیزی لبخند از روی لب هاش محو شد. آره خون اون خواهان زیاد داشت ...! اون خون ترکیبی از دو تا عنصر برتر بود! نفس عمیقی کشید و درحالیکه سرش رو بالا میاورد نگاهش رو به جیمین داد و بی ربط به بحث قبلی پرسید:
-  داشتی به چی فکر میکردی؟
بی توجه به یکدفعه ای بودن سوال جه هیون و برخلاف تصورش انگار که دلش بخواد حرف های تو ذهنش رو به زبون بیاره و مخاطبش هم براش مهم نباشه بدون اینکه نگاهش رو بالا بیاره پاسخ داد:
-  اینکه همه ی اینا از کی شروع شد.
و بعد درحالیکه سرش رو بالا میاورد و به نقطه ی نامعلومی خیره میشد ادامه داد:
-  شاید از همون اول باید سرنوشتم و قبول میکردم! اگه اون روز ارباب هوسوک منو پیدا نمیکرد اصلا شروعی وجود نداشت.
نمیدونست چرا اما انگار که میخواست نشونه ی مثبت هر چند کوچیکی از برادرش توی وجود جیمین پیدا کنه نگاهش رو ازش گرفت و پرسید:
-  پشیمونی؟
انگار که سوال بی ربطی ازش پرسیده شده باشه با چهره ی بی حسی که داشت به جه هیون نگاه کرد و گفت:
-  من قدرت تصمیم گیری نداشتم که حالا حق پشیمونی داشته باشم! ولی جیمین الان ترجیح میداد اون اتفاق نیفته.
جه هیون انگار که با شنیدن کلمه ی "جیمین الان" معانی زیادی توی ذهنش تداعی شده باشه لبخند تلخی زد و سرش رو به نشونه ی تایید تکون داد. اون حق داشت، وقتی هیچ حسی به خاطره هایی که میتونن تورو تو بدترین حالت هم امیدوار نگه دارن نداشته باشی و یکدفعه خودت رو وسط همچین ماجرایی ببینی طبیعیه که ترجیح بدی هیچ وقت این داستان ها شروع نمیشد! نفس عمیقی کشید و انگار که بخواد برای دفاع از برادرش تلاشی کرده باشه توی چشم هایی که نگاهش میکردن خیره شد و با لحنی که شاید سوسوی امیدی توش پیدا میشد گفت:
-  اصلا تو این چند وقت به خاطره هات فکر کردی؟ شاید بتونی دوباره حسشون کنی.
کلافه از تلاش جه هیون برای پیدا کردن نخ هرچند پوسیده ای بین جیمین گذشته و حال انگار که بخواد امید روشن شده تو دلش رو خاموش کنه با سردی ای که حس انجماد رو به جه هیون منتقل میکرد گفت:
-  اونا... خاطرات من نیستن!
・゚´*゚・゚´*゚・゚´*'゚

کلافه از حس نا آرومی که توی وجودش ریشه دوونده بود با اخم کمرنگی که میون پیشونیش به وجود اومده بود وارد راهروی اتاق های عمارت شد و خواست به سمت اتاق خودش بره که با شنیدن صدایی که اسمش رو به زبون آورده بود سر جاش متوقف شد و به سمت صدا برگشت که با دیدن چه یون نفس کلافه ای کشید و قدمی به سمتش برداشت و منتظر شد. این خواهر و برادر چرا دست از سرش بر نمیداشتن؟
چه یون که با دیدن جیمین به سمتش رفته بود و برای متوقف کردنش اسمش رو صدا کرده بود، با منتظر ایستادنش لبخندی زد و توی چند قدمیش متوقف شد و با هیجان ساختگی ای گفت:
-  نمیدونی چقدر خوشحالم که میبینمت! میتونستم حدس بزنم که ایلهون رو انتخاب میکنی!
جیمین بی تفاوت نسبت به هیجانی که چه یون نشون داده با سردی و لحنی خسته در جواب حرفش پاسخ داد:
-  من فقط از دستورات پیروی کردم!
چه یون انگار که از حرف جیمین تعجب کرده درحالیکه قیافه ی مشکوکی به خودش میگرفت برای رسیدن به حرفی که میخواست با تردید و تعجب پرسید:
-  یعنی میخوای بگی برای تنفرت از هوسوک اینجا رو انتخاب نکردی؟؟!
سردرگم و گیج شده از حرف های عجیب و غریب چه یون نفس عمیقی برا آروم نگه داشتن خودش کشید و کلافه پرسید:
-  نمیفهمم! من برای چی باید از اربابم متنفر باشم؟؟!!
چه یون لبخند کجی به سوال جیمین زد و در حالیکه اون رو دور میزد دستش رو روی شونه اش گذاشت و کنار گوشش زمزمه کرد:
-  نمیدونستم انقدر پسر مطیعی هستی! انقدر که حتی از اربابی که تو رو تبدیل به چیزی که الان هستی کرده متنفر نمیشی!؟
لبخندی به حرف های چه یون که حالا کاملا معنا و مقصودشون رو درک میکرد زد و سرش رو پایین انداخت. این درست بود که اون دیگه حسی به هر چیزی که مربوط به گذشته بود نداشت اما نه فراموشی گرفته بود و نه انقدر احمق بود که متوجه موضع گیری ای که چه یون علیه هوسوک گرفته بود و قصد داشت اون رو بهش منتقل کنه نشه. اون ها هنوز هم دست از سرش برنمیداشتن؟!
چه یون با دیدن لبخند روی لب های جیمین دستش رو از روی شونه اش پایین انداخت و درحالیکه توی حرفش چیز خنده داری نمیدی پرسید:
-  به چی میخندی؟!
با شنیدن سوال چه یون سرش رو بالا آورد و درحالیکه لبخندش به پوزخندی بدل شده بود با چشم های سردش بهش خیره شد و پاسخ داد:
-  به اینکه برادر دوقلوت همین چند لحظه پیش سعی داشت دقیقا کاری مخالف چیزی که تو داری انجامش میدی رو انجام بده!
چه یون انگار که انتظار همچین کاری رو ار جه هیون داشته باشه پوزخندی به حرف جیمین زد و و زیر لب زمزمه کرد:
-  اون موش کوچولوی عو.....
جیمین انگار که از این بازی ها خسته بریده باشه بدون اینکه به چه یون اجازه ادامه دادن بده وسط حرفش پرید و با لحن سرد و بی حسی گفت:
-  ببین برام مهم نیست که تا قبل از این چه بلاهایی سرم آورده بودید و چه نقشه هایی داشتید چون دیگه من اون آدم نیستم اما از حالا به بعد لطفا دست از سرم بردار! حداقل حالا که به زنده بودن تا ابد محکومم کردید! بازیاتون واقعا خسته کننده است پس لطفا بین خودتون نگهش دارید!
و بعد بدون اینکه منتظر صحبتی از جانب چه یون بمونه به سمت اتاقش رفت و بعد از داخل شدن در رو پشت سرش بست.

Forest ♧ HopeMin ♧Where stories live. Discover now